زنان اسوه
قیام، مرد و زن نمی شناسد و سازندگی مرزی ندارد، غیرت را در جنسیت حبس نکرده اند واین حصار و حایل نمی تواند چشم پوشی از رسالت بزرگی که بر دوش انسان است را توجیه کند. و به آن امانت بزرگ نمی توان خیانت کرد.
نیمی از بشر را برای زندگی در جهل و بی خبری نساخته اند و بار سنگین مسؤولیت را از آنان برنگرفته اند و «زن » بودن نباید پوشیدن ترمه تساهلی باشد برای توجیه به عزلت کشیدن زنان.
هیچ کس این ظلم را روا نمی دارد که چنین ادعا کند: شریفترین موجودات خلقت را برای استثمار ساخته اند، و اینکه، «بشویند» و «برویند» و «بپرورند» و در جهل فرو برند و حول خود ننگرند، و خود را حلقه ای گسسته بدانند که اتصالی به سلسله ای ندارد و اگر ارتباطی هست برای تولید نسل است و ابقای نسل بشر.
در اجتماع زیستن یعنی «متاثر شدن » و «مؤثر بودن ». و این برای همه آدمیان است و هر کس به مقتضای توانش بهره ای از آن می گیرد و یا دیگری را بهره مند می کند.
زن به عنوان انسان یا اشرف مخلوقات گاه «هاجری » می شود رسول صبور و تنهای خداوند در آن عطشناکترین سرزمین دنیا، تشنه و تنها و سرگردان و سخت می گریزد برای آب، و از سراب به سراب می جهد. هیچ گاه مایوس نمی گردد، هروله ای برای شکستن عطش داغ اسماعیل امیدش، خود فدا کردن برای نجات «دیگری » که از اوست، و خدا می خواهد بر شانه های او خانه اش را بنا کند و جمعی و اجتماعی را قرنها از آنسوی عالم، گرد آن خانه بگرداند.
و گاه «آسیه ای » می شود که باید موسای سرگردان و گریزان از قتل را از نیل برگیرد و از او عصاداری بسازد که از چوبی خشک، اژدهایی از عصیان خلق کند و در شام تاریک بنی اسرائیل ید بیضایی بپرورد و آنگاه مطمئن از خدای خود خانه ای را نزد او بخواهد.
و بار دیگر «مریمی » حامله عیسای «حیات » و «هستی » که در هجوم جهل و تهاجم لکه های ننگ اجتماعی بر دامن خویش به درگاه خدایش پناه می برد و قبای قضاوت را بر تن نوزادش می پوشد تا خود را روح خدا بنامد از دامن پاک مریم برای اصلاح امتی جاهل و فردا حیات می بخشد مردگان متعفن قومی را که می بایست از دامن پاک زنی به سعادت رسند.
و یک بار دیگر تاریخ «خدیجه ای » را می طلبد که تکیه گاه مطمئن و حریرین محمد(ص) شود و زندگانی شیرین خود را در رسالتی ببازد که باید جهانی نو بسازد. سروش رسالت را بشنود و اولین مؤمن هنجارشکن مکه شود، روی از همه خدایان برتابد و خود را از راستای «هبل » در خم رکوع خدا بپیچاند، تنهاییهای حرانشینی محمد(ص) را تحمل کند و خار از علم می کارد و خود را حبس دیوارهای بی تفاوتی نمی کند.
هر دردی که بر جان زنی دردمند نشسته، تلخیش مذاق زینب را آزرده.
سال ششم هجری چشم به روی تیغ تیز بیداد می گشاید و جنگی چند ساله بین جهل و علم و کفر و ایمان را به نظاره می ایستد.
پنج سال بعد دستان کوچک و معصومش تب داغ قیام و عدالت محمد را در آب سرد ملاطفت می شوید.
زینب، خاکسپاری «مهربانی » را به گریه می نشیند و بعد از او چله نشینی سکوت اسفبار علی مظلوم و کوتاه شدن دست او از آنچه حقش بود.
زینب امروز می چشد طعم تلخ محرومیت را، از آنچه که می بایست داشته باشد و با انحراف تاریخ، در درد جانکاهی که مادر لای چوبه های در ظلم می کشد زینب باید بسوزد و در آغاز حیات و بلوغ بی عدالتیهای اجتماعی و به هم خوردن تعادل ترازوی عدالتی که طرفة العینی آویزان بود، باز او شعله ور شود. و فردا به جای مهر گرم مادر بر جسدی سرد که جز او مویه گری ندارد اشک ریزد.
زینب، ناظر سکوت مرگبار پدر و گریه های نیمه شبش در حلقوم چاه های غربت است.
زینب پاره های جگر برادر دردمندش را در تشت جور می بیند و آنگاه است که زهر سیاست و جنگ بر سر دنیا را در تار و پودش حس می کند و اینگونه چهارمین تکیه گاه او نیز فرو می ریزد.
زینب فریادگر عاشوراست، خشت خشت مناره وجودش از خون عزیزترین هایش ساخته شد. حلقومش پر از فریادهای خونین و دلش مالامال درد ظلم است، و هر آنچه از درد شنیده به عیان دیده است!
زینب، از آنانی زجر دیده که دیروز جدش را می آزردند; از ابوسفیان و آنانی که در ردای کفر بودند و امروز در قبای پیامبر و کسوت رسالت به نام دین بر ریشه دین تیغ می زنند.
زینب، دیروز در آن مستوری و امروز در کویری از همه کس و همه چیز حیران و سرگردان. دستانی را می جوید که از آستین برادر بریده. و حلقومی را که بوسه گاه پیامبر بود.
او برادرش را از زهرا، اینگونه امانت نگرفته، او باید به زهرا بگوید که حسین را چه کردند.
او در آن قلزم پر خون و قحطسالی انسانیت دنبال حسینش می گردد و آنگاه که جسد بی سرش را می یابد رگهای بریده اش را بوسه باران می کند و از دل می نالد و می گوید: خدایا! این قربانی کوچک را از ما بپذیر!
زینب قافله سالار اسیران سیلی خورده است، فرزندان پیامبر را اینگونه به زنجیر کشیده و شهر به شهر می گردانند و از پرده عفافشان بیرون می کشند. زینب کوفیان بی وفایی را نفرین می کند.
زینب، امروز فریاد و خون و اشک را به هم می آمیزد و راز عداوت فرزندان زر و زور و تزویر را بر ملا می کند که اگر اینان ردای پیامبر را نیز بپوشند رذالتشان پوشانده نخواهد شد.
زینب، از محمد تا حسین را فریاد می کشد، روز شمار جور شمشیرها را از «لیلة المبیت » تا حلقوم حسین باز می گوید.
او قاصد خوب برادر است و پیامبر بزرگ رسالت وی، از بیتوته حرا تا سینه شکافته حمزه تا مظلومیت علی اصغر.
زینب، برای بودن حرکت کرد. و برای «بودن » باید از هر آنچه تعلق است برهد.
«نخواهی » تا دامی برایت نتند و «نداشته باشی » تا نهراسی و اگر داری بر باختنش مضطرب نگردی.
پای در بندی نداشته باشی و برای خود خدا نتراشی و هر روز عبد معبودی نگردی.
«بودن » مکه و مدینه و کوفه و کربلا و دمشق نمی شناسد. «بودن » مقامی است که فقط از «رهیدن » نصیب انسان می گردد.
زینب الگویی است از «بودن » از «زندگی » از «سیلان » از «حرکت » از «ماندن » از «عشق » از «ایثار» از «عفت » از «مسؤولیت پذیری » از «قیام » از «هجرت و فریاد» و از «تاثیر بر خلق »!
این الگو، پولادین زنی است آتش دیده درد، و پتک خورده رنج، زینب درسی است برای تمام زنان تاریخ که باید رسالتی این چنین داشته باشند.
او می آموزد که باید «ماند» و برای «ماندن » باید کوله بار آتش درد نسلها را بر دوش کشید.
این تلاش برای «بودن » را باید زنده کرد، این آلت لهو و لعب بودن زن را باید در هم شکست، آن کنج های عزلت را باید فرو ریخت تا «زن بودن » «عزلت نشینی » معنی نگردد.
زنان برای یافتن هویت خود راهی بس طولانی در این تنگنای تار تاریخ دارند. باید بجویند خود را، و این «جستن » سرمایه می طلبد «دردمندی » «صبر» «عفت و پاکی » «حرکت » «پیام و فریاد» و تلاش پاک و پایدار و دیروز خاک زنده بگوری بر سرش می ریختند و امروز مرده «رنگش » کرده اند و سرگردان بین دو بی انتهای «بی خودی » و «خدایی بودن »، و زینب از هاجر بود تا زهرا.
زنان باید با تولد «زینب » خود را تولد یافته بدانند، پیامبر نجات از زنده بگوری باشند. بر کوفیان پیمان شکن لعنت کنند و هیچگاه از فریاد بر سر کاخ نشینان فرو ننشینند و در هر کوی و برزن پیام خون برادرانشان را به پژواک بنشانند.
و اینگونه است که زنی هماره خواهد ماند و زینبی خواهد شد در تاریخ.
تولد زینب تولد رسالت زنان است، رسولی که در کوتاهترین مقطع تاریخ و در خاموش ترین بیابان و در مسمومترین فضا به یک واقعه خونین حیات بخشد و پژواک این پیام تا ابد مناره به مناره می گردد و گنبد به گنبد طنین می افکند و سینه به سینه همراه دستها و دوش به دوش همراه زنجیرها می گردد.
باید به زینب، دو رکعت «فریاد» اقتدا کرد، باید همسفره صبرش شد و در سایه عفافش عفت را آموخت و باید از مدینه تا کربلا و کوفه و دمشق همراهش کوله بار مسؤولیتهای اجتماعی را حمل کرد و از این کنج تاریکی که تاریخ برای زنان برگزیده بیرون جهید و اینگونه است که زنان «بودن » را تجربه می کنند. که جز این نیستی و نابودی است و گم شدن در لای رنگها.
و زینب می زید و نمی میرد بی آنکه لحظه ای در تاریخ بماند!