خبرگزاری مهر – گروه فرهنگ: «ما نَدار بودیم؛ پدرم جز کارِ رعیتی و باغبانی، درآمد دیگری نداشت. کم سواد بود و خیلی خشک و وسواسی و متعصب. او مدرسه دولتی و کار دولتی و کت و شلوار پوشیدن را حرام میدانست؛ به همین علت هم مرا به مدرسه نگذاشت... مختصر خواندن و نوشتن را توی خانه از پدرم یاد گرفتم و قرآن را از مادربزرگم که چند نفر شاگردِ تحت تعلیمِ قرآن داشت. ما توی خانه هفت – هشت کتاب بیشتر نداشتیم که عبارت بودند از قرآن، مفاتیح، حِلیَه المتّقین، عین الحیات، معراج السعاده، نصاب الصّبیان، جامع المقدّمات و... اینها را خوانده بودم؛ ولی پدرم هرگز کتاب تازهای نخرید... پدر من هم مدرسه نرفته بود و سواد خود را از مردی به نام رحمت الله یاد گرفته بود. اولین بار که «حسرت» را تجربه کردم، موقعی بود که دیدم پسرخاله پدرم – که روی پشت بام با هم بازی میکردیم و هر دو، هشت ساله بودیم – چند تا کتاب دارد که من هم میخواستم و نداشتم. به نظرم ظلمیاز این بزرگتر نمیآمد که آن بچه (که سواد نداشت)، آن کتابها را داشته باشد و من (که سواد داشتم)، نداشته باشم. کتابها، گلستان و بوستان سعدی و ... بود. شب قضیه را به پدرم گفتم. پدرم گفت: اینها به درد ما نمیخورد؛ اینها کتابهای دنیاییاند. ما باید به فکر آخرتمان باشیم. شب رفتم توی زیرزمین و ساعتها گریه کردم و از همان زمان، عقده کتاب پیدا کردم که هنوز هم دارم. در خوراک و لباس و همه چیزِ زندگیام صرفهجویی میکنم و کتاب میخرم و از هر تفریحی پرهیز میکنم و به جای آن کتاب میخوانم. »
این جملات، بخشی از پیش گفتار و فصل اول کتاب زندگی نامه و خدمات علمیو فرهنگی استاد مهدی آذریزدی است که به همت انجمن آثار و مفاخر فرهنگی منتشر شده است. مهدی آذریزدی متولد اسفند ماه سال 1300 است که 88 سال بعد، در مانند چنین روزی یعنی در هجدهمین روز از تیر ماه، به دیدار معبود شتافت تا به پاسداشت خدمات او، این روز به نام "روز ادبیات کودکان و نوجوانان" نامگذاری شود.
باید گفت علاقه بی حدّ و حصر او به کتاب سبب شد تا از کارگاه جوراب بافی به سمت راه اندازی یک کتابفروشی روی آوَرَد.
مهم ترین خدمات استاد آذریزدی را میتوان «بازنویسی و ساده نویسی کردن قصههای متون کهن» دانست که البته این کار را با عشق و برای بچهها، یا همان کودکان و نوجوانان انجام میداد و همیشه دغدغه اش این بود که برای بچههایی که کتاب ندارند، کاری بکند.
اوج این دغدغه در کتاب ارزشمند و ماندگار «قصههای خوب برای بچههای خوب» دیده میشود که قرار بود 10 جلد باشد و البته دو جلد از آن به سرانجام نرسید. در این کتابها بود که استاد تلاش کرد تا بچهها را با شیرینی قصه و البته قصههای قرآنی، قصههای پیامبران صلوات الله علیهم اجمعین و قصههای چهارده معصوم علیهم السلام آشنا کند.
آن گونه که نقل شده، رهبر انقلاب در دیداری که سالها قبل با برخی از نخبگان ادبی داشتند، ایشان را میبینند و میفرمایند که دوست دارند نکته ای به ایشان بگویند: «حال که ایشان را میبینم، میگویم که من خودم از جهت رسیدگی به فرزندانم، بخشهایی را از این مرد و کتاب او میدانم ... دوره ای بود که فرزندان من به دوران بلوغ رسیده بودند و در دوره طاغوت که فضا برای نوجوانان و جوانان گمراه کننده بود، کتاب ایشان، "قصه های خوب برای بچه های خوب"، کمک بزرگی به من کرد... این کتاب را بسیار خوب دیدم و جلدهای اول تا ششم این کتاب را برای فرزندان خود تهیه کردم و به همه ی کسانی هم که فرزندان هم سِنّ فرزندان من داشتند این کتاب را توصیه کردم... ایشان در یک برهه از زمان، خلأ زنجیره فرهنگی کشور را پُر کردند. این کتاب یک فرصت بسیار بزرگ بود و اطمینان دارم که خداوند اجر شما را خواهد داد.»
میگویند پس از صحبتهای رهبری، استاد آذریزدی، چشمان خیسش را پاک میکند و سپس با لحنی آرام و دوست داشتنی میگوید: «مقام معظم رهبری به کتابهای من آبرو دادند.»
نباید فراموش کرد تحولی که استاد آذریزدی در کتابهای کودکان و نوجوانان و البته در زمان فقر کتاب برای این قشر سِنّی تاثیرگذار به وجود آورد، غیر قابل تردید است و این تلاش در بیش از 30 اثر به جا مانده از ایشان، خودنمایی میکند؛ آثاری که از پُرتیراژترین کتابهای تاریخ ادبیات کودکان و نوجوانان است و بارها تجدید چاپ شده است.
استاد همچنین دستی هم در شعر داشت که ابیاتی از یکی از اشعار او اینچنین است؛ شعری که در ظاهر، یک گفتگوی ساده را بین یک مداد و خودنویس روایت میکند؛ اما در حقیقت، خواننده را به همراهی بیشتر با خلق خُدا و یاری رساندن به مردم فرا میخواند.
اکنون با مرور ابیاتی از این شعر و در سالروز درگذشت این نویسنده و شاعر، به روحش درود میفرستیم و برایش آرزوی علوّ درجات داریم:
خودنویسی گفت روزی با مداد
کیستی؛ اِی تیره مغزِ بی سواد
دور شو از من که کار ات زار شد
روزِ بازارِ من و خودکار شد
...
من رئیسام؛ خودنویسام؛ سروَرَم
تو مدادی؛ ای رقیبِ محترم
چون مداد اینها شنید از خودنویس
گفت خیلی سخت میگیری، رئیس
کار اصلی نیست، جوهر داشتن
سر ز نقره، گیره از زر داشتن
رنگ و رونق داشتن، زیبا شدن
سرنشینِ جیبِ آن آقا شدن
...
قیمت من هست پولی مختصر
قیمت تو، اَلاَمان و اَلحَذَر
گر مدادی گُم شود از کودکی
میخرد با پولکی، دیگر یکی
خودنویس اما اگر گم میشود
مایه ی افسوس مردم میشود
...
من مدادم؛ ساده ام؛ آزاده ام
زیر دست و پای خلق افتاده ام
...
گر "نُک" تو بشکند بیحاصلی
از طلای ناب هم باشی ولی
من ولی با یک تراشِ مختصر
مثل اول میشوم بار دگر
...
روی هر کاغذ نویسم بی خیال
پخش بر کاغذ نمیگردد زغال
تازه گر پیدا شود یک اشتباه
هرچه باشد با گناه و بی گناه
پاک کُن، آید کُنَد کارش دُرُست
صفحه را پاکیزه سازد چون نخست
...
هر که با خلق خدا شد یارتر
راهِ او هم میشود هموارتر
گر بمانی، گر بمیری از حسد
از پسِ من برنیایی تا ابد
یک مدادِ مشکیِ خوبِ نفیس
بهتر از صد خودنویسِ بدنویس