حکایت جنگ بدر(به مناسبت ۲۸ شهریور، ۱۷ رمضان، جنگ بدر)

جنگ بدر، نخستین جنگ میان مسلمانان و کافران بود که در رمضان سال دوم هجری در کنار چاه های بدر روی داد. در این جنگ مسلمانان توانستند به یاری خداوند، هفتادتن از مشرکان را هلاک کنند که در میان آنها نام برخی از سران کفر، همچون ابوجهل، عتبه، شیبه، امیه و ... به چشم می خورد.

اشاره

جنگ بدر، نخستین جنگ میان مسلمانان و کافران بود که در رمضان سال دوم هجری در کنار چاه های بدر روی داد. در این جنگ مسلمانان توانستند به یاری خداوند، هفتادتن از مشرکان را هلاک کنند که در میان آنها نام برخی از سران کفر، همچون ابوجهل، عتبه، شیبه، امیه و ... به چشم می خورد.

جنگ اسلام و کفر

حکایت: «ابن عباس گوید: از پس آنکه بر رسول علیه السلام وحی آمد سیزده سال به مکه بود میان وی با کافران حرب نبود تا به مدینه آمد. آن گاه او را امر آمد به حرب[1] با کافران.

نخست سال از هجرت میان رسول و کافران حرب نبود. دیگر سال هژدهم رمضان جبریل علیه السلام خبر آورد و رسول علیه السلام گفت که کاروان قریش همی آید از شام با هزار اشتر بار و هفتاد سوار، و کاروان سالار ابوسفیان حرب امیر مکه.

رسول علیه السلام یاران را خبر کرد و خود با سیصدوسیزده تن از مهاجران و انصار برفت به قصد کاروان قریش و ندانستند که با لشکر حرب خواهد بود، اگر دانستی ساخته رفتندی به ستور و سلاح. چون برفتند، با ایشان اشتری چند بود و دو سوار؛ یکی مِقداد اسود و دیگر مُصعب بن عُمَیر، و با همه لشکر بیست شمشیر بیش نبود. دیگران هر یکی با چوبی برفتند تا به دو منزل دیه فرو آمدند و رسول علیه السلام به نفس خود با تن چند بیرون رفت به تجسّس، تا از کاروان خبر پرسد.

زنی دید وی را بر رسید که از کاروان قریش چه خبر داری؟

زن گفت: شما کیستید؟

رسول بنگفت. نخواست که زن بداند.

زن گفت: تا بندانم شما را، بنگویم، ترسم که شما از قوم محمد باشید و قصدی دارید به کاروان قریش.

رسول با وی عهد کرد که اگر تو خبر کاروان ما را بگویی من نسبت خویش تو را بگویم.

زن گفت: چنان که می نشان دهند، کاروان قریش تا سه روز به بدر رسد، کنون من بگفتم شما نسبت خویش مرا بگویید.

رسول گفت علیه السلام: «نحن من المآء» ما ازین آبیم؛ بدان، آن خواست که خدای گفت عزوجل: «أَ لَمْ نَخْلُقْکُمْ مِنْ ماءٍ مَهینٍ».[2] و با یاران به سوی بدر برفت چون به یک منزلی بدر رسید، فرود آمد.

و منافقان مدینه چون رسول از مدینه بیرون آمد، قاصدی فرستادند سوی ابوسفیان حرب که گوش فرادار[3] و به احتیاط رو که محمد از مدینه برفته است با یاران و قصد شما دارد.

و ابوسفیان از پیش کاروان بیامد تا خبری بر رسد از محمد و یاران. اهل بدر گفتند ما ازو هیچ خبری نداریم مگر آنکه دیروز دو اشتر سوار درینجا آمدند و اشتران فلان موضع بخوابانید و خود پیاده به نزدیک ما آمدند و از ما خبر کاروان قریش پرسیدند، ما ندانستیم که مقصود ایشان چیست.

ابوسفیان آنجا رفت که آن دو اشتر را بخوابانیده بودند، و آن دو کس بودند که رسول علیه السلام از پیش ایشان را به بدر فرستاده بود تا خبر پرسند از کاروان قریش.

ابوسفیان بَعْره[4] اشتر ایشان فراگرفت و بمالید اثر خرمااسته[5] دید گفت: ... این اشتران از مدینه بوده اند و این دو تن نبوده اند مگر از قوم محمد؛ بازگشت و زود کاروان را بر ساحل بگذرانید و تعجیل کرد در راندن.

و ضَمْضَمِ غِفاری را از پیش بفرستاد تا اهل مکه را خبر کنند که محمد قصد کاروان ما کرده و ما را دریابید.

رسیدن خبر جنگ به مکه و مهیا شدن لشکر قریش

چون لشکر از مکه بیرون آمد، کس پیش آمد از ابوسفیان که اگر بیرون نیامده اید، بیرون میایید و اگر بیرون آمده اید، بازگردید که کاروان به سلامت آوردم.

چون لشکر قریش آن بشنیدند، گفتند مقصود به حاصل آمد، کِرا نکند به حرب یتیم بوطالب شدن؛ قصد کردند که بازگردند. أخنس بن شَریق با سیصد کس بازگشت. دیگران قصد رجوع کردند. ابلیس بدیشان آمد بر هیئت سُراقة بن جُعشُم الکنانی، مهتر بنی کِنانه بود، گفت: یا معشر قریش اکنون که بیرون آمدید بروید شرّ محمد را کفایت کنید[6] و خلق را از وی و قوم وی باز رهانید، و با بدر می روید اگر محمد را ببینید و دریابید خطر ندارد کشتن وی و اگر او را درنیاوید به مجلس لهو و طرب و شراب مشغول شوید تا آوازه شما به همه اطراف بشود آن گه بازگردید، و اگر شما را دل مشغول است از بنی کِنانه که با ایشان به حربید دل فارغ دارید که من یار شماام به زنهار.

و ایشان را به سخن بر آن داشت که برفتند هزار کم پنجاه مرد از محتشمان مکه. چون ایشان از مکه برفتند جبریل آمد نزد رسول صلی الله علیه و سلّم آنجا که نزدیک بدر بود، وی را خبر کرد که کاروان از دست بشد و لشکر قریش پیش آمد. دل بر حرب کفار بنه به بَدْر تا شما را خدای تعالی یاری و نصرت کند.

مطلع شدن پیامبر از تعداد لشکر قریش

رسول صلی الله علیه با یاران مشاورت کرد که چه گویید آنچه بدان آمدید چون کاروان بگذشت و لشکر قریش آمد با ایشان می حرب باید کرد، شما چه صواب بینید؟...

حُباب مُنذر بر پای خاست، گفت: یا رسول الله، حرب با ایشان به فرمان خدای می کنی یا برای خود؟

رسول گفت: بلی به فرمان خدای.

حباب گفت: صواب آن است که ما از پیش به بدر شویم و آن چاه ها که از سوی ایشان است بینباریم[7] تا ایشان را آب نباشد، و این چاه ها که سوی ماست نگاه داریم. رسول گفت: رأی رأی حباب است. برفتند از آنجا متحیر از آنچه ناساخت بودند. پیش از آنکه به بدر رسیدند دو غلام از آنِ قریش به بدرآمده بودند. یک غلام عباس و دیگر از آنِ عقبه تا از چاه ها آب برکشند و حوض ها را پر کنند.

یاران رسول ایشان را بگرفتند، و رسول علیه السلام در نماز بود، ایشان را گفتند لشکر قریش چندند؟ گفتند: هزار سوار. یاران گفتند: دروغ می گویید، ما را می بترسانید و ایشان را بزدند.

ایشان گفتند: دروغ گفتیم.

چون دست از زخم[8] ایشان بداشتند و رسول علیه السلام نماز سلام داد، گفت: به من آرید ایشان را. بیاوردند. رسول گفت که راست بگویید که لشکر چندست؟

گفتند: اگر راست پرسی لشکر انبوه است، اما عدد ایشان به تفصیل ندانیم و با تو دروغ نگوییم.

رسول گفت: اشتر چند کُشَند هر روز؟

گفت: روز بود که ده بکشند و روز بود که نُه بکشند مهمانی لشکر را به نوبت.

رسول گفت: الله اکبر. میان هزار و نهصدند. خود همچنان بود؛ نهصد و پنجاه بودند.

مواجه شدن لشکر کفر و اسلام

چون لشکر عدو فرو آمدند لشکر اسلام بدیشان نگریستند. ایشان را دو چند خویش بیش ندیدند دل ایشان قوی گشت. و لشکر عدو به لشکر اسلام نگریستند ایشان را اندک دیدند تا دلیرتر گشتند.

ایشان خیمه ها بزدند و در سایه فرو آمدند، و لشکر اسلام در آفتاب گرم بودند. رسول را علیه السلام چهار عصا به زمین فرو بردند و گلیمی بر سر آن افگندند. رسول علیه السلام نگاه کرد جبریل را دید علیه السلام از هوا فرو آمد بر اسبی از اسبان بهشت، نام آن حَیزوم، و گَرد بر روی وی نشسته.

رسول علیه السلام گفت: یا جبریل چرا دیر آمدی؟ گفت زیرا که همی مواکب می آراستم در آسمان، نصرت مؤمنان را اینک مدد فریشتگان در راه است. شما مردی کنید.[9]

در خبرست که آن روز هفتاد تن از رؤسای قریش کشته شدند و هفتاد کس اسیر شدند و هفتاد کس را مجروح کردند و از مسلمانان چهارده تن کشته شد: شش از مهاجرین و هشت از انصار، بعضی به بدر و بعضی در راه تمام شدند.

فرجام کشتگان و اسیران جنگ

رسول فرمود تا کشتگان عدو را در چاهی از چاه های بدر افگندند. آن گاه رسول فا[10] سرِ آن چاه شد آواز داد که «یاعتبه و یا باجهل و یا شَیبه و یا اُمیه کیف وَجَدتم رَبَّکم فَانّی وَجدتُ ما وَعدنی ربّی حقّاً»[11] بدا قوما که شما بودید با رسول خود، خلق، مرا تصدیق می کردند و شما با من حرب همی کردید.

و رسول علیه السلام به اُثَیل بفرمود تا اسیران را عرضه کردند.[12]

آن گه رسول علیه السلام اسیران را باز فروخت، یکی از ایشان عباس بود عمّ[13] رسول. آن شب در بند گران همی نالید رسول را علیه السلام؛ از آن نالیدن وی خواب همی نیامد. هر ساعت از خیمه بیرون آمدی و ناله وی را همی نیوشیدی.[14] آخر ابوالیسَرالانصاری را بخواند که بر وی موکّل[15] بود. گفت: عمّ مرا تخفیف کن. گفت: یا رسول الله اگر فرمایی او را دست بازدارم.

گفت: لا بل بندش سبک تر کن.

سبک تر کرد تا عباس قرار یافت. رسول را علیه السلام خواب آمد. دیگر روز عباس را پیش خواند گفت: ای عمّ خویشتن را باز خر و قُثَم را، که پسر وی بود، و عقیل بن ابی طالب را که ایشان را تو به حرب آورده ای. عباس گفت: من این همه مال ندارم. رسول گفت داری. عباس گفت: لا محاله که خود را باز می باید خرید، گفت: بگوی تا آنچه از من ستده اند باز دهند.

رسول گفت: آن خود غنیمت مسلمانان است؛ زیرا که تو آن بیاورده ای تا بدان عون گیری[16] بر قهر مسلمانان، آن رفت، فدا را دیگر بده.

عباس گفت: از کجا بدهم؟

رسول گفت علیه السلام: از آن مال که چون از خانه بیرون می آمدی ام فضل را وصیت می کردی که اگر از این سفر بازنیایم تو این مال بر خویش و فرزندان خویش به کار بر، و آن پنج هزار درم بود در سبوی[17] کرده.

عباس گفت: این تو را کی خبر کرد؟

گفت: جبریل.

عباس گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انَّ محمّداً رسول الله» گفت حقا که من آن روز این سخن می گفتم. با من هیچ کس نبود، تو را این خبر نکردند مگر از آسمان.

عباس مسلمان شد. رسول گفت: هر چند مسلمانی و عمّ منی مالت بباید داد.

عباس گفت: یا رسول الله، مرا به سؤال اوگنی.[18]

رسول گفت: یا عمّ، اگر خدای تعالی به تو خیری خواسته به از ان بازیابی.

عباس آن پنج هزار بداد و خود را و قُثَم و عقیل را بازخرید و به حرب حُنین اضعاف[19] آن بازیافت».[20]

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر