ماهان شبکه ایرانیان

یادداشتهای مطبوعات بر «رنگ خدا»

اگرچه در میان تعداد کم آثار سینمایی مجید مجیدی، «بدوک» هنوز بهترین فیلم اوست، و «پدر» واقعی ترین قصه تصویری از تنهایی آدم ها در دایره زشت و خشن فقر، و «بچه های آسمان» روایت گر آشکار تضاد طبقاتی و غرور و تلاش قهرمانانه، اما هیچکدام از این آثار چون «رنگ خدا» به یک زبان سینمایی قوی دست نیافته اند! حالا مجیدی در «رنگ خدا» با کم گویی و پرهیز از دیالوگ ...

روشنایی از قلب تیرگی!

اگرچه در میان تعداد کم آثار سینمایی مجید مجیدی، «بدوک» هنوز بهترین فیلم اوست، و «پدر» واقعی ترین قصه تصویری از تنهایی آدم ها در دایره زشت و خشن فقر، و «بچه های آسمان» روایت گر آشکار تضاد طبقاتی و غرور و تلاش قهرمانانه، اما هیچکدام از این آثار چون «رنگ خدا» به یک زبان سینمایی قوی دست نیافته اند! حالا مجیدی در «رنگ خدا» با کم گویی و پرهیز از دیالوگ و بهره گیری از شاخصه ها و فاکتورهای فراملی چون عاطفه، فقر، زیبایی، نیاز به عشق، تنهایی و انسان دوستی، به زبانی جهانی دست پیدا می کند.

مجیدی که اکنون در سینمای ما صاحب سبک شناخته می شود، در «رنگ خدا» موفق شده است با زمان استاندارد و معمولی یک فیلم بلند، بدون صحنه و یا نمایی اضافی و خسته کننده قصه را بی نیاز از نمادگرایی و سمبلیسم افراطی بسیار روان و ساده، اما جذاب و دلنشین به زبان تصویر، تعریف کند!

«رنگ خدا» ضلع کامل کننده سه گانه (تریلوژی) مجیدی در توصیف و تعریف پدر رنج کشیده سرزمین ایران است: ناپدری در فیلم «پدر»، پدر در «بچه های آسمان» و پدر «محمد» در آخرین اثر این فیلمساز (رنگ خدا). پدر در این فیلم در روابط و مناسبات ناعادلانه اجتماعی اقتصادی له شده است و باز بسیاری ناملایمات را بر دوش دارد. او جز به کار تولید و سالم نکوشیده، در سخت ترین شرایط سرپناه منطقی و کارآمد خانواده بوده است.

اتفاقا سبک فیلمسازی مجیدی از همین نقطه با دیگرانی متمایز می شود که تیرگی، کمبودها، و به طور کلی فقر اقتصادی فرهنگی مردم را دستاویزی قرار می دهند تا با نگاه از بالا و جریحه دار کردن قلب متمولان و جلب نظر جشنواره نشینان با پزهای روشنفکری، جوایزی را به دست آورند. اما در سه گانه مجیدی به ویژه در دو اثر اخیر او، فقر و تیرگی به همان اندازه قهرمانان فیلم را احاطه کرده اند که زیبایی های معنوی و عزت نفس. تصاویر جذاب از طبیعت شمال کشورمان همان قدر به مخاطب حظ بصری می بخشد که سایه خشن فقر و بدبختی خانواده تلنگری آگاهی بخش بر ذهن او وارد می آورد.

از همان فصل ابتدای فیلم که مدرسه نابینایان تعطیل می شود، تماشاگر با شخصیتی گیرا و دارای روحی بزرگ مواجه می شود: پسربچه نابینایی که با زحمت و خطر کردن، جان پرنده ای کوچک را نجات می دهد. رابطه قوی او در ارتباط با طبیعت مخاطب را به پی گیری ماجرا، و سرنوشت قهرمان فداکار ترغیب می کند. همین ویژگی سبب می شود، تا محمد به شدت در دل تماشاگر جا باز کند و زودتر از آنچه باید، کمبود یکی از حس های او به فراموشی سپرده شود، چنانچه وقتی پدر می آید و به جای بردن محمد، برای ماندن او چانه می زند، حس بدبینانه ای در بیننده برانگیخته می شود. مرارت طول سفر پدر و پسر تا رسیدن به مقصد گاه مزاحمت محمد را پررنگ می کند، از همین جا مخاطب وارد برزخی می شود که گاه به پدر حق می دهد و گاه تحت تأثیر توانمندیهای محمد، پدر را شخصیتی منفی ارزیابی می کند. فصلی که محمد کنار رودخانه با سنگ ها بازی می کند و از طریق لمس آنها و گوش دادن به صدای طبیعت، همه چیز را می بیند، تصویر پدر، خسته، درمانده و نگران از بردن او به خانواده کاملاً هویداست. دوربین از نقطه نظر پدر از پشت سر به محمد نزدیک می شود، احساس بدی به تماشاگر دست می دهد، آیا پدر می خواهد از دست این بچه راحت شود! اگر او را داخل رودخانه هل بدهد، همه چیز پایان می یابد! پدر که در حین تلاش برای معاش مادر پیر خود، دو دختر بی مادر، و محروم از نعمت زناشویی، به دنبال ازدواج است، در وقوع این امر محمد را بیش از پیش مزاحم می بیند و آنجا که خانواده دختر آشکارا از دادن دختر خود طفره می روند، عزم او جزم می شود که به هر نحو باید از شر محمد راحت شود. سپردن محمد به دست استاد نجاری که اتفاقا او هم نابیناست، عمل پدر را توجیه می کند.

فیلم بدون توسل به حادثه ای برجسته و تنها به مدد کشاکش ذهنی تماشاگر در حق دادن به شخصیت ها، تعلیق می آفریند پرداخت بدون نقص شخصیت ها، چند بعدی و سیاه و سفید بودن آدم های قصه، ذهن مخاطب را درگیر تضادی پیچیده می سازد. همان قدر که دلبستگی مادربزرگ به محمد پذیرفتنی است، اندیشه پدر در دور کردن محمد از خانواده نیز منطقی و حق مدارانه است.

کارگردان در پرداخت تصویری فیلم و با استفاده از مشکل نابینا بودن قهرمان آن، شخصیت هایش را هر چه دقیق تر در ارتباط با طبیعت تصویر می کند محمد رنگ های طبیعت را در ارتباط های عاطفی، تشخیص می دهد، او زمانی که به اتفاق خواهرانش بازی می کند. رنگ های شاد را می بیند و رنگ سفید را در لمس کردن دست های مادربزرگش می شناسد. او رنگ انسانیت را می فهمد و رنگ خدا را بر سراسر طبیعت احساس می کند.

او سیاهی دل پدر را در شغل سیاه او که حتی رنگ های شاد طبیعت را به رنگ سیاه تبدیل می کند، تصویرسازی می کند، ولی در این سیاهی توقف نمی کند، صحنه پایانی «رنگ خدا»، آزمایشگاهی است برای صیقل یافتن و تحول روحی فردی که در برزخ منافع آنی و فردی گرفتار بوده است!

خراب شدن پل و سقوط محمد به داخل رودخانه، برای پدر نقطه آزمایشی است، که شاید به نوعی آرزوی آن را داشته است و چنین فرصتی خود به خود دست داده است، و حالا هیچکس نیست، فقط خداست که شاهد است، او برای نجات محمد خود را به رودخانه پرتاب می کند!

مجیدی با فصل رودخانه دنیایی حرف دارد که برای مخاطبان سینمای خود بیان می کند، امواج خروشان، سنگ های ریز و درشت بر سر راه کودک نابینا و نبودن هیچ وسیله نجاتی، تنها دستی فرابشری است که می تواند به کمک آنان بشتابد. در ساحل رودخانه پدر و پسر در آغوش هم، و نگاه دوربین به آسمان عروج می کند.(1)

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان