ماهان شبکه ایرانیان

حجر بن عدی قیام سرخ (قسمت دوم)

معاویه حکومت کوفه را به زیاد بن ابیه داد. او نخستین کسی بودکه حکومت «عراقین » یعنی بصره و کوفه و بخشی از ایران را به عهده گرفت

معاویه حکومت کوفه را به زیاد بن ابیه داد. او نخستین کسی بودکه حکومت «عراقین » یعنی بصره و کوفه و بخشی از ایران را به عهده گرفت. او مردی ناپاک بود و چون پدرش مشخص نبود، وی رازیاد ابن ابیه (زیاد فرزند پدرش) می خواندند. معاویه بر به کارگرفتن افراد ناپاک و بی رحم و بویژه فرومایه و بی اصل اصرارمی ورزید; چنانکه اکثر پستهای مهم در زمان وی به همین گونه افراد سپرده شده بود. زیاد، که چون معاویه در راه رسیدن به مقاصد خویش از هیچ جنایتی دریغ نمی ورزید، چنان مورد توجه امیرشام قرار گرفت که وی را فرزند ابوسفیان خواند و نسبش را به بنی امیه ملحق ساخت. (1)

گروهی زیاد بن ابیه را از افراد باهوش و خطبای زبردست عرب شمرده اند.

بی تردید انسان بی نسبی که از دامن کنیزی هرزه و بی آبرو به نام سمیه قدم به زمین نهاده، با تحقیر و ریشخند عمومی خو گرفته است و همزمان عقده حقارت و هوش بسیار دارد، در راه قدرت وموفقیت از هیچ جنایتی خودداری نمی ورزد. زیاد به کوفه آمد.

عمروبن حریث معاون سابق مغیره را جانشین خود ساخت و خود روانه بصره شد. (2) فرزند ابیه، به علت تفاوت دمای هوای این دو شهر،زمستان در بصره و تابستان در کوفه زندگی می کرد. (3)

عمرو بن حریث نیز، در خطبه نماز، سخنان تحقیرآمیز حاکم قبل را تکرارکرد. حجر و گروهی از مومنان وی را سنگ باران کرده از مسجدبیرون انداختند. (4) او بوسیله پیکی زیاد را از ماجرا آگاه ساخت. والی جدید، که از سیاست بازان ماهر به شمار می رفت،بی درنگ عازم کوفه شد. بعد از تشکیل آن مجلس معروف در شام ونسبت دادن فزرند ابیه به قریش انتظار زیاد آن بود که دیگر اورا زیاد ابن ابوسفیان بخوانند، ولی فریاد گروهی مردم که او رازیاد بن ابیه خطاب می کردند، بر ملالت خاطرش افزود. در حالی که خشمش دو چندان گشته بود، وارد دار الاماره شد. و بر اریکه قدرت تکیه زد. به گفته طبری، چون زیاد وارد کوفه گردید، مردم را درمسجد گرد آورد; در یک سخنرانی تهدید آمیز به شیعیان توهین کردو مورد اعتراض حجر و همراهانش قرار گرفت. (5) او که از شخصیت والا و نفوذ معنوی حجر در میان مردم بخوبی آگاه بود، ابتدا ازراه تزویر وارد شد تا حجر را با خود همراه سازد یا دست کم به سکوت وادارد.

حجر را نزد خود خواند و گفت: ای حجر تو نیک می دانی که من تو را خوب می شناسم، زیرا پیش از این هر دو در صف یاران علی(ع) بوده و دل بر مهر او سپرده بودیم; ولی امروززمانه دگرگون گشته و دشمنی معاویه به دوستی تبدیل شده. (6) پس مراقب رفتارت باش، قبر خویش را با دست خود حفر نکن، زبانت رانگهدار و در خانه ات بنشین. (7)

او برای اینکه نیات خود را، دوراز شورشهای مردمی، بهتر عملی سازد، در شورای شهر نیز مقامی رابه حجر پیشنهاد کرد. حجر، که تنها انگیزه اش ایمان به رهبری اهل بیت (علیهم السلام ) بود، از پذیرش مقام خودداری ورزید. (8) و بر تلاش خویش جهت احقاق حقوق مردم و نشر فضایل امیر مومنان(ع)افزود. زیاد که خود را در مقابل ایمان نفوذناپذیر حجر ناتوان دید، کشتار فجیع و سرکوب عمومی پیشه کرد. ابن اعثم کوفی، مورخ قرن سوم هجری، در باره رفتار زیاد با شیعیان می گوید: زیاد هرکجا یکی از دوستداران امیر مومنان(ع) را می یافت، می کشت;

پاهایشان را می برید و چشمانشان را بیرون می کشید. معاویه نیزبر حسب مصلحت او می رفت. (9)

این جملات بیانگر بی رحمی زیاد است.

آخر عبارت نشان می دهد معاویه نیز خود را با رفتار زیاد هماهنگ ساخته بود. زیاد که در مقابل ایمان استوار حجر ناکامی را لمس کرده بود، با عصبانیت وارد مسجد شد و بر فراز منبر فریاد زد:

اگر نتوانم این شهر را از شر تحریکات حجر آرام سازم، مردنیستم. بلایی سرش بیاورم که عبرت دیگران گردد. شما زبانتان بامن است و دلهایتان با حجر. (10) با یک دست سر می شکنید و با دست دیگر مرهم می نهید. به زودی قومی را خواهم آورد که شما را باخواری درهم کوبد و ذلیل سازد.

چون سخن به اینجا رسید، مردم آمادگی خود را برای اطاعت اعلام کردند. (11) آنگاه گفت: هر یک از شما برخیزید، دست اطرافیان خودرا گرفته، از گرد حجر متفرق سازید. حاضران، به طمع مقام ومنزلت جدید و نیز تثبیت و ترفیع وقعیت خویش، فرمانش را اجراکردند.

زیاد به یکی از فرماندهانش دستور داد: برخیز و حجر را نزد من آور. اگر سرپیچی کرد، با شمشیر احضارش کن.

چون مامور زیاد برای اجرای فرمان وی دست به اقدام زد، یاران حجر مقاومت کردند. ابو عمرطه کندی به حجر بن عدی که در شبستان مسجد بود، گفت: بهتر است برخیزی و به یارانت ملحق گردی تاشاید در حمایت آنان از شر دشمنان مصون باشی. سربازان زیادیاران حجر را در میان گرفتند. مردی از بنی حمراء عمودی بر فرق عمرو بن حمق کوفت. عمرو که از صحابه بزرگ رسول خدا(ص) محسوب می شد، به زمین افتاد. یارانش بی درنگ وی را از معرکه بیرون برده، پنهان ساختند. چون محاصره قدری شکست، حجر خود را به استرش رساند و همراه عمرطه به خانه خود رفت. خانه حجر، که ازاماکن سیاسی شهر به شمار می رفت، بزودی مورد توجه ماموران قرار گرفت. بسیاری از مردم کوفه برای یاری اش گرد آمدند. درمیان یاری دهندگان، قبیله کنده از کمترین تعداد برخورداربود; زیرا حاکم کوفه، به منظور کاستن از قدرت این قبیله ریاست آن را به طور یک جانبه به محمد بن اشعث کندی سپرده بود.

تعدادی از افراد قبیله به منظور رسیدن به قدرت و ثروت، سنگ هواداری از محمد را به سینه زده، در مقابل افکار واقع گرای متدینین ایستادند و در نتیجه آتش اختلاف در قبیله شعله ور شد.

وضعیت چنان می نمود که جان حامیان قیام، در اثر بسیاری دشمنان،در خطر جدی است. حجر که از نیات معاویه و دست نشانده وی بخوبی آگاه بود، یارانش را به پراکندگی و مخفی شدن فرا خواند و خودبه منزل مردی از قبیله بنی حوت یا مریث به نام سلیم بن یزیدرفت. سیلم تعهد کرد که در مقابل فشار دشمن از وی حمایت کند.

حجر با شنیدن صدای گریه دختر میزبان، که به سبب ترس وجودمهمان را ناخوش می داشت، تصمیم به ترک منزل گرفت و چون سماجت سلیم را مانع آن دید، بدون اطلاع وی از پنجره بیرون جسته، سمت خانه عبد الله بن حارث (برادر مالک اشتر) رهسپار شد. کنیز سیاه پوستی که او را دیده بود به سربازانی که در جستجوی حجر بودند،گفت: اینک حجر در میان قبیله نخعی به سر می برد، من ساعتی قبل وی را در آنجا دیده ام. مردی خبر جستجوی ماموران در میان قبیله نخع را به گوش حجر رساند، او با آنکه عبد الله برای حمایتش شمشیر بسته بود و بر ماندنش اصرار می ورزید از آنجاخارج شد. (12) حجر آن مسلمان بیدار دل، که درس دوراندیشی رااز مولایش امام حسین(ع) بخوبی آموخته بود، بر حفظ جان شیعیان اهتمامی خاص داشت. پس پافشاری و آمادگی عبد الله مانع رفتن وی نشد. سرانجام به خانه ربیع بن ناجد ازدی رفت. زیاد، که ازسیاستمداران کهنه کار به شمار می رفت، برای اولین بار شعارمعروف تفرقه بینداز و حکومت کن را عملی ساخت. دو گروه بزرگ نزاری و یمنی عمده ترین قبایل عرب ساکن کوفه بودند. او برای آنکه از یک سو از برخورد دو تیره مذکور، تشنج عمومی و خارج شدن شهر از سیطره خود جلوگیری کرده; از طرف دیگر، یکپارچگی وهمدلی اعراب جنوبی را که خطری آشکار برای حکومت شام به شمارمی آمدند، از میان برد; قبیله یمنی را مسوول دستگیری حجر بن عدی ساخت. بیشتر افراد این قبیله شیعه بودند. (13)

بنابر این دستور زیاد عملی نشد و مراد فرزند ابیه تحقق نیافت.

بزودی عدم دستگیری حجر او را به ستوه آورد. محمد اشعث راطلبید و در نهایت خشم تهدید کرد چنانچه حجر را در کمترین فرصت حاضر نسازد، اموالش را مصادره کرده، خودش را می کشد و بدنش راریز ریز خواهد ساخت. او، که از نحوه بیان زیاد به شدت ترسیده بود، سه روز مهلت خواست. سپس به جستجوی انقلابیان پرداخت.

حجر نیز یک شبانه روز در منزل ربیعه اقامت کرد. از آنجا پیام فرستاد تا از زیاد برایش امان بگیرند. پسر اشعث نزد بزرگان شیعه همانند عبد الله بن حارث رفت و از آنان خواست برای حجر اززیاد امان بگیرند و از او نخواهند تا حجر و یارانش برای حکم نهایی به شام بفرستد. (14) پسر ابیه پذیرفت. حجر در محاصره چندتن از ماموران وارد قصر شد. ده روز در زندان بود تا برخی ازیاران دیگرش به وی پیوستند; آنگاه زیاد طوماری آورد و در آن علیه حجر و یاران فداکارش بدین مضمون اقامه جرم کرد.

1- حجر بن عدی گروهی را دور خود جمع کرده بر عثمان ناسزامی گوید;

2- مردم را به جنگ با معاویه تحریک می کند.

3- تصمیم دارد خلافت را به خاندان علی(ع) برگرداند.

4- او به اتفاق یارانش فرماندار خلیفه را از شهر بیرون کرده است.

5- به علی بن ابی طالب(ع) محبت می ورزد.

6- علاوه بر دوستی با ابو الحسن، از دشمنان او نیز بیزاری می جوید.

7- همراهانش نیز در افکار و رفتار همانند اویند. (15)

بعد از تنظیم گزارش، تعدادی از روسای خودفروخته شهر آن را امضاکردند و بی درنگ به دمشق فرستادند. سپس حجر و همراهانش را که نه تن کوفی و چهارتن غیر کوفی بودند، همراه دو تن از مزدوران زیاد به نامهای وائل بن حجر خضرمی و کثیر بن شهاب، که دربی ادبی معروف بود، نزد معاویه فرستاده شد. چون به چند میلی کوفه رسیدند، دخترش در شعر غم انگیزی، که بدرقه راه پدر کرد،مظلومیت وی و بی رحمی روحی حاکم شام را به این مضمون تبیین کرد:

ای ماه نورانی بالا برو شاید حجر را هنگام رفتن ببینی.

او به سوی معاویه پسر حرب رهسپار است.

تا کسی که خود را امیر می داند، او را بکشد.

و بدنش را بر دروازه دمشق بیاویزد.

و کرکسها از صورت «زیبایش » بخورند.

سلاطین بعد از شهادت حجر بر ستم خود خواهند افزود.

و ظلم در کاخهای عورنق و سدیر گوارا و رایج می گردد.

ای حجر بن عدی، سلام و شادمانی بر تو باد.

ولی می ترسم که تو چون مولایت امیر مومنان(ع) از جام شهادت بهره مند گردی و پیر حیله گر شام در بیشه خالی غرش کند.

ای کاش حجر نیز چون دیگران به مرگ طبیعی می مرد.

تا مانند شتران ذبحش نمی کردند.

اما او «مرد و مردانه » چون هر رئیس «دلیر» قبیله کشته می شود و سربلند و باوقار از این دنیا هجرت می کند. (16)

حجر و یارانش را در محلی به نام مرج عذرا، که ظاهرا در دو فرسنگی شهر دمشق آن روز واقع بود، در زندانی که معاویه آن را جهت زندانی کردن مخالفان غیر شامی و به رخ کشیدن قدرت و شوکت خویش ساخته بود، به بند کشیدند. یکی از نزدیکان دستگاه معاویه خواست، برای رهائی حجر، معاویه را نرم سازد، ولی او به این بهانه که وی رئیس قیام کنندگان است، نپذیرفت. آنگاه چندمامور خویش را تحت فرماندهی مردی یک چشم نزد آنان فرستاد وبه وی دستور داد: اگر از ما اطاعت کرده، از ابو الحسن بیزاری جستند; در امانند و گرنه طعم مرگ را در مقابل قبرهای کنده شده به بدترین حالت به آنان بچشان. چون پیک معاویه نزد آنان رسید،یکی از یاران حجر گفت: اگر حدسم درست باشد، او نیمی از ما رامی کشد و باقی نجات می یابند. بدو گفتند: از کجا دریافتی؟ پاسخ داد: چون یک چشم دارد.

مرد یک چشم، پس از جملاتی توهین آمیز دستور زاده هند را بیان داشت. حجر و شش نفر از یارانش گفتند: شمشیر تیز نزد ما بهتراز آنچیزی است که ما را بدان می خوانی. برای ما به پیشگاه خداو پیغمبر(ص) و جانشین او شتافتن، از دوزخ بهتر است. (17) آنگاه نیمی از افرادی که با حجر بودند، به صورت ظاهر، از علی(ع)برائت جستند. حجر و یاران پایدارش تمام شب را عبادت کردند.

پس از طلوع آفتاب، آن جوانمردان نیک سیرت را جهت قربانی کردن در راه اعتقادات پاکشان جلوی تیغ راندند. حجر که برق وصال دل آرای دوست را دید، از آنان خواست اجازه دهند دو رکعت نمازگزارد. نماز را در کمال خضوع و خشوع خواند، بدو گفتند: از ترس مرگ نماز را چنین منقلب خواندی؟!

پاسخ داد: نه، هرگز برای نماز شستشو نکرده ام; مگر آنکه آن را به بهترین وجه ممکن به جای آوردم تا امروز نمازی بدین راحتی نگزارده بودم; در حالی که تیغ برهنه و قبر کنده را در مقابل خویش می بینم. هدبه بن فیاض قضاعی شمشیر تیزش را بر گردن حجر نهاد. او گمان کرد آن مجاهد راستین در چنان لحظه حساسی به خاطر ترس از مرگ از محبت امیر مومنان(ع) دست می کشد. از وی خواست، با اهانت به علی(ع)آزادی و زیستن در نعم دنیوی را برگزیند. حجر سوگند یاد کرد:

هرگز از بیم شمشیر سخنی بر خلاف رضای خالق نخواهم گفت و خشنودی او را بر هر حادثه ناگواری ترجیح می دهم. (18) سرانجام گلویش رابریدند (19) حلقومی که جز سخن حق از آن خارج نشده بود. شش تن از یارانش نیز، که چون وی در اعتقاد راسخ ماندند; پس از اندکی به او پیوستند.

(ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون.) (20)

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان