ماهان شبکه ایرانیان

کمربسته علی علیه السلام

روز به پایان می رسید و خورشید آهسته، آهسته می رفت تا در غربی ترین نقطه آسمان از دیدها مخفی شود. علی عسکر و پدرش خسته از کار روزانه در ایوان خانه نشسته بودند و چای می نوشیدند. صدای در خانه بلند شد. یک نفر بشدت در را می کوبید و پهلوان را صدا می زد.

روز به پایان می رسید و خورشید آهسته، آهسته می رفت تا در غربی ترین نقطه آسمان از دیدها مخفی شود. علی عسکر و پدرش خسته از کار روزانه در ایوان خانه نشسته بودند و چای می نوشیدند. صدای در خانه بلند شد. یک نفر بشدت در را می کوبید و پهلوان را صدا می زد.

علی عسکر با عجله خودش را به در حیاط رساند. مرد سراسیمه بود و نفس نفس می زد. علی عسکر را که دید گفت: «پهلوان زود باش، عجله کن، سیدهاشم، سیدهاشم را کشتند!»

پهلوان با ناراحتی پرسید: «سیدهاشم، چی شده؟ درست حرف بزن ببینم، کی سیدهاشم را کشت؟»

مرد که نفسی تازه کرده بود، گفت:

«اوباش محله بزور، سیدهاشم را به داخل خانه شان بردند و الان سر و صدای بزن و بکوب و التماس های سید از خانه به گوش می رسد.» پهلوان علی عسکر با شتاب به طرف کوچه دوید. سیدهاشم، روحانی جوانی بود که در محله آنها زندگی می کرد و در مدرسه صفدرخان درس می خواند و گاهی برای مجالس روضه خوانی به خانه های اهالی محل می رفت. ماجرا از این قرار بود که چند نفر از اوباش محل برای تفریح و خنده خود تصمیم گرفته بودند که او را دست بیندازند و بخندند. برای همین به بهانه مجلس روضه خوانی سید را به خانه خود برده بودند. روحانی جوان وقتی که وارد خانه می شود، صاحبخانه و دوستانش مشغول بزن و بکوب و شوخی و خنده و دست انداختن او می شوند و وقتی که سید اعتراض می کند، او را به باد کتک می گیرند. با بلند شدن سر و صدا، اهالی محل که متوجه شده بودند، برای نجات سید جوان به پهلوان علی عسکر متوسل می شوند. علی عسکر خود را به خانه رساند و با کمک چند نفر از اهالی محل از دیوار بالا رفت و وارد خانه شد و پس از گلاویز شدن با اوباش و زد و خوردی شدید با آنها مرد روحانی را از خانه بیرون آورد.

روحانی جوان که از شر مزاحمین نجات پیدا کرده بود، از ته دل علی عسکر را دعا کرد و گفت:

پهلوان! امیدوارم همانطور که مرا از دست این مزاحمین نجات دادی، هر آرزویی که داری به دست جد بزرگوارم برآورده شود.

آن شب علی عسکر در خواب حضرت امیرمؤمنان علی بن ابی طالب را زیارت کرد و حضرت به او فرمود: «پهلوان همانطور که امشب اولاد ما را نجات دادی، از خدا می خواهم کسی نتواند پشت تو را به خاک برساند».

علی عسکر از خواب بیدار شد. او که کمر بسته حضرت امیرالمؤمنین علی، علیه السلام، شده بود، در اثر توجه و دعای امام قدرت بی مانندی را در خود احساس می کرد.

یک هفته قبل از عید نوروز، پهلوان علی عسکر یزدی وارد پایتخت شد. خبر ورود پهلوان یزدی بسرعت در سراسر شهر تهران پخش شد. قرار شده بود که صبح روز عید در حضور فتحعلی شاه قاجار، پهلوان علی عسکر یزدی با پهلوان علی شیرکش، پهلوان دربار، در میدان بزرگ شهر کشتی بگیرد. پهلوان عسکر، برای اینکه خستگی راه را از تن به در کند، چند روزی استراحت کرد. او در این مدت مهمان ورزشکاران تهرانی بود و بخوبی از او و همراهانش پذیرایی می کردند.

روز موعود نزدیک می شد. جارچیان هر روز در بازارهای شهر، خبر برگزاری کشتی دو پهلوان بزرگ را به اطلاع مردم می رساندند. از چند روز قبل، مردم شهر را آذین بسته بودند. فراشان و خدمتگزاران دربار، میدان شهر را برای کشتی آماده می کردند. وسط میدان خاک نرم پاشیده بودند. در گوشه ای از میدان که مقابل قصر شاهی و ایوان بزرگ آن بود، سردم مرشد را با زنجیر و زنگ و پرهای رنگارنگ زینت داده بودند. در دو سوی میدان، دو چوب بلند که بر نوک هر یک پارچه ای رنگی بود، در خاک فرو کرده بودند. یکی از پارچه ها به رنگ سرخ و دیگری به رنگ سبز بود. بیرق سرخ به پهلوان علی شیرکش و بیرق سبز به پهلوان علی عسکر یزدی تعلق داشت.

روز عید نوروز فرا رسید. گروه زیادی از مردم برای اینکه محل مناسبی برای تماشا داشته باشند، از شب قبل در میدان شهر اجتماع کرده بودند. با بلند شدن آفتاب، پهلوانان برای برگزاری کشتی آماده شدند. پهلوان علی شیرکش با همراهانش زودتر وارد میدان شده بودند و زیر بیرق سرخ ایستاده بودند. پهلوان علی تنکه کشتی پوشیده بود و خود را برای کشتی آماده می کرد. طرفداران او را بشدت تشویق می کردند. چند گوشه از میدان، پیرمردان منقل به دست اسپند و کندر دود می کردند و معیت برای سلامتی پهلوان مورد علاقه شان صلوات می فرستادند. لحظاتی بعد، پهلوان یزدی با همراهانش وارد میدان شدند و در زیر بیرق سبز بر زمین نشستند. هنوز چیزی از آمدن آنها نگذشته بود که صدای طبل و نقاره خانه شاهی ورود شاه قاجار را اعلام کرد. جمعیت به احترام از جا برخاستند. بعد از اینکه شاه و اطرافیانش در جای خود نشستند، به اشاره وزیر دربار، مرشد با خواندن گل کشتی و ضرب و زنگ شروع کشتی را اعلام کرد. دو پهلوان به میدان آمدند. کهنه سوار به میانه میدان آمد و دستهای آنها را در دست هم قرار داد و پهلوانان فرو کوبیدند و کشتی شروع شد.

هر دو پهلوان با احتیاط با هم برخورد می کردند و سعی داشتند که همدیگر را سبک سنگین کنند و قدرت و مهارت حریف را در کشتی بشناسند. مدتی طولانی در سرشاخ و وارد کردن فشار به سر و گردن یکدیگر گذشت. هر دو قدرتمند بودند و به اندازه کافی در فنون کشتی مهارت داشتند. مدتی دیگر به تاخت و تاز کردن گذشت. یک بار عسکر به طرف حریف حمله می کرد و او را به گوشه های میدان می راند و یک بار پهلوان دربار به طرف عسکر حمله می کرد و او را به عقب می راند. هر دو با هوشیاری در انتظار فرصت مناسب و یک لحظه غفلت حریف بودند. در یکی از این تاخت و تازها ناگهان پهلوان علی عسکر به سمت پاهای حریفش حمله برد و با قدرت او را بر روی دست بلند کرد، اما قبل از اینکه بتواند او را بر زمین بکوبد، پهلوان علی با پیچ و تابی که به بدنش داد خود را از دست او نجات داد; ولی پهلوان یزدی فرصت را از دست نداد و با یک حرکت ناگهانی حریفش را در خاک نشاند. پهلوان علی شیرکش که می دانست نمی تواند از دست حریفش نجات پیدا کند، برای اینکه بتواند بیشتر مقاومت کند، خود را به پایه تختی که در گوشه میدان بود و گروهی از نوازندگان بر روی آن نشسته بودن چسباند و محکم پایه های تخت را گرفت; اما پهلوان علی عسکر آنچنان حریف را با قدرت از جا کند که تخت واژگون شد و نوازندگانی که بر روی آن نشسته بودند بر زمین ریختند و پهلوان، علی شیرکش را محکم بر زمین کوبید. صدای فریاد شادی مردم به هوا بلند شد. شاه قاجار از اینکه پهلوان دربارش به زمین خورده بود بسیار ناراحت بود، اما به روی خودش نمی آورد.

برای اینکه در برابر مردم حفظ ظاهر شده باشد، به دستور شاه یکی از فراشان طبقی را که پر از سکه های طلا بود پیش او آورد و شاه قاجار با دست خودش سکه های طلا را روی پهلوان یزدی افشاند. رسم این چنین بود که پهلوان پیروز باید در برابر شاه زانو بزند و سکه هایی را که او افشانده است، با افتخار جمع کند; اما پهلوان علی عسکر که خود را کمربسته امیرالمؤمنین، علیه السلام، می دانست و در برابر هیچکس جز خداوند سر فرود نمی آورد، همچنان در میانه میدان ایستاده بود و کمترین اعتنایی به شاه و سکه های طلا نمی کرد.

شاه قاجار که این حرکت پهلوان عسکر را بی احترامی نسبت به خودش می دانست، با خشم و عصبانیت دستور داد تا پهلوان پیروز را زندانی کنند; اما وزیر شاه که در کنار او ایستاده بود به او گفت که اگر بخواهد چنین کاری بکند، مردم به خشم می آیند و دیگر نمی شود آنها را کنترل کرد. بعد هم برای اینکه مردم تصور نکنند که پهلوان علی عسکر به شاه بی احترامی کرده است، اعلام کردند که چون چشمهای پهلوان علی عسکر ضعیف است، سکه های طلا را ندیده و به این خاطر آنها را جمع نکرده است. به این ترتیب پهلوان از خطری جدی نجات پیدا کرد و با بازوبند پهلوانی به شهر خود بازگشت.

حالا دیگر پهلوان علی عسکر یزدی را در سراسر ایران به عنوان قویترین پهلوان کشور می شناختند. هر روز از گوشه و کنار مملکت پهلوانان جوانی که آرزوی بازوبند پهلوانی را در سر می پروراندند; برای کشتی با او به یزد می آمدند و با ناکامی به شهر و دیار خود بازمی گشتند. پهلوان عسکر برای حفظ موقعیت خود و دفاع از مقام پهلوانی، مجبور بود که مرتب ورزش کند تا همیشه آماده و ورزیده باشد. همه جا پیچیده بود که قرار است امسال در جشن عید نوروز پهلوان نیرومندی برای کشتی با پهلوان عسکر به تهران بیاید.

پهلوان عسکر برای شرکت در کشتی نوروز به طرف تهران حرکت کرد. او وقتی به تهران رسید که هنوز زمان زیادی تا عید نوروز مانده بود. بعد از تحقیق متوجه شد که حریف امسال او پهلوان حسین نعلگر قزوینی است. اما او هیچ شناختی از این پهلوان نداشت.

تصمیم گرفته بود به طور ناشناس به قزوین برود تا حریفش را از نزدیک ببیند. صبح روز بعد به طرف قزوین حرکت کرد و بعد از دو روز به قزوین رسید.

پیدا کردن پهلوان حسین در قزوین کار سختی نبود. از اولین کسی که سؤال کرد، آدرس دکان آهنگری پهلوان حسین را در میدان مال فروش ها به او داد. بالاخره خود را به دکان پهلوان نعلگر رساند. کنار کوره آهنگری ایستاده بود. آهن را در کوره می گداخت و با پتک سنگینی که در دست داشت بر آهن می کوفت.

سیمای پرابهت و قامت رسای او طوری بود که در بین صد نفر براحتی می شد او را تشخیص داد. جلوی دکان آهنگری از اسب پیاده شد، نگاه سردی به داخل دکان انداخت و گفت:

آهای آهنگر! یک نعل خوب برای اسب من بیاور.

مرد آهنگر پتک را بر روی سندان گذاشت و از میخی که بر دیوار کوفته بود، نعلی را برداشت و بدون هیچ صحبتی به دست مرد غریب داد. مرد غریب نعل را در دست گرفت و کمی سبک و سنگین کرد و بعد آن را در پنجه های خود فشرد و نعل را مچاله کرد و آن را پیش پای مرد آهنگر بر زمین انداخت و گفت:

یک نعل بهتر بده!

مرد آهنگر از زیر چشم نگاهی به او انداخت، ابروهایش را در هم کشید و به داخل مغازه برگشت. این بار نعل محکمتری را از میخ برداشت. دو نعل را روی هم گذاشت و به دست مرد داد. مرد بار دیگر، هر دو نعل را محکم در پنجه های نیرومند خود فشرد و آنها را در هم پیچید و به داخل دکان انداخت و با تندی گفت:

آهنگر وقت مرا تلف نکن. اگه نعل بهتر داری بده، وگرنه بگو تا بروم!

مرد آهنگر با کنجکاوی نگاهی به غریبه انداخت و مثل اینکه چیزی فهمیده باشد به داخل دکان رفت و این بار چهار نعل را بر روی هم گذاشت و به دست مرد داد. ولی این بار هم مرد غریب با کمترین فشاری نعل ها را در هم پیچید و پیش پای آهنگر انداخت. این بار آهنگر فرصت صحبت کردن به او نداد و بی تفاوت گفت:

فعلا نعل بهتر از اینها ندارم، اما اگر فردا صبح بیایی نعل های خوبی برای اسبت آماده می کنم.

عسکر خود را به کاروانسرایی رساند و در یکی از حجره های کاروانسرا تن به دست خواب سپرد و خستگی راه باعث شد تا به خوابی عمیق فرو رود. صبح روز بعد با سر و صدای کاروانسردار و مردم غریبی که در کاروانسرا بودند، بیدار شد. صبر کرد تا آفتاب بلند شد و اشعه های نورانی آن، سستی خواب دیشب را از چهره شهر شست. حالا دیگر حتما بازارها باز شده بودند. به طرف بازار حرکت کرد. جلوی دکان آهنگری که رسید از اسب پیاده شد، سلام کرد و گفت:

استاد آهنگر! آیا نعل خوبی برای اسب من ساخته ای؟

مرد آهنگر با چهره برافروخته، نعلی را از کنار سندانش برداشت و در حالی که در چشمهای او خیره شده بود، آن را در دست مرد غریب گذاشت.

مرد نعل را در دستهایش سبک سنگین کرد و گفت: «هوم، بد نیست، مثل اینکه نعل محکمی است!»

بعد نعل را در پنجه هایش فشرد، اما نعل محکمتر از آن بود که فکر می کرد بار دیگر با قدرت نعل را فشار داد، اما نعل هیچ تغییری نکرده بود. دستش سرخ شده بود و نعل در کف دستش خط انداخته بود. به روی خودش نیاورد و گفت: «بد نیست، همین خوبه! این نعل را به دست اسب من بکوب.»

استاد نعلگر، دست اسب را میان دو پایش گرفت و با انبر میخ های نعل کهنه را کشید و نعل تازه را به جای آن کوبید. کار نعلگر تمام شده بود. مرد غریب سکه ای از کیسه اش درآورد و در دست آهنگر گذاشت. آهنگر نگاهی به سکه انداخت، آن را با انگشتانش به طرف بالا پرتاب کرد، سکه در هوا چرخی زد و دوباره در دست های مرد نشست. مرد آهنگر سکه را با انگشتانش محکم فشرد. آنچنان محکم که خطهای روی سکه محو شد. بعد سکه را به طرف مرد غریب انداخت و گفت: «این سکه به درد نمی خورد، یک سکه بهتر بده.»

مرد غریب با تعجب نگاهی به سکه انداخت و سری تکان داد و خندید. دو حریف که همدیگر را شناخته بودند، با مهربانی یکدیگر را در آغوش گرفتند و آشنایی عجیب و غریب آنها به دوستی مبدل شد.

پهلوان عسکر که با رقیب نیرومندش دوست شده بود، قصد داشت که از کشتی با او صرف نظر کند، اما پهلوان حسین گفت: «ببین پهلوان، دوستی به جای خودش و کشتی پهلوانی به جای خودش. برای اینکه تکلیف پهلوان پایتخت معلوم شود ما باید با هم کشتی بگیریم و بعد از آن هم با هم دوست هستیم و هیچ چیز عوض نمی شود.»

کشتی دو پهلوان نیرومند، روز عید نوروز در حضور بزرگان و درباریان و مردم شهر تهران انجام شد. هر دو پهلوان با تمام قدرت و مهارت تجربه شان کشتی می گرفتند. پیش بینی برنده این مسابقه، کار خیلی سختی بود. بیش از نیم ساعت بود که با هم سرشاخ بودند و زورآزمایی می کردند و کشتی بدون نتیجه مشخص همچنان پیش می رفت. نفس هر دو پهلوان به شماره افتاده بود. از شدت عرقی که از تن و بدن آنها ریخته بود، خاک زیر پایشان مرطوب شده بود. ناگهان پهلوان علی عسکر بسختی به طرف حریف حمله کرد و دستش را به طرف پیش قبض (1) حریف برد، همانطور که پیش قبض او را گرفته بود با دست دیگر پاهای نیرومند حریفش رابه چنگ آورد و محکم او را بر زمین کوبید. پهلوان علی عسکر بار دیگر پهلوان پایتخت شده بود و حریف بسیار نیرومندی را شکست داده بود. او سالهای زیادی بازوبند پهلوانی را حفظ کرد و تا دوران کهنسالی هرگز در کشتی به زمین نخورد.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان