… آری؛ آری؛ باید همین کار را انجام دهم. او هم اگر نتواند راه نجاتی فرا رویم نهد، دیگر به چه کس میتوان امیدوار بود؟ همین الآن به دیدارش میشتابم و راه چاره ای از او میجویم.
در پی این اندیشه بلافاصله از جا برخاست؛ شتابان از خانه خارج شد و به سوی مسجد مدینه روانه؛ اندیشه ای که در هجوم خیالات نگران کننده و بیپیان، بسان جرقه ای ناگهانی ذهنش را روشنی بخشیده بود.
دقایقی بعد، در حالی که با ادب و احترام خاصّی روبروی مراد و محبوبش نشسته بود، اینگونه آغاز شکوه نمود:
یا رسول اللّه! چندی است که مشرکان، پسرم را با بیرحمی به اسیری گرفته اند. شدت این واقعه، توان هر کاری را از من گرفته و هجوم اندیشه های ویرانگر قدرت تفکر را از من ربوده است؛ غم و اندوهم به نهایت رسیده و جام صبرم لبریز شده است، درمانده و حیران شده ام، نمیدانم چه کنم؟
ای عالمترین عالمیان! ای متّصل به عالم غیب! تو بگو چه توانم کرد؟ و کدام چاره اندیشه کنم؟
سکوت پر معنایی محفل را در بر گرفت. مرد، بیصبرانه منتظر هدایتگری محبوبش بود. و عاقبت مرادش بعد از لحظاتی تفکر و سکوت، لب به ارشاد و چاره گویی گشود:
برادرم! هرگز غم مدار و صبری زیبنده در پیش گیر که خداوند با صابران است. تقوای الهی را پیشه خویش ساز؛ از قدرت بیانتهای خداوند با مداومت بر قول «لا حَولَ وَ لا قُوةَ اِلا بِاللّهِ» استمداد جوی و این ذکر شریف را همواره و در همه حال ورد جان و زبانت قرار ده.
* * *
روزها از آن دیدار آرامش بخش میگذشت. در خانه نشسته بود و همچنان آن ذکر شریف، عطر زبانش بود و صفابخش روح و جانش. بعداز آن دیدار، دیگر کسی آن بیصبری، کم طاقتی و رنجوری سابق را از او ندیده بود. حتی دیگر هیچ حرفی جز ذکر «لا حَولَ وَ لا قُوةَ اِلاّ بِاللّه» از او نشنیده بود. گویا این ذکر، معجزه وار در روح و جان او تحولی انگیخته و بر پذیرش باران رحمت و صبر از جانب خداوند رحمان، لیاقت بخشیده بود.
در حال خوش خود بود که همهمه ای به گوشش رسید. اعتنا نکرد و به ذکر خویش ادامه داد. بیقراری و سر و صدای مردمان، نزدیک و نزدیکتر شد.
مرد، ذکر بر لب در انتظار عبور مردمان بود که بناگاه درِ خانه به صدا درآمد و همزمان با صدای در، صدایی به گوشش رسید:
ای عوف! مژده باد بر تو! بیا که یوسف گم گشته ات به کنعان بازآمد! بشارت باد بر تو! بیا که خداوند حاجت تورا برآورده به خیر کرد. بیا و ببین که پسرت … .
با ذوق و شوقی ناباورانه به سوی در دوید. در را گشود. مات و مبهوت به پسرش خیره ماند و پس از مشاهده رحمت ویژه خداوند در حق خود، طاقت از کف داد و در همان جا به سجده شکر افتاد.
آری؛ شاید باور کردنی نبود، اما واقع شده بود. پسر عوف بن مالک که در دست مشرکان مکّه اسیر شده بود، به لطف و یاری خداوند از غفلت آنان استفاده کرده، از چنگ شان میگریزد و بر سر راه خویش گله ای از شتران مشرکان را بدون چوبان و نگهبان میبیند، از این فرصت طلایی کمال استفاده را برده، گله شتران را به سوی مدینه میراند، اینک در نهایت سلامت به همراه غنیمتی گرانبها، بالغ بر صد شتر در نزد پدر حاضر گشته بود.
عوف، با نهایت تعجب و خوشحالی از سجده شکر برخاست؛ روی پسر را بوسه باران کرد؛ بر او آفرین ها گفت و در حالی که دست او را میفشرد و میکشید، روانه شد.
جمعیت، تکبیرگویان به همراه پدر و پسر راهی شدند؛ در حالی که این پرسش در ذهن بیشتر آنان نقش بسته بود:
عوف در این بُرهه حسّاس، پسرش را به کجا میبرد؟
لحظاتی بعد، جمله همراهان در پی پدر و پسر به محضرِ رسول خدا(ص)، شرفیاب گشته، زانوی ادب زده بودند و عوف با حالتی هیجانی و مسرور از این رحمت خاص، مشغول گزارش واقعه بود.
از شنیدن این جریان، لبخندی از روی خوشحالی بر لبان پیامبر(ص) شکفت.
جمله حاضران مسرور و دلشاد، شاهدِ لبخند دلنشین پیامبر رحمت(ص) بودند که بناگاه دیدند، لبخند از چهره زیبای او محو و هیبتی متفکرانه جایگزینش شد.
آری؛ این آثار وحی بود که بر چهره مبارکش ظاهر گشته و او را محو کلام یار و غرق شنیدار کرده بود:
«… وَ مَن یتَّقِ اللّهَ یجعَل لَهُ مَخرَجَاً. وَ یرزقهُ مِن حَیثُ لا یحتَسِب …؛
هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برایش فراهم آورد و او را از جایی که گمان ندارد روزی رساند». (سوره طلاق، یات 2 و 3)