ماهان شبکه ایرانیان

پرواز در فاطمیه

نچه در ادامه از نظر می گذرد خاطراتی است از اولین بمباران هوایی شهر مقدس قم، به نقل از خانم زهرا سادات مؤمنی (از اساتید محترم جامعة الزهرا) که انفجار در منزل پدری ایشان اتفاق افتاده است و البته همزمان با ایام فاطمیه و در مجلس عزاداری حضرت زهرا ( علیهاالسلام) .

نچه در ادامه از نظر می گذرد خاطراتی است از اولین بمباران هوایی شهر مقدس قم، به نقل از خانم زهرا سادات مؤمنی (از اساتید محترم جامعة الزهرا) که انفجار در منزل پدری ایشان اتفاق افتاده است و البته همزمان با ایام فاطمیه و در مجلس عزاداری حضرت زهرا ( علیهاالسلام) .

«چادر متبرک، کفنی برای 3 شهید»

یکی از همسایه ها، چادر نو دوخته بود . با همان چادر هم وارد مجلس شد، و گفت: چون شنیدم مجلس نظر کرده بی بی فاطمه ( علیهاالسلام) است، گفتم: برای اولین بار، در مجلس حضرت ( علیهاالسلام) می پوشم .

حامله بود . یکی از بچه هایش را هم آورده بود . هر سه با هم شهید شدند .

بعد از شهادتش، دیدم که چادر نو و متبرک، کفن خودش شده بود و فرزندانش . چادرش را اولین بار در مجلس حضرت زهرا پوشید و آخرین بار هم ...

«مزد سجده های طولانی »

صبح از خواب بیدار شدیم و آماده برای روضه . خواهر 13 ساله ام بغض کرده بود . انگار می خواست فقط گوشه ای بنشیند و گریه کند . نه صبحانه خورد، نه ناهار . نماز ظهرش را که خواند، خم شد و رفت به سجده . همیشه سجده هایش طولانی بود . اما این بار از همیشه طولانی تر . طاقت نیاوردم . در حالی که بچه در بغلم بود، بالای سرش رفتم و به شوخی پرسیدم: جعفر طیار می خوانی؟

این را چند بار تکرار کردم تا بالاخره آهسته سر از سجده بلند کرد . صورتش شده بود، سرخ سرخ . احساس کردم در این سجده طولانی، حاجت بزرگی طلب کرده . اما چه حاجتی؟ در 13 سالگی؟ نمی دانستم .

جنازه اش را که برای تدفین آوردند، کفنش را کمی باز کردیم . تربتی کنار صورتش بود . همه به هم نگاه می کردند; با تعجب و حیرت . هیچ کس نمی دانست این تربت از کجا آمده، کنار صورت خواهرم!

تمام لحظات، فقط با خودم زمزمه می کردم: چه زیبا مزد سجده های طولانی اش را گرفت . شاید مادرم زهرا ( علیهاالسلام) ... .

«حجاب در بیهوشی »

مادرم را که از زیر آوار بیرون آوردم، بیهوش بود . آنقدر بینی و دهانش از خاک و گل پر شده بود که نمی توانست نفس بکشد . هیچ کس امید به زنده ماندنش نداشت . برانکارد آوردیم . برای بردنش سعی می کردیم تا می توانیم با انگشت گل ها را از دهانش بیرون بکشیم تا نفس بکشد . اما نمی شد . کمی که گل ها را خارج کردیم، صدای بی رمقی که از گلویش خارج می شد، فقط می گفت: چادرم ... چادرم ... چادرم ...

احساس کردم که به هوش آمده است . چادرش را کشیدم روی صورتش و گفتم: چادرت همین جاست .

در بیمارستان تا روز بعد زیر سرم و شستشوی معده و دهان و بینی بود، تا این که گل ها خارج شد و حالش بهتر شد . جریان را که برایش تعریف کردم، گفت: اصلا نفهمیدم چه شد و مرا کجا بردید . متوجه هیچ چیز نمی شدم .

باورم شد آنچه را که بارها در کتاب ها خوانده بودم . انسان در حالت بیهوشی، بخشی از مغزش کار می کند و مافی الضمیرش را می گوید . مافی الضمیر مادران شهدا، فقط حجاب است و چادر ... .

معمای نوزادی که زنده ماند!

مجروحان را داخل آمبولانس گذاشته بودیم و آماده حرکت . ناگهان نگاهم خیره شد به نوزادی که وسط خیابان افتاده بود! نفهمیدم چه طور خودم را کنارش رساندم . هنوز زنده بود . روسری سفید کوچکی به سر داشت . سرش شکسته و قنداقه و روسری اش یکپارچه خون ... خیلی کوچک بود; تقریبا 10 یا 20 روزه . از زمین بلندش کردم و دویدم به سمت آمبولانس . لب خشک و گریه هایش دلمان را می لرزاند . کمی شیر خورد و آرام شد، تا رسیدیم به بیمارستان و تحویلش دادیم . تمام مدت، همه در این فکر بودیم که نوزاد 10 روزه وسط خیابان چه می کرد؟ چرا فقط سرش شکسته؟ و ...

بعدها فهمیدم بر اثر شدت موج انفجار از پنجره طبقه بالای ساختمانی پرتاب شده بیرون . هنوز نمی دانم چه طور با آن شدت به زمین برخورد کرده و فقط سرش شکسته بود؟!

هیچ کس فکر نفس کشیدن نبود

خودم را به سختی از زیر آوار بیرون کشیدم . تمام صحنه های قبل از انفجار، پرده ای شده بود جلوی چشمانم . مرور می کردم شور و شوق وافر همه را، هنگام ورود به مجلس . در ذهنم تداعی می شد، هق هق گریه های بی وقفه مادران و دختران ... . به یاد می آوردم زمزمه «یا وجیهتا عند الله اشفعی لنا عند الله » را که با صدای مهیب انفجار و دود غلیظ بمباران درهم آمیخت .

به خود آمدم . صدای «یا فاطمه » و «یا زهرا» را زیر آوار می شنیدم . برگشتم که شاید بتوانم نجاتشان دهم . هرجاکه صدا می آمد، ویرانی های بمباران را کنار می زدم تا سرشان را بیرون بیاورم . کمی که می توانستند نفس بکشند به سمتی اشاره می کردند و التماس، که بغل دستی شان را نجات دهم . تا سر و صورت دیگری را از زیر آوار بیرون بکشم، خاک هایی که بالاتر بود برمی گشت روی نفر قبل . این ماجرا چندین بار تکرار شد . گویی هیچ کدامشان فکر نفس کشیدن نبودند . کنار هر که می رفتم می گفت: «بغل دستی ام » . آن قدر این عمل را تکرار کردند تا چند نفرشان زیر آوار شهید شدند .

یاد ماجرای معروف صدر اسلام افتادم . آن ها لب تشنه، شهید ایثار آب شدند و این ها، بی نفس، شهید ایثار نفس کشیدن ... .

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان