روزنامه آرمان امروز: آنطور که خودش میگوید تنها شانسش در زندگی این بوده که با یک تولد ناخواسته، مثل یک آدم زیادی در کنار یک ملت کهنسال زندگی کرده است. هرچند امروز در آستانه هفتادوشش سالگی هنوز دارد در کنار این ملت کهنسال زندگی میکند، اما زندگی در سکوتی پانزده ساله برای مردی که نیمقرن از حضورش در هنر و ادبیات ایران (بهعنوان فیلمساز، مستندساز، فیلمنامهنویس، عکاس، داستاننویس و مدرس) میگذرد چندان آسان نبوده است؛ برای او که دوره سکوت را نیز تجربه کرده است: یکی در سالهای 69 تا 76، و دیگری هم از 82 تا امروز.
اما در نیم قرن زندگی ادبی و هنری ناصر تقوایی (19 تیر 1320)، حضور برخی نامها جلب توجه میکند: صفدر تقیزاده، ابراهیم گلستان و جلال آلاحمد سه نامی هستند که شاید بتوان گفت تاثیرگذارترین آدمها در زندگی ادبی و سینمایی او بودهاند. آنچه میخوانید برگزیده حرفهای ناصر تقوایی است درباره «تابستان همانسال» بهعنوان تنها مجموعه قصهاش که در سال 1348 از سوی نشر «لوح» منتشر شد، به همراه نگاه او به ابراهیم گلستان، جلال آلاحمد، و طرح «داستانسرایان» که نیمهکاره ماند.
تقوایی و ادبیات
کلا دوازده داستان کوتاه نوشتم. جلال آلاحمد خیلی کارهایم را دوست داشت. او معتقد بود که من اولین داستانهای «کارگری- صنعتی» را در ادبیات ایران نوشتهام. پیش از من هر چه نوشته شده بود درباره حرفههای سنتی مثل میرابباشی، بقالی و... اینها بود. اما داستانهای من در محیطهای صنعتی مثل شرکت نفت و باراندازهای جنوب اتفاق میافتاد. من عاشق ادبیات بودم و هستم و برایش مقام بالاتری نسبت به سینما قائلم. اگر هم ادبیات را کنار گذاشتم و به سینما روی آوردم، علتهای اجتماعی داشت؛ چون داستانهایم معمولا با سانسور روبهرو میشدند. بهطوریکه وقتی مجموعهداستان «تابستان همان سال» را در سال 48 درآوردم، که زندگی هشت کارگر اسکله بود، این کتاب توقیف شد. در دهه هفتاد هم قصههایم را جمعوجور کردم و فرستادم برای چاپ اما کتاب چاپشده من در محاق مانده است...
من اگر حرفی میزنم، محدود به خودم نمیشود. شامل همه کسانی است که مثل من فکر میکنند. زمانی که متوجه شدم از راه ادبیات آیندهای ندارم و اگر قرار است با سلیقه خودم بنویسم همیشه با مشکل مواجه خواهم بود، به سینما آمدم. اما در سینما هم مشکل دارم. چون هرگز دلم نمیخواهد فیلم بد بسازم. علت کمکاریام این است. دوستانی هستند که بیشتر از من فیلم ساختهاند اما اگر آثارشان را بررسی کنیم، فکر نمیکنم تعداد فیلمهای خوبشان بیشتر از فیلمهای من باشد. من فقط یک فیلمساز دیگر شبیه به خودم سراغ دارم او هم عباس کیارستمی است که هیچوقت فیلم بد نساخته است.
بههرحال وقتی از ادبیات سرخورده شدم، سینما را انتخاب کردم. شانسی که سر راه من قرار گرفت و اگر این شانس نبود، من هم نبودم این بود که مواجه شدم با ابراهیم گلستان که میخواست «خشت و آینه» را بسازد. گلستان را از دوران کودکی میشناختم. از دورهای که برای شرکت نفت فیلم مستند میساخت و این فیلمها را در مدارس آن نواحی برای ما نشان میدادند. در ادبیات هم همیشه به آثار او علاقهمند بودم. اصلا او مدل من در نوشتن بود. درعینحال آبادان به دلیل جمعیت خارجی زیادی که آنجا بودند، دارای چند سالن سینما بود که همزمان با آمریکا و اروپا فیلم نشان میداد. چون آنها نمیخواستند مردمشان به دلیل دوری از وطن از جریان فرهنگی خودشان منفک شوند.
من بیشترین فیلمهای زندگیام را تا سن 22 سالگی که در آبادان بودم دیدهام. زبان انگلیسی هم بلد نبودم، اما اینقدر فیلم زبان اصلی دیدم که تقریبا هیچ فیلمی نبود که آن را نفهمم. یعنی تربیت تصویری پیدا کرده بودم. آن سالها، دوران طلایی فیلمسازی در آمریکا و اروپا بود. دورانی که هرگز تکرار نشد. در آبادان شرکت نفت سینماهایی داشت که معروفترین و مهمترینش سینما تاج بود؛ سینمایی که نظیر نداشت.تمام فیلمهای روز جهان به صورت همزمان در سینماهای آبادان به ویژه همین سینما تاج به نمایش درمیآمد. همه نوع فیلمی هم بود اما من وابسته به خانوادهای شرکت نفتی نبودم و درنتیجه ورودم به تمام این سینماها ممنوع بود. بنابراین کارت این سینما را جعل کردم. این تنها موردی است که من در زندگیام چیزی را جعل کردهام. طبق قوانین شرکت نفت، هر یک از اعضای خانواده کارمندان این شرکت برای استفاده از امکانات رفاهی کارت داشتند.
من یک دوست همکلاسی داشتم که اغلب با کلک، کارتهای سفید میآورد و من با دقت تمام عکس بچهها را روی آن میزدم. حتی مهر هم درست کرده بودم و تقریبا شده بودم سرگروه یک باند جعل کارت سینما تاج. شاید حدود صد کارت ساختم. مدتی پلیس شرکت نفت دنبال این جعلکننده میگشت و آخرش هم نفهمید کار چه کسی است. حیفم میآمد که این فیلمها را از دست بدهیم. هفتهای حداقل سه فیلم میدیدم. خب اینها هم جزو همان شانس به حساب میآیند. یکی از هوشمندیهای هر جوان علاقهمند به امور فرهنگی، استفاده از همین فرصتهایی است که پیش میآید.
تقوایی و گلستان
ابراهیم گلستان آدم بسیار منظمی بود. و برای کارش محرمیت قائل بود. همیشه داستانهایش را وقتی چاپ میشد، میخواندیم. غیرممکن بود پیش از چاپ قصهاش را برای کسی بخواند. در فیلمسازی هم این خصلت را داشت. تمام گروه تولید «خشت و آینه» پنج نفر بودند. فروغ که همکار گلستان بود، در طول ساختن این فیلم مطلقا ارتباطی با گلستان نداشت و حتی به استودیو نیامد. من میدانستم که اگر از گلستان بخواهم اجازه بدهد در این فیلم با او همکاری کنم، نخواهد پذیرفت. درنتیجه از دوستان ساعدی خواستم که جلال آلاحمد را واسطه ارتباط من با فیلم قرار بدهند.
جلال وقتی شنید که من میخواهم وارد این کار شوم، گفت خوب فکرهایت را بکن من به خاطر تو حاضرم به گلستان تلفن کنم. چون آلاحمد با گلستان قهر بود. اگرچه برای هم احترام زیادی قائل بودند. گفت با گلستان دچار مشکل مالی خواهم شد. گفتم میخواهم فیلمسازی را یاد بگیرم و مسائل مالی برایم مهم نیست. اگر چه وضع بدی هم داشتم. به گلستان تلفن کرد و او هم پذیرفت. چون نمیتوانست به او نه بگوید هرچند در ظاهر دشمن یکدیگر بودند.
اینها آدمهای کوچکی نبودند. روزی که گلستان با من قرار گذاشت که بروم باهم صحبت کنیم، من در دانشکده حقوق قبول شده و ثبتنام هم کرده بودم. فکر میکنم در آن زمینه هم دارای چنان استعدادی بودم که ممکن بود وزیر خارجه نشوم، ولی حتما تیرباران میشدم. بالاخره رفتم پیش گلستان و برای اولینبار با او بهعنوان یک کارگردان و تهیهکننده روبهرو شدم نه استاد و دوست. بهعنوان شاهد، گلستان در آن جلسه از فروغ هم دعوت کرده بود. گلستان چون نمیتوانست به آلاحمد نه بگوید و درعینحال نمیخواست هیچ روشنفکر دیگری مخصوصا نویسنده، پایش به این فیلم باز شود، سعی کرد سنگهای بزرگ جلوی پای من بیندازد.
از جمله اینکه خیال نکن این فیلم مثل آن مستندهایی است که برای شرکت نفت میسازم و کسانی مثل نجف دریابندری و اخوانثالث هم آمدند و کار کردند. این یک فیلم حرفهای است که دارم با سرمایه شخصی میسازم و خیلی هم گران تمام میشود و نمیتوانم به تو حقوق زیادی بدهم. فروغ پرسید چقدر میتوانی بدهی؟ گلستان گفت ماهی 250 تومان. من یک لحظه پیش خودم چرتکه انداختم و دیدم که این مبلغ حتی هزینه رفتوآمد من را هم تامین نخواهد کرد. پرسیدم آیا ممکن است آدم بتواند با چنین مبلغی زندگی کند؟ گفت: نه، مطلقا نه. گفتم ولی من کار میکنم. و از فردایش شروع به کار کردم.
تقوایی و آلآحمد
بعضی از آدمها، در مجالس حضور عجیبی دارند. وقتی وارد مجلس میشوند و در نقطهای مینشینند، آن نقطه میشود صدر مجلس. جلال آلاحمد یکی از این افراد بود. هر جا او مینشست، صدر مجلس بود. گلستان هم دارای چنین جایگاهی بود. به دلیل تواناییهایی که در وجود این آدمها بود ما فقط نوشتن و فیلمسازی را از اینها یاد نگرفتیم. شخصیت هنری را هم از اینها آموختیم. نیما این چیزها را در نوشتههایش خوب توضیح میدهد. من رویای دیدن آلاحمد و امثال او را همیشه داشتم و حالا از نزدیک با آنها آشنا شده بودم.
بههرحال من با گلستان شروع کردم به کار. تا آن روز حتی دوربین فیلمبرداری را از نزدیک ندیده بودم. شانس بزرگ من این بود که تمامی افراد اصلی فیلم به من امکان تجربه دادند. اگر صدابردار، فیلمبردار یا حتی برقکار فیلم احتیاج به دستیار داشت، این دستیار من بودم. بنابراین با همه زمینهها آشنا شدم. بارها گلستان بر سر من داد کشید و شاید من را خیلی بیاستعداد یافت، ولی من از فریادهای او هم چیز میآموختم. سینما را هیچوقت نمیشود از فیلمدیدن یاد گرفت. سینما را باید از فیلمسازان برجسته آموخت.
تمام مقالههایی که راجع به استیل کار این و آن نوشته میشود، اینها در فیلمی که آنها ساختهاند، ارزش دارد. اگر شما بخواهید در فیلم دیگری همین استیلها را به کار بگیرید، اشتباه کردهاید. به همین دلیل ما امروز فیلمسازانی را میبینیم که هر فصل فیلمشان از جایی آمده است.
در کار با گلستان، تجربه بزرگتری به دست آوردم و آن مدیریت یک تیم فیلمبرداری بود. مدیریت درست و حسابشده. یک فیلم وقتی هم پاشیده میشود که مدیر فیلم که همان کارگردان است، نتواند درست مدیریت کند و عوامل روانی گروهش را از میان نبرد. گاهی که یک فیلم به نظر خیلی کامل و مسنجم میآید، تردید نداشته باشید که کارگردان بر گروهش تسلط کامل داشته است.
وقتی «خشت و آینه» تمام شد، مدتی دوباره به کار ادبیات پرداخته و سردبیری مجلهای ادبی را بر عهده گرفتم به نام «هنر و ادبیات جنوب». خیلی از نویسندههای جنوبی ما، کارشان را از این مجله شروع کردند. تا اینکه تلویزیون ملی ایران تاسیس شد و فرخ غفاری معاونت فرهنگی آن را بر عهده گرفت. پیش از اینکه تلویزیون حتی ساختمانی مستقل داشته باشد، غفاری از گروهی جوان که آنها را از طریق کانون فیلم میشناخت، دعوت به کار کرد. امکانات تلویزیون خیلی محقر بود. دستگاههای دست دوم از فرانسه خریداری شده بود.
موویلاها طوری بودند که نوار تصویر و صدا عمودی بر آن سوار میشدند و اگر غفلت میکردی میریختند. فیلمها هم ریورسال بودند و باید کاملا احتیاط میکردیم که خش برندارند. عباس گنجوی که امروز جزو تدوینگران صاحبنام ماست، کارش را با من شروع کرد. او همه فیلمهای من را تدوین کرده. او آمده بود که در تلویزیون استخدام شود و بهعنوان کارآموز به من سپرده شد. درحالیکه من تا آن روز هنوز تجربه عملی نداشتم.
اولین فیلمهایم فیلمهایی گزارشی بود. تاکسیمتر، تلفن و چندتایی دیگر. قصدم فقط آشنایی با ابزار بود. تجربهاندوزی. در فیلم مستند همهچیز خلقالساعه است و این خیلی کمک میکند به اینکه آدم تدوین را یاد بگیرد. تا رسیدیم به جایی که امکانات تلویزیون بهتر شد و تجربه ما هم بیشتر. تصور نکنید این قضیه خیلی طولانی بود. من حدود سه سال کارمند تلویزیون بودم. با وجود این، اگر امروز بخواهید سه فیلم مستند برتر سینماهای ایران را انتخاب کنید، بدون تردید یکی از آنها «باد جن» من خواهد بود. اگر چهار فیلم مذهبی در ایران ساخته شده باشد، سه تایش را من ساختهام: اربعین، باد جن و مشهد اردهال. و البته فیلم چهارم، «یا ضامن آهو» ساخته پرویز کیمیاوی است. ولی این چهار فیلم از تلویزیون پخش نمیشوند. نمیدانم چرا. ما آنموقع هم برای ساختن این فیلمها سختی کشیدیم. آن حکومت هرگز موافق موضوعهای مذهبی نبود.
تقوایی و طرح داستانسرایان
بعد از توفیق «داییجان ناپلئون» تلویزیون قراردادی با من بست که یک استودیوی بزرگ برای من بسازد. بیست میلیون تومان برآورد شد. ده میلیونش را قرار شد به صورت وام بدهد و ده میلیون بقیه را هم به صورت امکانات فنی و من در مدت پنج سال این مبلغ را مسترد کنم. به این شرط که من سالی سیودو ساعت فیلم برای تلویزیون تولید کنم. این میتوانست به صورت سریال باشد یا به صورت فیلمهای جداگانه، این طرح خیلی عظیم بود و یکتنه از پس آن برنمیآمدم. این در شرایطی بود که سینمای ایران در سالهای 55 و 56 دچار بحران بود.
یداله رویایی رئیس حسابداری تلویزیون بود. قرار بود بعد از پنج سال، تمامی وام و هزینه تلویزیون مسترد، و استودیو و امکانات بشود مال خودمان. دیدم این کار به تنهایی از عهدهام ساخته نیست. رفتم سراغ کیمیایی و مهرجویی و گفتم چنین قراردادی بستهام و بیایید باهم کار کنیم. حداقلش این است خودمان صاحب جا و مکان مشخص میشویم. هر سال یک نفر مدیریت و دو نفر دیگر کار کنند. سال اول خودم مدیریت میکنم. رفتیم و شرکتی تاسیس کردیم. مشاور حقوقی و کارشناس گرفتیم و بههرحال شروع کردیم. هر کس، آشنایی داشت آورد و شرکت را در یک ساختمان تاسیس کردیم. دو طرح به تصویب رسید: یکی سریال «شوهر آهوخانم» که به گمانم یکی از بهترین رمانهای فارسی و زیباترین تصویری است که از زندگی اجتماعی ما ارائه شده و من هنوز هم میل ساختنش را دارم. کتاب را از نویسنده خریدیم که بههرحال نشد.
طرح دوم که به سختی هم تصویب شد، «داستانسرایان» نام داشت که از صادق هدایت شروع و به محمود دولتآبادی ختم میشد. از هر نویسنده یک داستان در کل دوازدهتا. کار مشکل، گزینش این داستانها بود که هم جنبه تصویری داشته باشند و هم حق مطلب ادا شود و دوازده نویسندهای انتخاب شوند که تاثیرگذار و مهم بودهاند. برخی از این نویسندگان هم مساله سیاسی داشتند و این موضوع کار را سختتر کرد. من حاضر نبودم از تاریخ ادبیات ایران بدون بزرگ علوی یا جلال آلاحمد که پایه این سریال بودند یاد کنم. با این دو مخالفت شد.
برای کارگردانی هر قسمت، یک کارگردان را انتخاب کردیم. کیمیایی، مهرجویی، کیمیاوی، هریتاش، شهیدثالث، میرلوحی و تمامی بروبچههایی که سرشان به تنشان میارزید. در بند زمان هم نبودیم. مثلا از بزرگ علوی «چشمهایش» را انتخاب کردم که تصویب نشد و به همین دلیل «گیلهمرد» را پیشنهاد کردم. از آلاحمد هم «مدیر مدرسه» و «خارک در یتیم خلیجفارس» را پیشنهاد کردم. اولی یک داستان است و دومی یک تکنگاری بسیار زیبا. قرار بود این کتاب را کیمیاوی بسازد.
دو سال عمرم را گذاشتم و به سرانجام نرسید. آنوقت همیشه متهم هستم که تنبلم و کار نمیکنم. دو سال کم نیست، شب و روز کار میکردم. جمعآوری بیوگرافی این نویسندگان - چون همه زندگینامهها را قرار بود خودم بسازم- و تبدیل تمام داستانها به سناریو، که خورد به انقلاب و ادامه نیافت. مشکلی پیش آمد که مشکل قبل بود. دوباره با عدهای از این نویسندگان مخالفت شد. در مورد بعضی از نویسندگان هم اگر خودشان مشکلی نداشتند، با قصهاش مخالفت شد. ناچار داستانهای دیگری پیشنهاد کردم. یعنی از هر نویسنده دو داستان. ولی در آن شرایط با توجه به حجم بالای بودجه و مسائل سیاسی این طرح هم به جایی نرسید. همان طرح باعث دردسر بزرگتری به نام «کوچک جنگلی» شد که باز هم چند سال عمر من را تلف کرد.