ماهان شبکه ایرانیان

شکوه سجاد(ع)

هر بار که می خواست وضو بگیرد، آب از چاه می کشید و در خمره می ریخت. برای نماز که آماده می شد، رنگ چهره اش می پرید و دستانش می لرزید.

هر بار که می خواست وضو بگیرد، آب از چاه می کشید و در خمره می ریخت. برای نماز که آماده می شد، رنگ چهره اش می پرید و دستانش می لرزید.

«چرا چنین می شوی؟ این چه حالتی است که به شما دست می دهد؟» می فرمود: مگر نمی دانید در پیشگاه چه کسی می ایستم و با که سخن می گویم؟

*

نیمه شب ها بلند می شد کیسة نان به دوش می گرفت و از خانه بیرون می رفت. در خانة هر نیازمندی مقداری می گذاشت و به آرامی به در خانة دیگری می رفت. همیشه سفارش می کرد: «صدقه دادن در تاریکی شب، خشم پروردگار را فرو می نشاند. بی گمان، صدقه پیش از آن که در دست نیازمند قرار گیرد، در دست خداوند جای می گیرد. من از خدایم شرم می کنم که برادری از برادران (دینی) خود را ببینم که نیازمند باشد و از خدا بخواهم که به او بهشت ارزانی دارد ولی خود، بخل ورزم و از مال دنیا او را محروم کنم؛ زیرا آن گاه که روز قیامت شود، به من گفته می شود: «تو در دنیا برای مال و منال آن، بخیل بودی. اگر بهشت در دست تو بود، خیلی بخیل تر از این بودی و آن را به هیچ کس نمی دادی.»

*

خدمتکارش را دوبار صدا زد، اما پاسخی نشنید. بار دیگر صدایش زد. این بار خدمتکار به نزدش آمد و گفت: «بله، آقای من!» حضرت فرمود: «ایا وقتی صدآیت کردم، شنیده بودی؟» پاسخ داد: «آری، صدآیتان را شنیدم» امام پرسید: «پس چرا پاسخ ندادی؟» خدمتکار لبخندزنان گفت: «چون از خشمت در امان بودم و نمی ترسیدم. می دانستم که مرا تنبیه نخواهی کرد.»

حضرت سر به آسمان بلند کرد: «سپاس را خدا که خدمتکارم از من نمی ترسد.»

*

هشام بر کنار شده بود. حضرت به فرزندانش فرمود: «این مرد برای پاسخگویی به عملکردش نسبت به مردم نگه داشته شده است. کسی از شما حق ندارد، متعرضش گردد!» عبدالله با ناراحتی گفت: «اما پدرجان، برای چه؟ به خدا سوگند رفتار او با ما خیلی ناپسند بود ما منتظر چنین روزی برای انتقام بودیم.»

این بار امام تأکید کرد: «پسرم! او را به خدا واگذار تا هر آنچه صلاح می داند، با وی کند.» چند روز بعد حضرت نزد هشام رفت و فرمود: «به وسیلة ما از هر کسی که خواستی کمک بخواه تا از وی برآیت رضآیت بخواهیم.» هشام سر به زیر انداخت، به یاد ظلم و ستم های کرده اش افتاد. تنش لرزید و گفت: به راستی که خداوند بهتر می داند که رسالتش را در کدام خاندان قرار دهد.

*

اسیران خاندان پیامبر را به شام بردند. مردم نمی دانستند آنها کیستند. خیلی هایشان فکر می کردند عده ای کافر را اسیر کرده اند. مردی از اهل شام فریاد زد: «سپاس خدا را که شما را کشت و نابود ساخت.»

امام پرسید: «ای مرد! ایا قرآن خوانده ای؟»

«آری! قرآن خوانده ام.»

«ایا سورة شوری را خوانده ای؟»

«چه می گویی؟ چطور می شود قرآن را بخوانم و سورة شوری را تلاوت نکنم؟!»

این بار حضرت پرسید: «ایا این ایه را تلاوت کرده ای: قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی؟» تن مرد لرزید. اشک از چشمانش جاری شد. دانست که خاندان پیامبر را به اسیری آورده اند.

*

تا سی سال به هر بهانه ای از کربلا و شهدای مظلومش می گفت و می گریست. می پرسیدند: «ای علی بن الحسین! چرا چنین با سوز و ناله گریه می کنی؟» می گفت: ملامتم نکنید زیرا یعقوب تنها مدتی از فرزندش یوسف دور ماند و با این که می دانست او نمرده است ولی چنان در فراقش گریست که دو چشم او کور شد؛ من چگونه نگریم با این که هفده تن از خاندانم را در یک روز در بیابان کربلا با سر بریده دیده ام. ایا شما گمان می برید اندوه و داغ آنها هرگز از دلم بیرون می رود.»

*

اولین کسی بود که بر تربت پدرش حسین(ع) سجده کرد و به مهر و تسبیح خاک تربت، عبادت کرد.

*

مرد پرسید: اموری که در تمام ادیان آسمانی مشترک است، چیست؟

حضرت فرمود: «گفتن حرف حق، قضاوت به عدل و داد و وفای به عهد.»

*

نیمه شب بود و صدای مناجات حضرت به گوش می رسید: «پروردگارا! بنده ناچیزت به درگاه توست. نیازمند و درمانده ات به درگاه توست. پروردگارا! گدآیت به درگاه توست. پروردگارا! فقیرت به درگاه توست و از تو درخواست می کند.» طاووس بن کیسان یمانی این جملات را حفظ می کند و هرگاه مشکلی دارد آنها را می گوید. بارها شاهد بوده که در کارش گشایش حاصل شده.

*

یکی از دعاهای همیشگی حضرت این بود: «بارخدایا! مرا به خودم وامگذار تا از مهار آن درمانم و مرا به مخلوق نیز وامگذار تا تباهم سازند.»

*

بیست و دو بار با شترش به حج رفته بود. نه در راه حج و نه هیچ جای دیگر، حتی یک تازیانه بر بدن شترش نزده بود. بعد از شهادتش، شتر بی قراری می کرد. بر سر مزار حضرت می رفت. سینه اش را روی سنگ می گذاشت. ناله می کرد و اشک می ریخت. مدتی امام باقر(ع) می آمد و شتر را آرام می کرد؛ اما باز شتر بی قراری می کرد. سه روز که گذشت، شتر از شدت بی تابی هلاک شد.

 

 
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان