ماهان شبکه ایرانیان

وفات حضرت خدیجه علیهاالسلام

اکنون، سایه سار صدای تو جای دیگری است؛ اما سوگواری خلوتت نیز خالی از سنگ و ستاره نبود.

زنی به معنای فداکاری

نزهت بادی

اکنون، سایه سار صدای تو جای دیگری است؛ اما سوگواری خلوتت نیز خالی از سنگ و ستاره نبود.

سنگ، هدیه سرسلامتی همان کسانی بود که پیش از این نیز، سر مرا شکسته بودند و دل تو را، و ستاره، مهریه چشم های دختر کوچکت که نگاه گرم و آرام بخش تو را به یادم می آورد.

تو نیستی تا شب تنهایی مرا با چراغ بی خوابی هایت روشن کنی، اما تاریکی و سیاهی و بغض، بی قراری که پناهی نمی یابد، هست!

تو نیستی تا عطر حضور گرمابخشت، خانه کوچکم را به پهنای آسمان، وسعت بخشد، اما هوای مسموم کینه و دشنام و تهمت، در حوالی احوال من هست.

اگر دستان کوچک فاطمه علیهاالسلام عزیزم می گذاشت، چشم هایم در یادت جز به گریستن باز نمی شد. تنهایی و بی کسی رسول اللّه صلی الله علیه و آله را هم اگر فاطمه اش علیهاالسلام مرهم بنهد، از این پس، اسلام، غربت خویش را بر کدامین شانه های استقامت بنهد؟ هنوز زهرای مهربانم، کوچک تر از آن است که بار مظلومیت دین را بر دوش کشد. وقتش که برسد، او نیز در راه حفظ و ثبات اسلام موی به سپیدی می نشاند و قامت به خمیدگی. زیرا که این دختر مهربان، از دامان مهر و شکیبایی تو برخاسته است؛ گویی تمام آن ایثارها و مقاومت ها که از تو سر زد، در وجود او برنشست. با وجود این، جایت در قلب من و کنار اسلام خالی است!

مگر می توان از یاد برد که تو، آن گاه به یاری من شتافتی و با من، نه عهد و پیمان زناشویی که بیعت دینی بستی، که مردانگی و فتوت و آزادگی در نطفه مردان خفه شده بود و شجاعت و ایثار در وجودشان مرده بود.

مگر می توان فراموش کرد که تو بعد از علی مرتضی علیه السلام ، نخستین کسی بودی که بر حقانیت من شهادت دادی و رسالت مرا باور کردی؟!

کجا زنی را می توان یافت که تمام اندوخته هایش از دنیا را وقف آخرتی کند که دیگر مردمان آن را شعر و افسانه می خواندند؟!

کجا تاجری را دیده ایم که تمام سرمایه هایش از مال و خاندان و شهرت و اعتبار خویش را رها کند و در عوض آن، مهر پیامبری را بخرد که جز غم مهجوری و غریبی، ارمغان دیگری برایش نخواهد داشت.

بی جهت نیست که تو محبوبه دو دنیای منی!

دلدار رسول

روح اللّه حبیبیان

کوچه پس کوچه های دلگیر مدینه را با پای دل می پویی. خاطرت، با مهر بزرگ بانویی آمیخته است؛ «خدیجه».

با پای شوق، در کوچه های تاریخ قدم می زنی و نشان از دوستان دیرین خدیجه می گیری؛ تو را به منزل پیرزنی به نام «اسماء بنت یزید» دعوت می کنند. دق الباب می کنی و پای سفره خاطرات پیرزن نورانی می نشینی و می پرسی و می شنوی و چه خاطرات تلخ و شیرینی...!

می پرسی پیامبر، چقدر به خدیجه علاقه مند بود؟ پیرزن سکوت می کند و به دوردست خیره می شود؛ انگار نسیم خاطره ای پرده های دلش را می لرزاند و گوشه چشمانش را نمناک می کند.

آهسته لب می گشاید: «روزهای آخر عمر خدیجه، خدمت او رفتم؛ دیدم سخت محزون است و اشک می ریزد. به او گفتم: خدیجه! چرا گریانی در حالی که از بهترین یاران رسول خدا بودی و هر چه داشتی در راه دین خدا نثار کردی؟

خدیجه پاسخ داد: به حال خود نمی گریم! به حال دخترم فاطمه می گریم که پس از من چه می کند. خصوصا در شب زفافش که باید مادر یار و یاورش باشد، مرا در کنار ندارد...

من گفتم: غمگین مباش! من در پیش خداوند با تو عهد می بندم که اگر زنده بودم، در شب زفاف و عروسی فاطمه، وظیفه مادری را به جای تو در حقش به انجام برسانم؛ خاطر خدیجه آرام گرفت...

سال ها بعد، در شب ازدواج فاطمه پس از اطعام و جشن، پیامبر همه زنان مهاجر و انصار را فرمود تا به خانه هایشان بروند. آن گاه تا نگاهش به من افتاد، پرسید: مگر نشنیدی گفته ام را؟ عرض کردم: چرا یا رسول اللّه ، اما من با خدیجه عهد بستم این شب را برای یاری و همراهی در کنار فاطمه بمانم و ماجرایم با خدیجه را با او در میان گذاشتم.

با شنیدن نام خدیجه، اشک در چشمان پیامبر حلقه زد و حضرت شروع به گریستن کرد. به من فرمود: «تو را به خدا قسم، آیا تو به خاطر عهدی که با «خدیجه» داشتی، اینجا ماندی؟ عرض کردم: آری یا رسول اللّه .

پیامبر در حق من دعا فرمود و شادمان شد و این گوشه ای از عشق پیامبر به خدیجه بود...».

و تو در تمام زمان بازگشت از این سفر به اعماق تاریخ، غرق در عظمت و شکوه زنی می مانی که اشرف مخلوقات عالم را این چنین دلبسته خود کرد.

آینه دار آفتاب

مصطفی پورنجاتی

بال های سنگین فرشته وحی بر دوش محمد صلی الله علیه و آله فرود می آمد، تاب و توانش می زدود و اضطراب و خستگی اش می فزود، پس آن گاه تو با حضورت، حریری گسترده می شدی بر شقایق زارِ سرخ التهاب های روان او.

از همان روز که آخرین روایت گر بی انتهایی، آینه دار آفتاب شد، تو نخستین بودی در دفتر ایمان آوردگان و دل دادگان.

آن گاه که جاهلان و تیره اندیشان، از شنیدن نام «زن» ابرو در هم می کشیدند و تلخی می کردند، تو با آن همه دور اندیشی و بزرگواری و توانگری و تدبیر، واژه «زن» را در سطرهای کتاب ذهنیت مردمان نشاندی.

گاه می اندیشم جز رود روان هم نشینی با تو، خنکا و طراوت کدام باران بهاری می توانست غبار ملال و سایه بی پناهی را از شیشه نازک احساس محمد صلی الله علیه و آله فراری دهد؟

شعب ابوطالب، هنوز از خاطره حماسه تو سرشار است؛ همان کارزار ایمان آوردگان با صخره زار سترگ مصیبت ها و محرومیت ها را می گویم. آنجا و در آن دریای توفانی و موج های بیم و گرداب های تاریک تنهایی، تو در شط خروشان و خشمگین ایستاده مردان، ملازم و همدم پیامبر خدا شدی.

اگر نبود رویش پروانه های شادمان و زیبای حضور تو، چه بسا سوره کوثر از فرود در دیار اندوهگین اعراب، سر باز می زد.

حالا که رفته ای، این رفتار نورانی و لرزان ستارگان است که در یکدست بی روزن شب، با محمد صلی الله علیه و آله هم کلامی می کند.

بعد از تو...

عباس محمدی

بعد از تو، ستاره های خانه پیامبر کم سو شدند.

آینه ها در غبار، به فراموشی رسیدند و مهربانی اشک شد.

عطر خوش بودنت، هنوز از دیوارهای خانه برمی خیزد و مهربانی ات هنوز در آینه لبخند می زند.

هر طرف خانه که قدم می گذارد، چهره آشنای تو پدیدار می شود.

هر صبح، در این خانه، آفتاب با مهربانی های تو طلوع کرده و عشق، با عطر نفس های تو جوانه زده بود. حالا خزان در آستانه در ایستاده است تا غربت، اتاق های پر از مهربانی تو را محاصره کند.

بی شک، بعد از تو غریب ترین مرد قریش، محمد صلی الله علیه و آله خواهد بود.

تو آمدی تا هم قدم و هم شانه شوی برای آخرین و والاترین پیامبران.

آمدی تا ستاره ها، لبخندهایت را رصد کنند و کوچه ها، عطر قدم هایت را نفس بکشند.

بعد از رفتن تو، دوباره گرد یتیمی، چهره معصومانه محمد صلی الله علیه و آله را می پوشاند و غربت و تنهایی، بی درنگ او را در آغوش می کشد.

این روزها، روزهای دیرگذرند؛ روزهایی که تلخ می گذرند. دیگر هیچ آوازی دل غمگین او را شاد نخواهد کرد.

می ترسم که تکان شانه هایش، شانه های اندوهگین خاک را بلرزاند.

بعد از تو، تحمل این روزهای دلتنگی و غربت در بین این همه دشمن آشنا، سخت تر از پیش خواهد شد.

بعد از تو، باران ها، بوی چشم های پیامبر را خواهند داد.

بعد از تو، حتی پرنده ها سر پرواز نداشتند؛ چه برسد به این درخت هایی که سال هاست هم بستر پاییزهای رنگارنگ شده اند.

آفتاب، بعد از تو داغ تر از پیش خواهد تابید و عطش تکثیر خواهد شد.

بی شک، بعد از تو تشنگی سال های نیامده فراوان است. بی شک بعد از تو، تنهایی پشت پلک های قریش جریان خواهد یافت.

بگذار تا همه ترانه های عاشقانه، به بدرقه تو بیاید.

بعد از تو عشق تنهاست؛ همچون پرنده ای که بی دانه، پشت برف ها مانده است. بگذار تا حنجره هامان بغض هایشان را برای تو آواز کنند و آوازهای عاشقانه ما، از دوری ات اشک شوند!

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان