در ابتدای گفت و گو، درباره سال و محل تولد و زندگی ایشان مختصری بیان بفرمایید.
مرحوم علامه طباطبایی، سال 1281 شمسی در شهر تبریز در خیابان مسجد کبود، در منزل شخصی پدرشان حاج سید محمد آقا طباطبایی متولد شدند! مادر ایشان نیز ربابه خانم از فامیل یحیوی تبریز، دختر غلامعلی یحیوی و از اشراف تبریز بودند. چهار یا پنج سال پس از تولد ایشان، خداوند برادری به ایشان عطا می کند که او را محمد حسن نام می نهند و کمی پس از تولد محمد حسن، مادر ایشان فوت می کند. تقریباً پنج سال بعد، پدر ایشان هم فوت می کند. در این زمان دو برادر یکی 9 سال و دیگری پنج ساله بودند.
پس از فوت مادر و پدر یکی از محترمان فامیل، یعنی پدر شهید قاضی طباطبایی (شهید محراب) که حاج میرزا باقر قاضی نام داشت، کفالت اوضاع مالی و زندگی این دو بچه را به عهده می گیرد. این دو بچه زیر نظر مرحوم حاج میرزا باقر قاضی رشد می کنند و نخست به سبک آن زمان، کتابهایی چون گلستان، قرآن، نصاب و... را می خوانند و سپس بلافاصله آنها را به مدارس کلاسیک می فرستند که شاید نخستین مدرسه در ایران در تبریز دایر شده بود.
این کلاس ها به سبک کلاس های فرانسه تهیه شده بود و زبان فرانسه در آن تدریس می شد. این دو برادر با هم مشغول تحصیل می شوند و پس از کلاس ششم، همزمان با حضور در کلاس هفتم، برای تحصیل صرف، تصریف و جامع المقدمات به مدرسه طالبیه می فرستند این قضیه تا سال 1304 طول می کشد. در این مدت آنها کتاب های سطح را خیلی سریع به پایان می رسانند، چون در آن زمان بیش از این در تبریز تدریس نمی شد، برای ادامه تحصیل به نجف اشرف هجرت می کنند.
مرحوم علامه طباطبایی در سال 1304 در سن نوزده سالگی، با یکی از خویشان خودشان، دختر آقای حاج میرزا مهدی مهدوی طباطبایی ازدواج کردند و سپس دو برادر عازم نجف شدند علامه طباطبایی در آن تاریخ یک پسر یک ساله داشته است قرار شد که از درآمد ملک مورث که از پدرشان مانده بود، مخارج تحصیل در نجف تأمین شود چون آنها قصد نداشتند، به هیچ وجه از بیت المال استفاده کنند.
در مورد پدر ایشان نیز مطالبی را بیان بفرمایید.
پدر علامه طباطبایی روحانی بود. جد اعلای این خانواده نیز امیر عبدالوهاب طباطبایی است که چند صد سال پیش والی آذربایجان بود. بیشتر اجداد ایشان روحانی، قاضی و از محترمین شهر تبریز بودند پدر ایشان حاج میرزا محمد آقا نیز، هم روحانی و هم ملاک بود و مقدار زیادی زمین داشت و زندگی ایشان از این راه تأمین می شد.
پدرم مرحوم علامه طباطبایی می فرمود: وقتی ما وارد نجف شدیم، من نمی دانستم که چه درسی باید بخوانم و از چه کسی باید درس بگیرم. روزی آقایی دست به شانه من زد، برگشتم و دیدم سیدی است که تا آن تاریخ ایشان را ندیده بودم. سید از پدرم پرسد: شما محمد حسین هستید؟ ایشان هم خود را معرفی می کند آن آقا می گوید: شما آمده اید که درس بخوایند؛ اما احتمال می دهم که نمی دانید چه درسی باید بخوانید و از چه کسی باید درس بگیرید؟
آن سید بزرگوار سپس به منزل علامه طباطبایی می رود و آنها را راهنمایی می کند. از این پس ارتباط علامه طباطبایی با آن سید که مرحوم سید علی آقای قاضی بوده، شروع می شود. مرحوم آیت الله سید علی آقا قاضی، استاد اخلاق، عرفان و سیر و سلوک که در تمام مدت ده سال و اندی سکونت پدرم که در نجف بوده، با ایشان ارتباط اخلاقی و تربیتی داشتند.
البته دیگر اساتید علامه طباطبایی را می توان در کتابهای ایشان شناسایی کرد که چه درسی را از چه کسی گرفته است.
بچه یک ساله ای که علامه با خود به نجف برده بود، در آنجا فوت می کند. پس از آن نیز دو یا سه فرزند دیگر بدنیا می آید که در همان بچگی فوت می شوند، ظاهراً علت آن نیز آب و هوای نجف و آب ناتمییزی بوده که مصرف می کردند. مادر ما که از خویشان پدر بود، با مرحوم سید علی آقای قاضی هم نسبت داشت. چون او هم از قضات و طباطبایی های تبریز بود. طباطبایی های تبریز به دلیل اینکه گذشتگانشان قاضی شهر بودند، به قاضی معروف شدند. به هر حال والده ما تعریف می کرد که پدرتان به من اجازه داده بود، وقتی مرحوم قاضی به خانه ما می آیند، سر راه قرار بگیرم و سلام کنم، چون از خویشان هم بودیم. من هم موقع رفتن سر راه قرار می گرفتم و من سلام می کردم و ایشان احوال ما را می پرسیدند. روزی وقتی سلام کردم، ایشان احوال مرا پرسید به من فرمود: «دختر عمو، (اصطلاح پسر عمو و دختر عمو در میان ترک زبان ها و تبریزی ها معمول است) این بار فرزندت زنده می ماند و پسر هم هست و نامش عبدالباقی است».
در سال 1314 شمسی رضا شاه دستور می دهد که از خروج ارز از ایران جلوگیری شود. به این ترتیب حاج میرزا باقر قاضی برای ارسال پول برای این دو برادر با مشکل مواجه می شود. این دو نیز به هیچ وجه از بیت المال استفاده نمی کردند. به این ترتیب، این دو بی خرجی می مانند و ناچار می شوند که از دوست و آشنا قرض بگیرند یا از این دکان و آن دکان نسیه کنند و امورات خود را بگذرانند. نامه نگاری به تبریز هم مشکلی را حل نمی کند و آنها هم نمی توانستند، پولی بفرستند. این موضوع موجب استیصال آنها می شود. مرحوم علامه طباطبایی برای من تعریف می کردند که این قضیه کار به آنجا رساند که ما ناچار شدیم که اثاثیه منزل را یک یک بفروشیم و خرج کنیم. کم کم هر چه بود و نبود، از ظرف و ظروف و لباس تا کتابها هر چه داشتیم، فروختیم. فشار و مشکل زندگی ما را مستأصل کرد. از این رو به حرم حضرت علی علیه السلام رفتم و پس از عرض سلام عرض کردم: «یا جدا همین طوری طلبه داری می کنید؛ اما بلافاصله متوجه شدم که اشتباه بسیار بدی کردم و این خلاف توکل است». اما به هر حال این اشتباه را مرتکب شده بودم و به شدت ناراحت و منفعل، سر بزیر و خجل از حرم حضرت امیرمؤمنان علیه السلام بیرون آمدم و به منزل بازگشتم. وارد خانه شدم و متوجه شدم که در خانه هیچ کس نیست. از فرط ناراحتی در گوشه ای از حیات نشستم و برای اشتباهی که کرده بودم، خیلی ناراحت بودم. در همین هنگام مشاهده کردم که درب کوچه باز شد و مردی با لباس بلند وارد شد. گویا به دلایل طی مراحل سیر و سلوک چنین شهوداتی برای ایشان بسیار عادی بود، زیرا هیچ اهمیتی به این مسئله نداده بودند. این شخص وارد شد و به ایشان گفت: «من شاه حسین ولی هستم. خدا سلام می رساند و می فرماید: در این هفده سال من کی شما را تنها گذاشتم».
مرحوم علامه می فرمود: شاه حسین ولی 180 سال پیش فوت کرده بود. او درویشی عارف مسلک در تبریز بود که هنوز هم قبرش زیارتگاه مردم است. شاه حسین ولی این جمله را گفت و رفت و من به فکر افتادم که این هفده سال از کی و چه زمانی آغاز شده است. کمی که فکر کردم، متوجه شدم، از تاریخی که من لباس روحانیت پوشیده ام، هفده سال می گذرد یعنی هفت سال در تبریز و ده سال هم در نجف .
ایشان می فرماید: بعدها پولی رسید و من بدهی هایم را دادم. همان روز هم به همسرشان فرمودند: «روزی ما در نجف تمام شده است، حاضر باش که باید به تبریز برگردیم». چیزی هم برای اثاث کشی نداشتند.
این قضایا و تشرف ایشان به حرم مطهر امیرمؤمنان را کسی نمی دانست. مادرمان نقل می کرد که آن شب خوابیده بودیم که نزدیک سحر درب خانه به صدا در آمد من بیدار شدم و به مرحوم علامه گفتم که درب خانه را می زنند. ایشان گفت: ببینید چه کسی است؟ هوا تاریک بود. پشت در رفتم و گفتم: کی هستید؟ گفت این امانتی را به آقا بدهید. من در حالی که شخص پشت در را نمی دیدم از لای درب دستمال گره خورده ای را تحویل گرفتم.
مادرمان می گفت: فردای آن شب، هنگام خداحافظی از زن های همسایه شنیدم که در همسایگی ما شیخ عربی زندگی می کند که پسر بچه سیزده ساله بیماری، مشرف به موت، در خانه داشته است. این شیخ نذر می کند که اگر این بچه سلامتی خود را باز یابد، سیصد دینار عراقی به یک سید طلبه هدیه کند و از قضا آن بچه شب پیش شفا یافته بود و شیخ هم نذرش را ادا کرده بود اما کسی نمی دانست که این پول به خانه ما آمده است. مرحوم علامه نیز نقل می کردند که پولی رسید و بدهی ها را دادم.
ما از نجف به طرف تبریز حرکت کردیم. وقتی به شهر رسیدیم، درشکه ای گرفتیم که ما را به خانه یمان برساند. وقتی به خانه رسیدیم، دو ریال از آن پول مانده بود که به درشکه چی دادیم. مرحوم علامه بار علمی خود را در نجف بسته بودند و از محضر اساتید بزرگی در آن شهر بهره جسته بودند. البته اگر مضیقه مالی به وجود نمی آمد، در نجف بیشتر می ماندند.
در آذرماه سال 1324 که در همان زمان فرقه دموکرات تبریز بر دولت غلبه کرد و آذربایجان را مستقل اعلام کرد؛ آنها با کمک روسها و سایر امکانات، آذربایجان را عملاً از ایران جدا کردند و حکومت را خود به دست گرفتند. آنها در آغاز تظاهرات مذهبی بسیاری داشتند و کاملاً به یاد دارم که آن روزها آگهی هایی به دیوار چسبانده بودند که این جمله از قرآن، «انما الخمر و المیسر و الانصاف و الازلام رجس من عمل الشیطان» بر آن نقش بسته بود. آنها می گفتند: هر کس روزه بخورد، مجازات می شود و...
به هر حال برنامه های آنها در مورد نظام ارباب رعیتی و با کشتن برخی اربابان املاک، که موجب نا امنی و هرج و مرج بسیاری شد به گونه ای که در زمستان آن سال علامه طباطبایی تصمیم گرفت، تبریز را ترک و به قم مهاجرت کنند.
اوضاع به شدت تغییر کرده بود، به کسی اجازه نمی دادند که از تبریز خارج شود و ما با زحمت بسیار جواز عبور گرفتیم و با دست خالی از تبریز به طرف تهران حرکت کردیم شب آخر اسفند به تهران رسیدیم و نوروز را در تهران در منزل آقای سید علی اصغر صادقی که از علمای تهران بود، منزل کردیم. پس از نوروز به قم آمدیم. آن زمان آقا سید محمد علی قاضی (که پس از انقلاب ترور شد)، در قم محصل بود ما هم در منزل ایشان وارد شدیم و دو، سه روز هم ماندیم تا اینکه در کوچه یخچال قاضی از یک خانه ای دو اتاق کرایه کردند و ما به آنجا رفتیم .
علامه در قم آشنای کمی داشت. تنها آقای حجت و اطرافیان او و آقای سید حسین قاضی که از خویشان ایشان بود و نیز سید محمد علی قاضی (شهید محراب)، ایشان را می شناختند. بعضی طلاب تبریز که در قم ساکن بودند، متوجه شدند که چنین شخصی به قم آمده و به همین دلیل از ایشان تقاضای تدریس کردند ایشان نخست مباحث خارج فقه و اصول را آغاز کردند. اما آن گونه که خودشان نقل می کردند، خیلی زود متوجه شدند که در قم برای فقه و اصول زمینه زیادی وجود دارد؛ اما مباحث قرآنی، ریشه ای و عقلی مانند فلسفه بسیار کم است از این رو برنامه تدریس و کار خود را عوض می کنند و به تدریس تفسیر و فلسفه می پردازند. به این ترتیب طلاب بسیاری در حلقه درسی ایشان حاضر می شوند که برکات آن هنوز هم آشکار است.
ایشان چند فرزند داشتند؟
2 پسر که من و برادر کوچک ترم که 8 ـ 7 سال است فوت کردند و 2 خواهر که زنده اند و یکی از آنها خانم آقای قدوسی بود و دیگری خانم آقای مناقبی بود که در تهران واعظ بود. ایشان هم فوت شده اند. هر دوی اینها در تهران زندگی می کنند و بنده قمی شدم. برادرم در سلک روحانی بود. من هم ابتدا دروس حوزوی می خواندم و رشد خوبی هم داشتم. روزی به پدر عرض کردم که شما که بیت المال را برای مصرف جایز نمی دانید، چون ایشان معتقد بودند که طلاب حق مصرف بیت المال را ندارند؛ از این رو خودشان اصلاً استفاده نمی کردند و حتی در زمان استیصال هم صبر کردند. به هر حال، من دروس عربی می خوانم، اگر رشد کردم در آینده چگونه باید زندگی خود را تأمین کنم. ایشان قدری فکر کردند و فرمودند: می توانید کاری شروع کنید و اگر توانستید درس هم بخوانید. به این ترتیب من از این دروس فاصله گرفتم.
در خانه مرحوم علامه اجباری در کار نبود و به اصطلاح دموکراسی کامل حاکم بود؛ هیچ اجباری نبود. امور دینی و تربیتی نیز به عهده مادر بود. ایشان زن بسیار زیرک و جالبی بود و بسیاری مسائل را به صورت غیر مستقیم به ما آموزش می داد. از این رو پدر از همه جهات زندگی آسوده بود مادرمان صبح پس از صبحانه، هر نیم ساعت یک استکان چای برای پدرمان می آورد و پیش ایشان می گذاشت و بی اینکه حرفی بزند، اتاق را ترک می کرد. مرحوم علامه هم می فرمود: من روزی 14 ساعت کار می کردم و در طول سال، تنها یک روز عاشورا را تعطیل بودم و این برنامه مادر همواره دایر بود.
با توجه به شخصیت علمی حضرت علامه طباطبایی (قدس سره)، جالب است بدانیم که سلوک ایشان در منزل چگونه بوده است؟
چنان که پیش تر گفتم در خانه آزادی قشنگی وجود داشت ما در رفاه کامل از نظر برخوردها زندگی می کردیم و بسیار آسوده بودیم. مشی و رفتار ایشان بچه ها را تحت تأثیر قرار می داد. مدیر و مدبر خانه نیز مادر بود و اصلاً نیازی به اعمال فشار از ناحیه پدر وجود نداشت. یعنی مسئله تربیت به مدیریت مادر وابسته بود و شخصیت معنوی پدر فرزندان را تحت تأثیر قرار می داد.
ما هیچ گاه ندیدیم که پدر و مادر ما از هم گله داشته باشند یا با هم اوقات تلخی کنند یا بلند حرف بزنند. مادرمان غیر از کارهای خانه به بیچاره ها، دخترهایی که می خواستند ازدواج کنند، کسانی که بچه هایشان می مرد، بیماران و... خدمت می کرد. اغلب چند زن به همراه ایشان بودند و به امور مردم رسیدگی می کردند. کارهایی نظیر دوختن لباس برای این و آن، جمع آوری پول و جهیزیه برای دختران دم بخت فقیر و... پس از مرگشان چیزهایی می گفتند که ما هرگز نشنیده بودیم.
مرحوم علامه می فرمود: وقتی ایشان زیارت عاشورا می خواند، من جواب سلامهایش را می شنیدم. السلام علیک که می گفت، من جوابش را می شنیدم. حتی گفته بود: وقتی می ایستد و روبروی حرم حضرت معصومه سلام عرض می کند، من جوابش را می شنیدم. ایشان زنی با تقوا و متدین بود. در نجف با اینکه سواد نوشتن و خواندن نداشت، قدرتی به ایشان عطا شده بود که قرآن و زیارت عاشورا را صحیح می خواند. برخی سور را هم از حفظ داشت که مرتب قرائت می کرد.
هانری کوربن که بود و چگونه با حضرت علامه آشنا شد؟
هانری کوربن در دانشگاه تهران کرسی فلسفه داشت و هر سال پائیز به ایران می آمد و سه ماه در دانشگاه تهران تدریس داشت. آقای مطهری و بعضی آقایان که ارتباطات دانشگاهی داشتند، ایشان را می شناختند و به او گفته بودند که بهترین کسی که می تواند، تحقیقات متخصصانه و غیر جدولی بکند، علامه طباطبایی است علت اینکه از عبارت غیر جدولی استفاده می کنم این است که اکنون مهندسان ساختمان وقتی می خواهند جزئیات یک بنا را محاسبه کنند، طی برنامه های رایانه ای، مصالح لازم برای آن بنا را محاسبه می کنند و در حقیقت پایه های بنا را از اول در ذهن خود می سازند.
برخی علما خود قدرت استنباط ندارند و از استنباط دیگران بهره می گیرند. کسانی که پیشرفته می شوند، به این جداول احتیاجی ندارند. علامه طباطبایی نیز این گونه بود که در پاسخ به سؤالات به معلومات بیرونی احتیاجی نداشت.
به هر حال مرحوم شهید مطهری و دیگران علامه را به کوربن معرفی کردند و از آن پس ارتباط ایشان با کوربن آغاز شد. این دیدارها هر دو هفته یک بار روزهای جمعه در منزل آقای ذوالمجد طباطبایی قمی که وکیل دعاوی بود و در خیابان بهار تهران زندگی می کرد، انجام می شد. در این زمان آقای دکتر نصر هم به عنوان واسطه در این گفت و گوها شرکت می کند. آقای نصر در بچگی برای تحصیل به آمریکا رفته بود و در آن زمان برای تکمیل برخی مباحث مورد علاقه خود به ایران باز گشته بود.
کم کم برخی دیگر از اساتید متوجه این رابطه می شوند و آنها هم شرکت می کنند. کم کم دایره وسیع تر می شود؛ مثل دکتر سپهبدی، دکتر شایگان و دیگران که هر یک تخصص خاصی داشتند؛ برای مثال دکتر شایگان در هند تحصیل کرده بود و در زبان سانسکریت تخصص داشت. و دکتر سپهبدی در فرانسه تحصیل کرده بود و متخصص زیبایی شناسی بود و از این جهت با علامه کار می کرد. پرفسور کوربن نیز در شیعه شناسی و مهدویت بیشتر کار می کرد و به امام زمان(عج) معتقد بود مرحوم علامه می گفت: «پرفسور کوربن به اسلام مؤمن است». خود من این سخن را از ایشان شنیدم یعنی مانند مسلمانان است. جلسات به صورت دو هفته یکبار برگزار می شد. این روند 8 الی 10 سال ادامه داشت؛ یعنی تا زمانی که پرفسور کوربن زنده بود. البته علامه با اساتید دیگری نیز در ارتباط بود.
ایشان در خصوص فلسفه می گفت: دول غربی و دنیای غرب، پاره ای معلومات ما را قبول ندارند و اصولی را که بر پایه اخبار و احادیث است، مخدوش می دانند. ایشان با علم به این مسئله خط مشی خود را در تفسیر و فلسفه به گونه ای تنظیم می کنند که در همه دنیا مورد قبول باشد. پیش از تفسیر المیزان ایشان تفسیری را تحت عنوان تفسیر بیان شروع کرده بودند که اخیراً چاپ شده است و در آن تفسیر اخبار و احادیث ملاک تفسیر قرار می گرفت. تقریباً ده جزء قرآن را با این روش تفسیر می کنند و سپس آن را کنار می گذارند و تفسیر استدلالی و عقلی را آغاز می کنند؛ تفسیری که قابل رد نباشد و مباحث آن قابل قبول همه باشد. خودشان می فرمودند: در این تفسیر با این دیدگاه، از روش آیه به آیه استفاده شده است. من به ایشان عرض کردم شما که بحث روایی را هم در آن قرار داده اید و ایشان پاسخ داده اند: این بحث روایی را پس از گفتن هر مطلب، شاهد آورده ام که اخبار و روایات هم همین سخن را بیان کرده اند؛ نه اینکه بر اخبار و احادیث استدلال شود. اما فلسفه، مفاهیم و اصطلاحاتی که ما در فلسفه شرق داریم، قابل فهم، درک و تصور غربی ها نیست. مفاهیم فلسفه ماتریال آنها هم برای ما کمتر قابل فهم است. بنابراین بین فلسفه ما و فلسفه آنها جدایی است و لازم است که آنها حرف های ما را بفهمند.
در آن زمان ایشان شاگردانی داشتند که هر یک بر یک زبان خارجی تسلط داشتند؛ مانند آیت الله بهشتی در زبان انگلیسی، آقای رشیدپور در زبان روسی، آقای لاله زاری در زبان آلمانی و آقای نیّری که در زبان فرانسه تسلط داشتند؛ یعنی چند زبان دان با ایشان همکاری داشتند مرحوم علامه طباطبایی از این شاگردان خود می خواهند که به مراکز علمی دنیا نامه بنویسند و مدارک و آثار فلسفه غرب را از آنان بخواهند. پس از ارسال این نامه ها، کتابهایی از طریق پست به دست ایشان رسید. این کتابها در اختیار مترجمان قرار گرفت و پس از ترجمه موضوعات هر یک در اختیار یکی از آقایان قرار گرفت و قرار شد که هر یک در مورد آن مطالعه و تحقیق کنند. این کار 6 سال تحصیلی به طول انجامید.
این مقاله ها را یکی یکی مطرح و بر روی آن بحث می کردند و مشابه شرقی آن را هم می آوردند و مقایسه می کردند و از آن میان چیز تازه ای در می آوردند که قابل فهم طرفین باشد. در این دوره 6 ساله 14 مقاله تهیه شد که در حقیقت با انتخاب مرحوم علامه، مقالات اصول فلسفه را تشکیل داد. این مقالات به گونه ای تهیه شده که شرق و غرب آن را می فهمند.
دو کتاب بدایة الحکمه و نهایة الحکمه نیز که اکنون موجود است با این دیدگاه نگاشته شده است این کتاب ها اکنون در برخی کشورهای دنیا مانند فرانسه تدریس می شود.
این مقالات چهارده گانه که اصول فلسفه و روش رئالیسم نام گرفته است، با اینکه فارسی است به قدری ثقیل است که عادتاً انسان متوجه مفاهیم آن نمی شود.
آقای مطهری از آغاز کار نوشتن پاورقی را به عهده گرفتند و با حواشی و اضافات تا جلد سوم پیش رفتند. در جلد چهارم ایشان نیز در مفاهیم معطل ماندند. از این رو کار نگارش جلد چهارم کتاب بیست سال طول کشید و این مجموعه بیست سال ناقص بود. تا اینکه پس از بیست سال، یک تابستان نزد ابوی آمدند و موضوع جلد چهارم را بحث کردند و فرا گرفتند که پیش از نگارش بخش پایانی به شهادت رسیدند. بقیه را هم دیگران تکمیل کردند.
اما در مورد شرحی که بر بحار الانوار نوشته شد، نظر مرحوم علامه این بود که زمانی که علامه مجلسی کار نوشتن بحار را آغاز کرد نه شرایط خاصی حاکم بود. جریاناتی رواج داشت و ایشان برای غلبه بر آن تهاجمات غیر دینی این کتاب را گرد آوردند. از این رو هر چه به دستش می رسید جمع می کرد.
آقای آخوندی که متصدی کتاب فروشی آخوندی تهران بود که المیزان را چاپ می کرد، قصد داشت بحار الانوار را منتشر کند ایشان نزد علامه آمد و نظر ایشان را جویا شد علامه نیز در پاسخ فرمود که مقدار زیادی از موضوعات این کتاب مردود است و امروزه نمی توان آنها را مطرح کرد مثال های متفاوتی را هم بیان کردند .
آقای آخوندی به ایشان می گوید که شما این مطالب را در حاشیه بنویسید و ایشان قبول نمی کند. با اصرار زیاد آقای آخوندی، علامه با ذکر شرایطی کار را می پذیرد: نخست اینکه به جلد سیزدهم یا یازدهم اصلاً دست نمی زنم دوم اینکه هر چه می نویسم، شما حق هیچ گونه تغییری ندارید. اگر دست به نوشته های من بزنید، از همانجا رابطه من با شما قطع می شود. او هم قبول می کند. مرحوم علامه کار حاشیه نویسی را آغاز می کنند. تا اینکه یک تابستان که ما در درکه شمیران بودیم، آقای مروارید که از شاگردان ایشان بود، به آنجا آمد و به مرحوم علامه گفت: بحثی که شما در مورد فلان مسئله در بحار مطرح کردید، در جلد اخیر آن نیست. مرحوم علامه گفت که این امکان ندارد و آخوندی قبول کرده که اینها را چاپ کند. پس از این گفت و گو آقای مروارید به شهر رفت و همین جلد را برای ایشان برد. مرحوم علامه نیز پس از آگاهی، به آقای آخوندی اطلاع دادند که خدا حافظ و ارتباط قطع شد. آخوندی دوباره آمد و هر چه التماس کرد، ایشان قبول نکردند و گفتند: به هیچ وجه همکاری نخواهم کرد.
به این ترتیب کار حاشیه نویسی بر بحار در همانجا متوقف شد و بحار با همان صورت چاپ شد .
آیا انتقاداتی هم وجود داشت؟
همان زمان از مشهد نامه هایی به آقای بروجردی نوشتند که شما چه نشسته اید که مجلسی را به باد استهزا گرفته اند. آقای بروجردی هم پیام فرستادند که آیا چنین کارهایی انجام شده است. علامه هم در پاسخ گفتند که اگر شما می فرمایید من انجام ندهم. آیت الله بروجردی گفته بودند: هر کار که می خواهید انجام دهید. در مورد فلسفه هم همین اتفاق و شبیه این رخ داد حتی علامه گفته بودند: اگر شما بفرمایید، حاضرم از قم هم بروم، چون آیت الله بروجردی آن زمان حاکم شرع بود.
چرا کوربن اسلام خود را اظهار نمی کرد؟
من از مرحوم علامه شنیدم که کوربن به کنفرانسی رفته و در مورد حقانیت امام زمان سخنرانی کرده بود. همین موضوع موجب شد که از هیئت امنای کلیسا اخراجش کرده بودند.
کوربن به وجود امام زمان معتقد بود ولی مرحوم علامه گفتند که ایشان به اسلام مؤمن است و این گفته خود سند و شهادتی است.
آشنایی علامه به علوم روز چگونه بود؟
تفسیر المیزان نشان به روز بودن علامه است. ایشان معتقد بود که هر دو سال یک بار باید یک تفسیر تازه نوشته بشود. این سخن بسیار بزرگی است که این تفسیر که سال ها طول کشید و باید هر دو سال یکبار تجدید بشود. در حالی که هنوز تفسیر ایشان خوب حل نشده است. البته تفسیر المیزان از نظر ویرایشی مشکلاتی دارد که انشاء الله با تأمین هزینه بر طرف می شود.
من به تازگی به انتشارات جامعه مدرسین پیشنهاد کردم که اقدامی در این زمینه صورت دهند. و آنها هم قبول کرده اند که انشاء الله هر چه زودتر آغاز شود.
در مورد طبع شعری ایشان کمی سخن بگویید؟!
طبع شعری زیادی داشتند ولی بسیاری اشعار شان را خود از بین بردند و فقط تکه هایی که پخش شده باقی مانده است. علت از بین بردن آن هم این بود که ایشان دوست نداشتند به شاعر معروف شوند. خودشان می فرمودند: دوست ندارم مانند شعرا معروف شوم.
زندگی روزانه ایشان چگونه بود؟
ایشان بسیار عادی زندگی می کردند. پس از نماز صبح تا طلوع خورشید قرآن می خواندند که آن هم با صوت کوتاه این کار ایشان بر ما بسیار مؤثر بود. مادرمان صبحانه را صبح زود آماده می کردند و ایشان پس از صرف صبحانه کار نوشتن را آغاز می کردند که تا ظهر ادامه داشت. پس از اذان ظهر ایشان وضو می گرفتند و نماز می خواندند و پس از صرف ناهار مختصری می خوابیدند و دوباره به نوشتن مشغول می شدند که تا مغرب ادامه داشت. شب ها هم قرآن تلاوت می کردند. ایشان برای نماز پشت به دیوار می ایستاد تا کسی اقتدا نکند. مرحوم آقای قاضی تأثیر فوق العاده بر ایشان داشت که تا پایان عمر مشهود بود.
با تشکر از حضرتعالی که این گفت و گو را پذیرفتید.