اشاره
در سلسله مقالات پیشین به زمان، خاستگاه وعوامل پیدایش خوارج اشاره شده بود که در ضمن آن با چگونگی شکل گیری جنگ صفین آشنا شدیم، نبردی که بانیرنگ عمرو عاص در به نیزه زدن قرآن کریم، تفرقه ای میان سپاهیان امام علی (ع) افتاد وباعث پدیدار گشتن گروهی متعصب وجاهل درتاریخ اسلام شد؛ اینک وقت آن رسیده است تا با زمینه های پذیرش حکمیت، داستان لیلة الهریر و فریب خوردگان این میدان آشنا شویم.
زمینه های پذیرش حکمیت
1. جنگ فرسایشی وافزایش آمار تلفات
با طولانی شدن نبرد صفین و افزایش آمار تلفات، جوّ روانی خاصی بر سپاه حضرت علی(ع) تحمیل شد؛ بنا به نقلی، در چهار ماه نبرد یکصدوده هزار نفر از طرفین به قتل رسیدند(1) که بیست وپنج نفر از آنها "بُدریون" و صحابه پیامبر(ص) بودند که در لشکر کوفه حضور داشتند. این آمار مربوط به تلفات شناسایی شده است در حالی که افرادی نیز مفقود شدند.(2)
در چنین شرایطی، انگیزه های نهفته بعضی از افرادِ دودل و کج اندیش بروز کرد؛ به طوری که برخی از شامیان نیز از ادامه جنگ به ستوه آمدند و در هر فرصتی فریاد صلح و ختم جنگ سردادند؛ چنان که اّحنف بن قیس تمیمی، (رهبر بنی تمیم از سپاه کوفه) فریاد زد: عرب هلاک شد!(3) همچنین روزی فردی از سپاه شام، در حالی که لباسی آهنین به تن داشت، به حضرت امیرمؤمنان(ع) در میدان جنگ خطاب کرد: "ای علی! تو در اسلام، هجرت و جهاد پیشتاز بودی، چرا این خون ها را می ریزی؟! بیا و این جنگ را رها کن و به عراق بازگرد؛ ما هم به شام برمی گردیم".(4)
لشکریان حضرت امام علی(ع) هم که به فاصله کمتر از شش ماه بعد از جنگ جمل در نبردی دیگر شرکت می جستند اراده ای متزلزل تر داشتند و در پی فرصتی بودند تا از این مهلکه نجات یابند.
در چنین فضایی معاویه نیز جهت همراهی با این فریادها و سست کردن اراده ها، نامه هایی مبنی بر افزایش تلفات و پشیمانی از گذشته و امید به آینده برای حضرت علی(ع) فرستاد.(5)
این موارد، گواه است که بیشتر سربازان از جنگ خسته بودند؛بنابراین، از درک منطق قوی و درست امام(ع) در زمینه ادامه نبرد ناتوان شدند و با کارهای نامعقول، ایشان را آزردند. آثاراین آزردگی در خطبه های شکایت آمیز امیرمؤمنان(ع) که پس از جنگ صفین ایراد شده به خوبی مشهود است.(6)
2. دست نیافتن به غنائم جنگی
اعراب، به خصوص مردم عراق در جنگ های گذشته غنیمت های فراوانی می گرفتند، ولی در این جنگ طولانی، به سبب فقدان غنیمت، دل هایشان سست شد و به ادامه نبرد رغبتی نداشتند؛ حتی برخی از اصحاب امام(ع) درباره اندک غنیمت هایی که به دست می آوردند، اختلاف می کردند و کار به جایی می کشید که با دخالت حضرت علی(ع) میانشان صلح برقرار می شد.(7)
چنین افرادی که به متاع چند روزه دنیا دل بسته بودند، با اندک تطمیعی از طرف فرزند ابوسفیان، از یاری امام و مقتدای خویش نیز دست می کشیدند. بنا به گفته ابن اعثم : خالدبن مْعُمّر سدوسی، قهرمانی دلاور در سپاه امام علی(ع) بود که توانست
خود را به خیمه معاویه برساند، ولی با دریافت پیشنهاد فرمانداری خراسان از جنگ دست کشید.(8)
این موارد گوشه ای از روحیه غنیمت طلبی سپاهیان امام(ع) است که آن را باید از عوامل مؤثر در خودداری سربازان بر ادامه نبرد و در نتیجه پذیرش حکمیت دانست.
3. سرپیچی از دستورات
از مهم ترین اهرم های قدرت نمایی هر فرماندهی، داشتن سپاهیانی توانا و فرمانبر است تا به کمک آنها بتواند به مقصود خود برسد؛پر واضح است که لشکریان سرکش همواره مشکلات فراوانی می آفرینند و این امر در سپاهیان حضرت امیر(ع) به خوبی مشهود بود و در پذیرش حکمیت از طرف امام(ع) اثری بسزا داشت.
لشکریان آن حضرت، هم از فرمان ایشان و هم از امر فرمانده شان سرپیچی می کردند؛ در حالی که سپاهیان معاویه به این امر اهتمامی چشمگیر داشتند. امام(ع) از این واقعه با تأسف یاد کرد و فرمود: "دریغا! توده ای که با من هستند از فرمانم سرپیچی می کنند،ولی همراهان معاویه ازاو
فرمان می برند و در برابرش گردن کشی نمی کنند".(9)
آری، سپاهیان تحت امر فرزند ابوسفیان، باوجود ناحق بودن او از وی فرمان می بردند، ولی سربازان و گاه برخی از فرماندهان سپاه امام علی(ع) با وجود حقانیت حضرت، از ایشان فرمان نمی بردند؛ برای نمونه، اشعث بن قیس که یکی از سرداران سپاه امیرمؤمنان(ع) بود و در طول جنگ با انگیزة حمّیت(10) و تعصب خاص قبیله ای دلاورانه می جنگید، ناگهان در اوج نبرد و پس از ملاقات با چند تن از یاران معاویه، چهره انسانی صلح طلب به خود گرفت و از دستورات امام واجب الإطاعه خویش سرپیچی نمود؛ در نتیجه، بیشتر سربازان تحت امر وی نیز از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردند و از مبارزه دست کشیدند و عرصه را برای قدرت نمایی و تاخت و تاز شامیان آماده ساختند.
سرپیچی از فرمان های امام(ع) به اندازه ای بود که حضرت لب به شکایت گشود و در سخنانی دردناک آنان را چنین سخت مورد ملامت و عتاب قرار داد:
لَقَدْ کُنْتُ أمْس أمیرا فَأصْبَحْتُ الیومَ مَأمُورا وَ کُنْتُ أمْس نَاهِیا،ً فَأصْبَحْتُ الیَومَ مَنْهیّا وَقَدْ أحْبَبْتُمُ البَقَاءَ وَ لَیْسَ لی أنْ أحْمِلَکُم عَلی ماتَکْرَهونَ؛(11) من دیروز فرمانده و امیربودم، ولی امروز فرمانبر شده ام و دیروز نهی کننده بودم، ولی امروز بازداشته شده ام! شما زنده ماندن را دوست دارید و من نمی توانم شما را به راهی که دوست ندارید مجبور سازم.
آری، در چنین لشکری آمادگی پایان جنگ به خوبی حس می شد و بسیار طبیعی بود که با نشان دادن کوچک ترین چراغ سبزی از دشمن برای ختم پیکار، اینان مشتاقانه به آن روی آورند.
داستان لیلة الهریر(12) و توطئه عمروعاص
با پایان ماه محرم و فرارسیدن ایام صفر، جنگی سخت میان دو سپاه آغاز شد و در آغازین روزها بر شدت آن افزوده شد. پیکار تن به تن هر روز ادامه داشت و درنتیجه تلفات فراوانی به بار آمد؛ از این رو سپاهیان دو طرف به خستگی و درماندگی افتادند.
سرانجام، شب جمعه دوازدهم صفر سال 37 (ه. ق) فرا رسید. در این شب، زخمی های دشمن از شدت جراحت ها چنان می نالیدند که گویی سگ زوزه می کشد؛ بدین روی این شب را "لیلة الهریر" نامیدند.
در این شب اشعث بن قیس در قبیله خود خطبه ای ایراد نمود و از اثرات نابود کنندة جنگ سخن به میان آورد و مردم را به پایان بخشیدن جنگ فراخواند؛ معاویه نیز با شنیدن خطبه اشعث، ضمن تأیید حرف های او خطر تهدید کشورهای ایران و روم را گوشزد کرد.(13)
یعقوبی در این باره می نویسد: "سخنان اشعث در گرما گرم نبرد، عوامل سستی را در سپاه "کِنده" تقویت کرد؛ حتّی به قبیله های دیگر نیز سرایت نمود؛ پس می توان نتیجه گرفت که وی با معاویه ارتباط مخفیانه داشت و قبل از این جریان، معاویه نظر او را به خود جلب کرده بود".(14)
در مقابل، حضرت علی(ع) از این شب به شبِ فیصله کار تعبیر کرد؛(15) زیرا شدت درگیری، سپاهیان شام را زمین گیر و درمانده کرده بود. خبر درماندگی سپاه به معاویه رسید و وی بی درنگ عمروعاص را فرا خواند و از او چاره اندیشی خواست.
عمرو گفت: نه تو مثل علی هستی و نه سپاهیانت همانند لشکریان علی؛ پس بهتر است امری را به آنان پیشنهاد کنی که اگر قبول کردند، میانشان اختلاف اندازد و اگر نپذیرفتند، باز هم اختلاف میان آنان حکمفرما شود؛ آنها را به حکمیت کتاب خدا فراخوان که این بهترین چاره است.
معاویه ضمن تصدیق حرف های عمرو، دستور بالا بردن قرآن ها را صادر نمود(16)؛ درحالی که قبل از این جریان وقتی با سفیران امام(ع) مواجه می شد، حرف آخرش این بود که میان ما و شما فقط شمشیر حاکم است، ولی اکنون به ناگاه از تصمیم خود صرف نظرکرد و صلح و پایان جنگ را بر وفق مراد خود دید.
دیری نپایید که قرآن های زیادی بر بالای نیزه قرار گرفت و در صبحدم، مقابل چشمان حیرت زده سپاهیان امام علی(ع) خود نمایی کرد. تمیم بن حذیم، (از یاران
به نظر می رسد نیرنگ بالا بردن قرآن کریم را که عمروعاص در صفین به کار برد، از بهره های نبرد جمل بود؛ زیرا در جریان این جنگ، بنا به دستور حضرت علی(ع) فردی به نام مسلم مجاشعی (عبدالقیس) همراه قرآنی در مقابل لشکر بصره قرار گرفت و آنها را به سوی قرآن فرا خواند و آیه «و إن طائفَتانِ منُ الْمؤمنینُ اقْتَتَلوا فَأصْلِحوا بَیْنَهْما(18) » را تلاوت کرد، ولی سپاهیان مقابل، او را با تیر زدند(19). اختلافی فراگیر در سپاه امیرالمومنین(ع) حیله فرزند عاص کارگر افتاد و دیری نپایید که شکاف عمیقی در سپاهیان امام(ع) پدید آورد و اختلاف نظری گسترده سراسر لشکر حضرت را فرا گرفت؛ عده ای آواز جنگ سردادند و دسته ای نیز به داوری قرآن کریم تن داده، فریاد صلح برآوردند و در این میان، موافقان و مخالفان صلح با ایراد خطبه ای اهداف خویش را تشریح کردند.
"یولیوس دو لهوزن" شرق شناس آلمانی بروز چنین اختلافی را طبیعی می داند و می گوید: "نیزه ها همیشه به منزله علامت و نشانه به کارگرفته می شد و قرآن هم که به مثابه پرچم اسلام بود؛ در نتیجه، این هشداری بود به اهل عراق؛ به آنهایی که به جنگ با قومی پرداخته بودند که پرچمشان همانند پرچم آنها بود؛یعنی قرآن؛ لذا نیازی نبود که اذهان عراقی ها آمادگی قبلی داشته باشد تا مطلب را بفهمند؛ بنابراین، جای شگفتی نیست که این حیله در آنان مؤثر افتاد".(20)
حضرت علی(ع) که به خوبی از نیرنگ شامیان و ترفندهای معاویه و عمروعاص آگاهی داشت، سپاهیان خود را از گرفتار شدن در این دام برحذر داشت و بر ادامه نبرد ترغیب کرد و فرمود: "به خدا قسم! اینان پیرو قرآن نیستند؛ اینها همه فریب و نیرنگ است"(21).
قرآن کریم یعنی نفی ظلم، فریب و نفی معاویه، ولی اینان کتاب الهی را همین شکل ظاهری آن می پنداشتندو اهل قرآن را کسانی می دانستند که آن را ببوسند و احترام کنند. جهل و تعصب کور، آنها را آلت دست دشمن قرار داد؛ حضرت هر چه کوشید تا با آیه، حدیث، استدلال و منطق به آنها بفهماند که این فریب است و معاویه اهل قرآن نیست، ولی گویا امام(ع) با مردگان سخن می گفت؛ «فَإنَک َلاتُسًمِعْ الْمْوتی ولاتُسمِع الصُّم الُدعاءَ إذا وَلَوْا مُدْبِرِینُ»؛(22) پس تو ای رسول خدا! نمی توانی صدای خود را به گوش مردگان و دعوت خویش را به گوش کران برسانی؛ هنگامی که روی برگردانند و دور شوند.
ناگاه، جمعیتی نزدیک بیست هزار نفر زره پوش که شمشیرهایشان را بر شانه افکنده بودند و پیشانیشان بر اثر سجده پینه بسته بود و در پیشاپیش آنان مسعر بن فدکی، زید بن حصین و گروهی از قاریان در حرکت بودند، خدمت امام علی(ع) رسیدند و در حالی که امام(ع) را با نام و بدون ذکر کنیه و لقب صدامی زدند، از وی خواستند که به حکمیت قرآن تن دردهد؛ وگرنه همان گونه که عثمان را کشتند وی را نیز خواهند کشت.(23)
برداشت نادرست آنها از دین، آنان را رو در روی علی(ع) قرار داد و امام(ع) در تنگنای شدیدی قرار گرفت؛ به گونه ای که حضرت داد سخن برآورد و فرمود: "وای بر شما! من اوّلین فردی بودم که فرمان خدا را اجابت نمودم و نخستین کسی بودم که مردم را به کتاب الهی دعوت کردم. اینان عهدالهی را نقض و خداوند را عصیان کردند و اهل عمل به قرآن نیستند؛ من با آنها می جنگم تا به حکم قرآن در آیند"(24).
ولی خوارج خواستار بازگشت فوری مالک اشتر(25) از صحنه کارزار و دستور آتش بس بودند؛ درحالی که مالک اشتر سردار دلاور سپاه امام علی(ع) در چند قدمی خیمه معاویه مشغول نبرد بود و تا پیروزی نهایی فاصله چندانی نداشت و اگر فرصت کوتاهی می یافت، ریشه ظلم و فسادِ بنی امیه را می خشکاند، امّا دریغا! امام در چنگال دردآور گروهی گرفتار آمد که حقایق را نمی فهمیدند و ناچار فرمان توقف نبرد را صادر نمود و دو مرتبه "یزیدبن هانی" را نزد مالک فرستاد و او را از ادامه نبرد برحذر داشت و به اردوی خود فراخواند. مالک چون جان امام خویش را در معرض خطر دید، از جنگ دست کشید و به خیمه گاه بازگشت و با خوارج مشغول بحث و استدلال گردید(26).
بنا به نقلی، پس از مراجعت مالک، میان او و اشعث بن قیس مشاجره ای در گرفت و نزدیک بود با هم بجنگند و امام(ع) چون ترسید که یارانش از او جدا شوند، پیشنهاد صلح و تعیین حّکم را پذیرفت.(27)
پس آن حضرت چاره ای جز پذیرش پیشنهاد صلح نداشته، خلاف میل باطنی خویش به صلح تحمیلی تن در دادند.با پذیرش این پیشنهاد از سوی امام و بازگشت مالک اشتر به اردوگاه امام، آتش بس برقرار و آرامش نسبی بر اردوی دو طرف حکمفرما شد.
بعد از این رویدادها، نامه هایی میان امام علی(ع) از یک سو و معاویه و عمروعاص از سوی دیگر رد و بدل شد که در آن همدیگر را به حکمیت قرآن کریم فراخواندند. متن این نامه ها در کتاب های تاریخی ثبت شده است.(28)
نکته دیگر درباره پراکندگی سپاهیان کوفه این است که سه گرایش متفاوت درباره پذیرش صلح و عدم آن در لشکر امام(ع) وجود داشت. شاعری شامی در سروده ای، سه نفر را همراه با عقیده شان چنین معرفی می نماید:
ثَلاثَةُ رَهطٍ هُم أهلُها |
وَ إنْ یَسکُتُوا تَخمَدُ الواقِدَةُ |
سعیدُبن قیس و کبشُ العراق |
وَ ذاک المُسوَّدُ مِن کِنده(29) |
یعنی سه جنگجو هستند که اگر خاموش بمانند، آتش جنگ به سردی می گراید: سعیدبن قیس [که فردی میانه رو است] و سالار عراق [مالک اشتر که بر ادامه جنگ تأکید دارد] و سیه پوش کندی [اشعث بن قیس که طرفدار جدی صلح و آتش بس است].
از این شعر به خوبی می توان به پراکندگی فکری و عقیدتی سپاهیان حضرت امیر(ع) پی برد؛ چرا که عده ای همچون مالک اشتر برادامه جنگ تا پیروزی نهایی اصرار می ورزیدند، ولی افراد دیگری همانند اشعث بن قیس از ادامه جنگ بیزار و خواهان پایان نبرد بودند.
از این رو،اشعث خدمت امام علی(ع) رسید، در حالی که خواستار ملاقات و گفت وگو با معاویه بود و با اجازه حضرت با معاویه دیدار نمود و از او پرسید: برای چه قرآن ها را بر سر نیزه زده اید؟ معاویه گفت: برای اینکه ما و شما به حکم قرآن کریم گردن نهیم؛ پس شما داوری که به آن اعتقاد دارید بفرستید و ما هم فردی را می فرستیم تا با عمل به قرآن، رأی نهایی را صادر کنند و ما هم پیرو نظرشان هستیم. اشعث با تأیید سخنان معاویه و با ارائه گزارشی از ملاقاتش با او، حضرت را در جریان کارها قرار داد و طرفین در حالی خود را برای معرفی دو داور جهت مذاکره آماده کردند که سپاهیان هم همین را می خواستند.
امیرمؤمنان(ع) تنی چند از قاریان کوفه را و معاویه هم چندین نفر از قاریان شام را به ملاقات یکدیگر گسیل داشتند و این دو گروه درحالی که به قرآن کریم می نگریستند، پس از تبادل نظر، اتفاق کردند که هر چه را قرآن احیا کرده است، زنده نمایند و آنچه را میرانده است، بمیرانند؛ سپس هر گروه نزد اصحاب خویش برگشتند.
پس از رفت وآمدها و مجادلات بسیار و زیر فشار خودی ها و به دلیل پیش گیری از خون ریزی، هر یک از دو طرف به تعیین داور رضایت دادند؛ شامیان به حکمیت عمروعاص راضی شدند، ولی اشعث و قاریان ساده اندیش در سپاه عراق، ضمن تعیین قطعی ابوموسی اشعری، پیشنهاد امام(ع) را درباره نمایندگی "ابن عباس" و "مالک اشتر" ردکردند(30) و بدین ترتیب، دو خواسته را بر امام تحمیل کردند: یکی اصل حکمیت و دیگری شخص حکم.
سرانجام، قرارداد صلح در روز چهارشنبه هفدهم صفر سال 37 (ه . ق) نوشته شد. در آغاز نگارش صلحنامه، معاویه با گذاشتن عنوان "امیرالمؤمنین" کنار اسم حضرت علی(ع) مخالفت کرد و گفت: اگر علی را امیرالمؤمنین می دانستم با او نمی جنگیدم؛ ازاین رو با پیشنهاد عمروعاص لقب "امیرالمؤمنین" از کنار نام امام(ع) پاک، و اسم حضرت همراه نام پدرشان نوشته شد. امام(ع) این ماجرا را با وقایع صلح حدیبیه و حذف عنوان "رسول اللّه" از کنار اسم پیامبر(ع) قیاس کرده،(31) فرمودند: "امروز ما با فرزندان همان مشرکان رو به روییم".
در نهایت، با امضای قطعنامه ای که چند تن از اصحاب دو طرف به عنوان شاهد حاضر بودند، قرار شد دو داور تا ماه رمضان در مکانی بین شام و عراق با بررسی اوضاع سیاسی، جهت رفع اختلاف تلاش نمایند.(32)
به این ترتیب، بحران صفین با انتخاب دو حکم از سوی طرفین و امضای قرارداد صلح، به ظاهر پایان پذیرفت و همگان برای نهایی شدن صلحنامه به"دُومَةُ الجَنْدَل (33)" چشم دوختند، امّا زمزمه هایی حاکی از تردید و اختلاف در زمینه پذیرش حکمیت از برخی سپاهیان امام(ع) به گوش می رسید که آغاز فتنه ای دیگر بود.
درمقاله بعدی ضمن بررسی چگونگی ظهور رسمی خوارج درصحنه سیاسی حکومت امیرالمومنین(ع)، با دست اندرکاران این توطئه بزرگ آشنا خواهیم شد؛ ان شاء الله.