(همه جا غم، همه جا ماتم)
سیدعلی اصغر موسوی
غمی در سینه ام می جوشه امشب |
چراغ آسمون، خاموشه امشب |
گمونم پیرنِ مشکی شو، زهرا علیهاالسلام |
به جای مادرش، می پوشه امشب! |
همه جا غم است، همه جا ماتم! گویی توفان خاموشی در آسمان ها وزیده و زمین در حوالی رستاخیز است! حتی صدای سکوت، غمگین است! بغضی سنگین بر گلو و داغی شگرف، بر دل سنگینی می کند؛ کم کم نجوای مرثیه هایم سکوت را می شکند:
چه غم دارد، خدایا، این دل من! |
گرفته رنگ غم، هم منزل من |
می خواهم سر به دیوار «بقیع» بگذارم و با تمام توان گریه کنم؛ برای سکوت علی علیه السلام ، برای گریه های زهرا علیهاالسلام ، برای غربت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، برای فرداهای حادثه سازِ مدینه، برای مظلومیّت حسن علیه السلام ، برای تنهایی حسین علیه السلام ، و برای ... چگونه می توانم گریه نکنم؟
چگونه می توانم، منبر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را زیر پای «نامحرمان» ببینم و فریاد ابوذرانه خود را در گلو نگهدارم! چگونه می توانم وقتی نخل های «فدک» می گریند، من خاموش باشم! وای، اگر تاریخ، زبان به شِکوه بگشاید! وای، اگر تاریخ، پرده از اسرار درونی زمین بردارد!
... و اینک پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، معراج روحانی خود را به تماشا نشسته و اندوه واره های فردا را، مرور می کند؛ فردایی که فرزندان قابیل را به مسندها خواهد نشانید و آزادگان امت را به ارتفاع دارها خواهد سپرد!
فردایی که دست های معاویه را با خون بنی هاشم علیه السلام ، خضاب خواهد کرد! فردایی که به اذن خلیفه گان، مؤمنین را در مساجد، گردن خواهند زد!
یا رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم :
می رَوید امّا زمین، بعد از شما |
می شود اندوهگین، بعد از شما |
خون ز خون می روید و گل می کند |
وای بر حال زمین، بعد از شما! |
یا رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم ، ای آفتاب عالمتاب «لَولاکْ»! ای آیت آیینه گشته از دلِ افلاک تا خاک! ای رَحمةٌ لِلعالَمین! ای مشرق سبز طلوع روشنِ دین! تنهاترین محبوب یزدان! ای سینه آیینه پوش مِهر قرآن!
جاری ترین نعمت در سایه هستی؛ تو هستی!
به رغم مدّعیانی که منع عشق کنند |
جمال چهره تو، حجّت موجّه ماست |
اگر به زلف دراز تو دست ما، نرسد |
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست |
یا رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم ! امروز ماتم سرای دل را به نام تو، سیه پوش کرده ایم و نام مبارک تو را با درود و تحیّت بر زبان جاری می سازیم.
سرشار از اندوهان تو، با مویه های غریبانه حضرت زهرا علیهاالسلام ؛ با گریه های جانکاه حضرت علی علیه السلام ؛ با بی قراری حضرت جبریل علیه السلام و با شور و غوغای فرشتگان، همراه می شویم و به یاد گیسوانِ عنایتت، گیسو پریشان، مرثیه های تنهایی را زمزمه می کنیم. درود خداوند، بر تو، بر زندگی ات، بر روشنایی راهت، بر عروج روحانی و رستاخیز جسمانی ات! از ساعتی که به دنیا آمدی و در ساعتی که نیازمندانِ شفاعت را دستگیر خواهی بود!
مولا جان، یا سیّدی! ما را به جرعه ای از یک تبسّم، میهمان کن.
«از زبان فرشته آسمانی مرگ»!
نزهت بادی
وقتی در را به رویم گشودی، چشم هایت به رنگ غروب بود؛ سرخ سرخ! گویی که خورشید وجود پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم در پشت چشم های تو به خاموشی می گرایید. از شیار اندوه گونه هایت، به راحتی می شد فهمید که باران اشک هایت، لحظه ای قطع نشده است. وقتی پرسیدی کیستم؟ صدایت شبیه آواز دلتنگ قناری بود که با هیچ نغمه ای، بغض حنجره اش خالی نمی شد!
برایت غریبه ای بودم که شوق دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را داشتم! همین کافی بود تا مهربانی بی نظیرت را که سهم غریبان این دنیا بود، نثارم کنی؛ اگر چه به خاطر بیماری رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ، اذن دخول به خانه را ندادی و من به حرمت حضور تو، پشت در ایستادم!
آن تلألو نگاه نجیبانه ات که به زیبایی گل های محمدی باغ آل اللّه بود، مانع آن بود که از آن «نبأ عظیم»، که هفت آسمان عشق را به عزای دل نشانده بود، با تو حرفی بزنم.
آمده بودم تا روشنایی چلچراغ خانه ات را با خویش ببرم، اما دلم به دیدن شب های تار اندوهت رضایت نمی داد، گویا پیشاپیش، روزهای تنهایی ات را در بیت الاحزانی می دیدم که در و دیوارش، با مویه های غریبانه تو هم نوا می شد که
«نَفْسی عَلی زَفَراتِها مَحْبوسة |
یا لَیْتَها خَرَجَتْ مع اَلزَّفراتِ |
لا خَیْر بَعْدَکَ فی الحیاة وَ اِنّما |
اَبکی مَخافَةَ أن تَطُولَ حَیاتیِ |
آه! از آن رنجی که بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ، بر تو و علی علیه السلام وارد می شود!
وقتی دوباره اذن ورود گرفتم، با دستی لرزان در را گشودی؛ انگار حسّ غریب مرگ به سراغت آمده بود! فهمیدم که از کلام رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ، مرا شناخته ای و نیّت حضورم را دریافته ای که این گونه ملتمسانه و غمگین، نگاهم می کنی! می خواستم به تو باز گویم که نگاهت می تواند حتی مرگ را به تأخیر بیندازد و تقدیر را بر هم زند، اما دل به رضایت خداوند سپردی و دیده از من برگرفتی.
آن قدر آرام و ملایم قدم به خانه ات گذاشتم که گویی در، برای ورود نسیم بهاری باز شده بود! کاش بر من تکلیف نشده بود که بین جان محبوب خدا و جسم نازنینش مفارقت ایجاد کنم!
در طول سال های حیات پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، هرگاه جبرائیل از زیارت نبی اکرم صلی الله علیه و آله وسلم باز می گشت، پر و بالش خوشبوتر از گل های بهشتی بود و چهره اش نورانی تر از چلچراغ های جنّت! و من هر بار آرزو می کردم تا مجالی بیابم برای بوییدن گل وجود پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و دیدن روشنایی جمالش! و این مجال، هنگام رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فراهم شد؛ در هنگامه ای که صدای جانگداز تو شنیده می شد که گفتی: «وا کُرباه لِکَرْبِک یا اَبَتاه».
باور کن، عمری است که پیغامبر خبر مرگ آدمیانم، اما تا کنون هیچ مصیبتی، این چنین دلم را نلرزانده بود! رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ابتدا به روی تو آغوش گشاد و در گوشت، رازی را نجوا کرد و بعد به روی من! از آن چه رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم با تو گفت، نخست چشم هایت دریای متلاطم اشک شد و بعد غنچه لبانت، به گل خنده شکفت! می دانستم که امروز، در وقت مرگ رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم ، اشک هایت را به نظاره نشسته ام و چندی نخواهد گذشت که در وقت رفتنت، بر لبخند غریبانه ات، خواهم گریست!
فاطمه علیهاالسلام جان!
عزرائیل ـ فرشته آسمانی مرگ ـ تا به حال از هیچ کس برای قبض روحش اذنی نگرفته بود؛ جز پدرت، ـ رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم ـ که محبوب ترین خلایق نزد خداست!
دل آرام باش! که نسیم مرگ، جان پدرت را به توفان احتضار نمی کشاند و جز با ملاطفت و مهربانی، این امانت الهی را نمی ستاند.
خدا کند که وعده دیدار ما که در هنگامه شهادت مظلومانه توست، هرگز فرا نرسد که مرا پس از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم توانی نمانده است!
خداوند در این مصیبت جانگداز، به تو صبری شایسته این اندوه عظیم، عنایت کند!
بیت الاحزان غم
سیدعلی اصغر موسوی
غمی به وسعت بیت الاحزان غم، آسمان و زمین را پوشانده است. بیم تنهایی، تازه ترین تصویر آغشته به اشک است؛ اشکی که ماندگارترین خاطره زمین خواهد شد.
چه زود می روید!
ای آفتابِ «سدره نشین»! با کدامین غروب؛ نجواهایم را بخوانم، که سال ها دست های خالی ام، بر آستانه نگاهتان، دخیل می بستند و شما، همان مهربان ترین بودید که همیشه، تبسّم خود را با همه تقسیم می کرد.
می گذشتید از میان کوچه ها، با هر تبسّم |
کوچه می شد در میانِ عطر لب های شما، گم |
آه ای پیغمبر ای اشراق های سبزِ باور |
آه از آیین و از آیینه های قلب مردم! |
چشم های فقیرم هنوز از روزنه تاریخ، به دست های سخاوت مند شما، خیره مانده است، تا شاید لقمه ای معرفت، جرعه ای کمال و ذره ای عنایت بستاند!
چه زود می روید! زمینی که بار امانت را نتوانست تحمل کند، چگونه می تواند بار اندوه شما را تحمل کند؟!
آه ای همیشه عاشق، ای محبوب خدا و ای رحمت حق! چگونه می توان زهرای علیهاالسلام خسته را با بیت الاحزان و علیِ علیه السلام دل شکسته را با چاه؛ تنها گذارد!
بعد از شما از کدامین داغ، آتش به جان شویم؟ از بقیع یا کربلا؟ از لحظه های نیلیِ یاس، یا دست های حضرت عباس علیه السلام ؟
از خاطرات دردناک حضرت زینب علیهاالسلام ، یا از گلوی خسته تنهاترین سجاد علیه السلام ؟
یا سیّدی! یا رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم ؛ فدایتان! فدای آن لحظه ای که آسمان سر بر داشت و قامت دلارای شما را به نظاره نشست! «لَولاکَ لَما خَلَقْتُ الاَفْلاک».
چگونه می توانم باور کنم که امروز، مدینه، سوگ شما را به مرثیه بنشیند! مگر می شود جاری ترین نور الهی، خاموشی گُزیند! مگر می شود آسمان، تمام پنجره های آبی اش را، سیاه پوش کند! مگر می شود، بغض ها بر گلوی ابرها ببارند و پرندگان، سر به تنهایی فرو برده، مویه های غریبانه بنوازند! به خدا که امروز، روز اندوه زمین است! اندوهی که هزاران عاشورا در وسعت آن گم می شوند! اندوهی که تمام دردها و داغ های عالم، با بیت الاحزان حضرت زهرا علیهاالسلام پیوند می خورد.