در وسعتی شگرف از غم و اندوه، گام می زنم. خسته ام، دل شکسته ام، از خویش گسسته ام.
مولای من، کاش می دانستم اینک گام هایت کدامین سرزمین را کامروا کرده است! کجایی؟ در دشت و صحرا، یا نه در خیابان؟ اما کاش در خیابان نباشی تا خاطر ظریفت بیش از این پریشان نگردد. شاید اینک در «رضوی» یا «ذی طوی» باشی. شاید در کربلایی و روضه عصر عاشورا و بازگشت اندوهناک و اشک بار ذوالجناح را می خوانی و شاید در بقیع باشی و کنار قبر غریب مادر و اجداد مطهّرت علیهم السلام ناله سر داده ای. یا شاید... نمی دانم، نمی دانم.
مولای من، روزها و لحظه های دشواری بر من می گذرند. از ناله سرشارم و از تو شرمسار. در کوچه و خیابان، همه را جز تو می بینم و می گذرم. هر صدایی جز صدای تو را می شنوم. آه که از این فضای غم بار به ستوه آمده ام! کی می شود که کنار این لحظه های پژمرده ام بنشینی و نسیمی از غیب در کالبدشان جاری کنی؟ اما حق داری نیایی. من با این روی سیاه و این بار سنگین گناهان، چگونه پذیرای تو باشم؟
مولای من، تا به کی حیران و سرگردان باشم و در راه یابی به سوی تو در حرمان؟ اما تو مظهر کرم خداوندی و من چشم امیدم را نبسته ام. «تو را من چشم در راهم.»
سیدمحمدرضا طالبیان