مقتل
روایت یکم:
خانه علی عزاخانه بود
حسن و حسین از دوری پیامبر بیتابی می کردند
و من آرام و قرار نداشتم
اگر علی نبود و دیدن سیمای نورانی اش، امیدم نمی- بخشید؛
اگر حسن و حسین اینقدر رنگ و بوی پیامبر را نداشتند؛
اگر زینب با آن نگاه مادرانه و آسمانی، روبرویم نمی- نشست؛
نفس های سردی که در سینه ام فرو می رفت، بازنمی- گشت
و آه های سوزان که از جانم برمی آمد،
هستی عالم را می سوزاند.
بیرون خانه غوغا بود.
وهرکه می رسید خبر از فتنه و آشوب می آورد.
درون خانه را اما هنوز بهت و ناباوری مصیبت؛
ساکن نگهداشته بود.
سیل طغیان گویی از حضیض سقیفه،
اندک اندک
به آستان اوج «بیت الله» زبانه می کشید،
بوی خیانت و جنایت آرام آرام
فضای کوچه ها را پر می کرد.
سر و صدایی از پشت در روی علی را برگرداند،
فریاد شیطان بود، از حلقوم غلامی بدکار و بدنام؛
سیاهی فتنه بود انگار، در چهره فرستاده ای شوم.
جسارتی بی سابقه بود،
پس از رحلت پیامبر
بر حرم دخترش و در پیشگاه محراب و مسجدش...
علی آرام و خشمگین
به در خیره ماند
شیر خدا به خروش آمد...
فریاد شیطان خاموشی نداشت
کینه ها و عقده های فرو خورده سالیان سرباز کرده بود؛
بغض های بَدر و اُحُد و خیبر
گشوده می شد.
علی به من نگاه کرد؛
و من به کودکان مضطرب؛
علی با نگاهش بچه ها را آرامش بخشید و پاسخشان گفت: بروید، من را بیعت سزاوار نیست
فریاد شیطان خاموشی نداشت؛
یا علی:
«بیا و بیعت کن؛
وگرنه خانه را با هرکه در او هست به آتش می کشیم.»
گمان می کردم بی پروایی کنند، اما نه اینقدر؛
گمان می کردم حریم ها را بشکنند، اما نه اینگونه؛
منتظر بودم تا درون خویش را آشکار سازند، اما نه اینقدر زود...
همچنان فریاد می زدند؛
این بار من نالیدم:
«از خدا بترسید
و از پیامبرش حیا کنید
از در این خانه دور شوید»
گویی رفتند؛
اما لختی نگذشت که
هیاهویشان دوباره فضا را آلود.
این بار گویی بوی فتنه آزارنده تر بود
و سیاهی طغیان افزون تر
فریاد شیطان دوباره بر خانه وحی الهی سایه افکند.
شیطان به خدا سوگند می خورد!
در صدای خراشنده ابلیس،
سخن از هیزم بود و آتش؛
که وحشیانه به در لگد می زد
و گویی هنوز در پی بهانه می گشت...
گفتم شاید به بهانه رویارویی با علی،
از خطاب با من پرهیز می کنند؛
چاره ای نبود،
از دختر پیامبرکه باید شرم می کردند؛
چاره ای نبود،
از ناموس خدا که باید پروا می داشتند؛
چاره ای نبود،
خود برخاستم؛
و درحالی که آرام قدم برمی داشتم؛
پشت در رفتم...
ابلیس را گفتم:
«من دختر پیامبرم، نمی دانی؟
هنوز کفن پیامبر خشک نشده است؛
و هنوز این در و دیوار بوی حضور آسمانیش را دارد،
از او شرم نمی کنید؟»
دیگر باید برمی گشت؛
دیگر باید می ترسید و خاموش می شد؛
دیگر باید آرام می گرفت.
اما بی حیا فریاد زد:
«ما با زنها کاری نداریم»
و نعره کشید.
نمی دانم چه شد؛
نفهمیدم چه کرد؛
ندانستم چه پیش آمد؛
که از درون پیکرم،
«محسن» شکست؛
و من فرو ریختم ...
روایت دوم:
بانو که رفت پشت در،
گفتم از او حیا می کنند و می روند؛
گفتم از یادگار پیامبر بیمناک می شوند و می گریزند؛
بچه ها را گوشه اتاق نگهداشتم؛
و با اشاره مولا،
در پی بانو رفتم...
بانو که رفت پشت در
دلخوش شدم که این اضطراب و آشوب
پایان می پذیرد...
منتظر بودم تا دوباره بانو را همراهی کنم،
و دوباره به اتاقش بازگردانم.
نمی دانم چه شد،
نمی دانم آن تیره بخت جنایتکار چه کرد،
نفهمیدم در چگونه باز شد
و بانو پشت در چه کشید
که نالید
و صدایم زد...
فقط نالید و گفت: فضه ...؛
دویدم؛
سرآسیمه بانو را در آغوش گرفتم،
نالید: «فضه ...
محسن را کشتند»
آه،
میخ در خونین بود
و آتش زبانه می کشید.
روایت سوم:
به لات و عزی سوگند؛
سالها صبر کرده بودیم
و در لباس اسلام
مرارت نماز و روزه را کشیده بودیم،
تا فرصت ما فرا رسد...
به لات و عزی سوگند؛
سالها «محمد» را تحمل کردیم؛
و به روی خودمان نیاوردیم؛
تا دوران او بگذرد...
ناچار بودیم بیعت علی را بگیریم و نمی آمد،
مجبور بودیم کار را تمام کنیم و تسلیم نمی شد.
به در خانه اش رفتیم؛
اما دوباره دختر محمد با ما طرف شد...
چه باید می کردیم؛
دیدم اینگونه نمی شود،
خواستم در را باز کنم،
دستهایش را پیش آورد تا در را ببندد،
تازیانه آن غلام سیاه را گرفتم؛
خواستم در را باز کنم،
نمی گذاشت؛
تازیانه را بلند کردم و آنقدر زدم تا دستانش را کشید؛
ناله ای کرد و سوزناک گریست؛
دست، دست محمد بود که در را گرفته بود؛
صدا، صدای محمد بود که می نالید؛
به یاد همه سالهایی افتادم که نمی شد در برابر هیبت و جلالش سخن گفت؛
به یاد همه روزهایی افتادم که خدایان ما را تحقیر کرده بود؛
به یاد همه لحظه هایی افتادم که کینه بر جانم چنگ می زد و مجبور بودم آرام باشم...
این دختر، فرزند محمد بود؛
و محمد مرده بود...
اینک محمد در پشت در می نالید؛
اینک محمد در پشت در می گریست؛
اینک محمد در چنگ من بود.
«محمد ... محمد ...»
فریاد زدم؛
به لات و عزی سوگند؛
چنان بر در کوبیدم که صدای استخوانهای زنانه اش به گوشم رسید.
محمد بود که فریاد زد:
«پدر جان، ببین با جگرگوشه ات چه می کنند!»
روایت چهارم:
چه کشیدم من که دستم بسته بود؛
چه کشیدم من که زبانم در کام بود؛
چه کشیدم من که شمشیرم در نیام بود؛
چه کشیدم من که پیامبر با من عهد بسته بود؛
و من تعهد کرده بودم که هرچه دیدم؛
خاموش باشم.
آه ... اما نمی دانستم این بار آوار بلا بر من فرو نمی ریزد.
نمی دانستم این بار شعله های مصیبت وجود مرا نمی سوزاند.
پیامبر نگفته بود؛
که پیش چشمم، حبیبه خدا را می زنند و باید خاموش باشم.
نگفته بود؛
که پیش رویم همسرم را لگد می کنند و باید نگاه کنم.
نگفته بود که؛
حسن و حسین پناه زینب می شوند و من نمی توانم پناه دختر پیامبر باشم.
فضه به سوی فاطمه دوید؛
و آشوبگران به داخل خانه ریختند.
فضه توانست فاطمه را کنار بکشد تا زیر دست و پا نماند؛
و من تنها توانستم خود را جلو بیاندازم تا بچه ها گرفتار آن حرامیان نشوند...
یکی دستم را گرفته بود و یکی پایم را می کشید،
یکی در سینه ام آویخته بود و یکی چنگ در صورتم می زد،
فاطمه بیهوش بود انگار.
اما نمی دانم چگونه دیده باز کرد؛
و مرا میان کوچه دید که ریسمان به گردنم افکنده اند و می کشند.
روی برگرداندم و در آستانه در،
فاطمه را دیدم که با مقنعه خون آلود و لباس خاکی؛
دست بر دیوار گرفته است.
فاطمه را دیدم که بچه های مضطرب از پشت سرش نگاه می کنند.
فاطمه نمی توانست راه برود،
نمی دانم چطور این چند قدم را برداشته بود.
فاطمه نمی توانست سخن بگوید،
نمی دانم چگونه می نالید و فریاد می زد.
بازوان تازیانه خورده اش حرکت نداشت،
نمی دانم فاطمه چه سان دست بر ریسمان انداخته بود،
و در زیر مشت و لگد نامحرمان می کوشید تا مرا برهاند.
خدایا، این من بودم که اینک اینگونه دستخوش تاراج مشتی مردنما می شدم؛
من که یک تنه در برابر لشکرها می ایستادم.
خدایا، این من بودم که نمی توانستم از دختر هجده ساله پیامبر دفاع کنم؛
من که در چهارده سالگی سنگ و چماق این جماعت را می خوردم و تنم سپر جان پیامبر بود.
خدایا، این من بودم که دست به شمشیر نمی بردم؛
من که از شمشیرم، رزم آوران نامدار عرب هراسان بودند.
خدایا، این علی بود ایا، که پیش چشم همسر و فرزندانش،
برخاک افتاده بود و کتک می خورد؟
دیگر نفهمیدم فاطمه در آن هیاهو چه شد؛
مرا کشان کشان می بردند؛
و گرد و خاک میان کوچه راه را بر چشمانم بسته بود...
تنها صدای پیامبر بود که از میان گرد و خاک
به گوش می رسید،
و پیامبر تازیانه می خورد!