ماهان شبکه ایرانیان

راز دل گویم / به بهانه دهم ربیع الثانی سالروز رحلت حضرت فاطمه معصومه (س)

کاروان، دشت ها و تپه ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته بود و به آرامی به سمت مقصد حرکت می کرد . این راه طولانی تاب و توان همه را ربوده بود .

کاروان، دشت ها و تپه ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته بود و به آرامی به سمت مقصد حرکت می کرد . این راه طولانی تاب و توان همه را ربوده بود .

او روی شترش نشسته بود و غروب خورشید را تماشا می کرد; هر روز همین اوقات، ساکت و خاموش، به تماشای غروب خورشید می نشست و هر چه خورشید، خود را بیشتر پشت کوه پنهان می کرد . غم جانکاه او، بیش تر در چشمانش هویدا می شد .

خواستم او را از آن حالت اندوه خارج کنم . این بودکه پرسیدم:

- بانو! خسته اید؟

- نه!

- دیدم که سکوت کرده اید و صحنه خورشید را تماشا می کنید . گفتم که چند کلمه ای با شما صحبت کنم تا از تنهایی بیرون بیایید . . .

- تنهایی من زمانی پایان می یابد که به برادرم در خراسان بپیوندم .

- نصف بیش تر راه راطی کرده ایم . نگران نباشید، دیگر چند هفته بیش تر نمانده! راستی، این غروب خورشید شما را یاد چه چیزی می اندازد که این قدر غمگین می شوید؟ !

- چه بگویم ام محمد؟ یاد کودکی! یاد هجران . . . بیش از ده بهار از عمرم نگذشته بود که با شهادت پدرم - پدری که سال های سال در زندان بود - غم واندوه در کنج دلم لانه کرد . آن هنگام، تنها تسلای من، برادرم، امام رضا (ع) بود که سرپرستی من و خواهرها و برادرانم را به عهده گرفت . اونیز همچون پدرم، کوهی از صبر ومقاومت بود . تمام بی حرمتی ها و آزار و اذیت های دودمان عباسیان را به امید دیدار و لبخند برادرم تحمل می کردم و بادیدنش، همه غصه هایم فراموش می شد . هنوز هم تنها امیدم برای ادامه زندگی، دیدار او است; اکنون که او را از ما جدا کرده اند، تنهای تنهایم . نمیدانم درد دلم را برای چه کسی باز گو کنم . . . .

- انشاء الله وقتی به خراسان رسیدیم، با دیدنش دوباره روحیه می گیرید; اما مگر او را با عزت و احترام به آنجا نبردند که شما می گویید از شما جدا کرده اند؟ !

- ظاهر امر این گونه بود . تو در لحظه وداع دردمندانه برادرم نبودی تا ببینی چگونه خداحافظی می کرد . گویی می دانست که رفتنش بی باز گشت است . می دانست که به دیار غربت می رود . . .

- اما اکنون که ولیعهد مامون شده، وضعیت فرق کرده . اینطور نیست؟

- آن طور که او در نامه اش نوشته بود، ولایت عهدی را با شرایط خاصی پذیرفته است و در واقع به او تحمیل شده . برادرم کسی نیست که از روی رضایت، ولی عهد حکام جور و ستم شود . . . اکنون یکسال است که مرغ دلم برای دیدنش پر می زند; ولی . . .

- ولی چه؟

- می ترسم این بیماری چنین فرصتی را به من ندهد . . .

- انشاءالله به زودی بهبودی پیدامی کنید . معصومه جان! گویا مرا صدا می کنند و باید بروم . بعدا دوباره شما را می بینم . . . .

آن شب، نزدیکی های ساوه ماندیم و همان جا خوابیدیم . صبح باصدای سم اسب عده ای که از قم آمده بودند، بیدار شدیم . پس از پرس و جو دریافتیم که افرادی از ارادتمندان به ائمه (ع)، از شنیدن حمله راهزنان به کاروان ما مطلع شده اند و سراسیمه خود را به ساوه رسانده اند . «موسی بن خزرج » که بزرگ خاندان اشعری ها بود نیز در بین آنان بود .

به سرعت خود را به حضرت معصومه (ع) رساندم تا این خبر را به او بگویم . حال او از دیروز بدتر شده بود . وقتی متوجه شد که آنان دوستان پدرش هستند، خوشحال شد . . .

نزدیکی های ظهر، موسی بن خزرج، خود افسار شتر حضرت را گرفته بود و به همراه عده زیادی، به سمت قم حرکت می کرد . . . (1)

زبس فراق کشیدم سفید شد مویم

جریحه دار شد از اشک دیدگان رویم

به انتظار پدر روز و شب به سر بردم

ولی دریغ، نشد تا گل رخش بویم

سپس به هجر برادر فلک دچارم کرد

گشود باب فراق دگر زکین سویم

مدینه تا به خراسان هزار فرسنگ است

ره وصال برادر به صد شعف پویم

که شاید آن که ببینم دوباره رخسارش

به نزد یوسف گم گشته راز دل گویم

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان