بر دل خود کشیده ام، نقش جمال یار را
پیشه خود نموده ام حالت انتظار را
ریخته دام و دانه شَه از پر و بال خویشتن
صید نموده مرغ دل، برده از او قرار را
سوزم و سازم از غمش روز و شبان به خون دل
تا که مگر ببینم آن طرّهف مشکبار را1
1. زندگینامه
دوشنبه، بیست و دوم ذیقعده سال 1319ش، مطابق با سال 1279ق. همسر «میر سید علی محمدآبادی جرقویه ای اصفهانی» فرزندی به دنیا آورد که اسمش را «محمدحسن» گذاشتند. محمد حسن پنج ساله
بود که به مکتب رفت. قرآن را در هفت سالگی یاد گرفت و بعد شروع به فراگیری صرف و نحو کرد. قسمتی از کتاب سیوطی را هم نزد یکی از علمای محل سکونتشان یاد گرفت.
تحصیل را در حوزه علمیه اصفهان و مدرسه صدر بازار ادامه داد. در اصفهان از محضر اساتیدی مثل: شیخ محمد علی حبیب آبادی و شیخ علی یزدی استفاده کرد و فقه، اصول و منطق را یاد گرفت. سطوح عالی را
در خدمت مرحوم حجه الاسلام حاج شیخ محمد رضا رضوی خوانساری و مرحوم میرزا احمد اصفهانی و مرحوم آیت الله شیخ محمد علی فتحی دزفولی و آیت الله حاج سید ابوالقاسم دهکردی گذراند. در همان
حال از دروس خارج آیات عظام حاج میرزا محمد رضا مسجدشاهی و آخوند ملاحسین فشارکی (ره) هم استفاده کرد.
سال 1305ق. به نجف اشرف رفت و از محضر بزرگانی همچون آیت الله رجالی، حاج شیخ عبدالله مامقانی و آیت الله آقا ضیاء الدین عراقی(ره) بهره برد. جنبه های والای روحانی و اخلاقی، او را یکی از یاران خاص آقا
سید ابوالحسن اصفهانی(ره) قرار داد. به حدی که بعداز مدتی مسئولیت تنظیم و ترتیب نوشته ها؛ و امور مالی آیت الله اصفهانی به علامه میرجهانی واگذار شد.
در این زمان بود که پدرش اصرار کرد به اصفهان بیاید. او هم همه چیز را گذاشت و به اصفهان آمد. اما پس از مدتی پدرش را از دست داد و راهی شهر مشهد شد. و هفت سال در جوار حضرت علی بن موسی
الرضا(ع) از انوار آن مضجع شریف بهره ها برد.
علامه میرجهانی در این ایام فعالیت های علمی اش را ادامه داد. در کتابخانه آستان قدس رضوی نسخ خطی قدیمی را تصحیح می کرد. بقیه اوقاتش را هم به تدریس و نوشتن می گذراند. محل اصلی فعالیت های
ایشان در مشهد، دو حجره در صحن عتیق بود. بعد از هفت سال به تهران نقل مکان کرد و در آنجا نیز به تبلیغ و تألیف مشغول شد که حاصل این تلاش بی وقفه، آثار ارزشمند بسیاری است. برخی از این تألیفات با
خط خوش آن مرحوم به زیور طبع آراسته شده اند و از آن جمله: کتاب نوائب الدهور فی علائم الظهور است که طی چهار جلد مجموعه ای مفصل، بی نظیر و گرانقدر را از نشانه های ظهور به تفکیک بیان ائمه(ع) و
برخی دیگر از مطالب مهدوی به همراه بخشی اشعار پر از سوز و گداز ایشان در فراق حضرت مهدی(ع)، در چند نوبت چاپ شده است. این اثر همواره کارگشا برای اهل تحقق و کتابی جذاب برای اهل مطالعه به
شمار می آمده و از زمان انتشار اولیه مورد استفادة بسیاری قرار گرفته است..
سال های آخر عمر گهربارش به شهر اصفهان بازگشت و به آن دیار برکت دیگری داد. با وجود پیری و کهولت سن به منبر می رفت و صحبت های شیرینش مردم را به اهل بیت(ع) جذب می کرد. روز سه شنبه بیستم
جمادی الثانی سال 1413 ق. مصادف با سال 1371ش. چراغ عمر این عالم بزرگ رو به خاموشی رفت. مردم اصفهان پیکر مطهر علامه میرجهانی را پس از تشییعی پرشکوه و در خور شأن، در بقعه علامه
مجلسی(ره) در مسجد جامع اصفهان به خاک سپردند.
2. تشرفات و مکاشفات
می فرمودند: به دستور استادم آقا سید ابوالحسن اصفهانی(ره) برای اصلاح برخی از امور و کارها از نجف اشرف رفتم به سامرا پول هم زیاد با خود برده بودم. اول پول ها را بین اهل علم و خدام حرم عسکریین(ع)
تقسیم کردم. مخصوصاً برای آسایش و امنیت بیشتر زائران، به خدمه حرم و سرداب مقدس پول بیشتری دادم. به همین دلیل آنها برای من احترام بیشتری قائل بودند. یک بار کلیددار حرم گفت: آقا اگر در این مدت
که اینجا تشریف دارید، امری داشتید، من در خدمت حاضرم. من هم از او خواهش کردم که اجازه بدهد شب ها در حرم عسکریین(ع) بمانم و دعا کنم. آنها هم قبول کردند. ده شب در حرم مطهر عسکریین(ع) می
ماندم و آنها در را به روی من می بستند و می رفتند. اذان صبح می آمدند و در را باز می کردند. شب دهم شب جمعه بود. توی حرم خیلی دعا کردم و زیارت و تشرف به خدمت مولایم حضرت صاحب الامر(عج) را
خواستم. موقع صبح که در را باز کردند، بعد از خواندن نماز صبح به سرداب مقدس مشرف شدم. چون هنوز آفتاب نزده بود و هوا تاریک بود، شمعی در دست گرفتم و از پله های سرداب پایین رفتم. وقتی به صحن
سرداب رسیدم، دیدم بدون اینکه چراغی باشد آنجا روشن است. آقای بزرگواری هم نزدیک صفّه مخصوص نشسته بود و ذکر می گفت. از جلوی او گذشتم. سلام کردم و مقابل صفّه ایستادم. زیارت آل یاسین را
خواندم و ایستادم به نماز و زیارت، در حالی که جلوتر از آن آقا بودم. بعد از نماز «دعای ندبه» را خواندم وقتی به جمله «و عرجت بروحه إلی سمائک» رسیدم، آن آقا گفتند:
این جمله از ما نرسیده بگویید «و عرجت به إلی سمائک» بعد گفتند:
«هیچ وقت بر امامت تقدم نکن».
دعا را تمام کرده و به سجده رفتم. در سجده بود که چیزهای دیگری به ذهنم آمد. اینکه سرداب بدون چراغ روشن بود، اینکه آن »آقا« گفت این جمله دعای ندبه از ما نرسیده، اینکه تذکر داد چرا بر امامت مقدم
شده ای؟ فهمیدم چیزی که در حرم مطهر حضرت عسگری(ع) از خدا خواستم، نصیبم کرده است. از سجده که سر برداشتم، خواستم دامن حضرت را بگیرم و با ایشان صحبت کنم، حاجاتم را بخواهم، اما دیگر دیر
شده بود. سرداب تاریک بود و هیچ کس هم جز من آنجا نبود. وقی بیرون می آمدم، با خود زمزمه کردم:
من که مخمور از می سرشار دیدارم هنوز
باز مشتاق فروغ روی دلدارم هنوز
گر طبیب از بهر درمانم شراب وصل داد
لیک حق داند که من از هجر بیمارم هنوز
جان حیران بر لب آمد در تمنای وصال
فخرم آن باشد که پیش گل رخان خارم هنوز2
تشرف به محضر مقدس حضرت صاحب الامر(ع) و دیدن لایه های پنهانی خلقت یا باطن هستی اگر چه آسان نیست اما در تاریخ سیر و سلوک علمای شیعه نادر نیست. چه بسیار از علمای خاص یا حتی عامه که
به محضر مبارک حضرت صاحب الزمان(ع) راه یافته اند و یا در اثر زهد، تقوی و خلوص عارفانه ای که داشته اند، چشم دلشان چیزهایی را دیده که با چشم سر قابل دیدن نیست. علامه میرجهانی از این دسته مردان
خدا بوده است.
آقای معادی از علامه پرسیده بود:
«آیا شما با امام زمان(ع) مراوده داشته اید؟».
فرموده بود:
«یک شب تا صبح، یک صبح تا شب و یک بار هم به صورت تلفنی».
می گوید:
هر نظرم که بگذرد جلوه رویش از نظر
بار دگر نکوترش بینم از آنچه دیده ام
انگار دیدارهای او و آقایش بیش از یکی دوبار بوده است.
علامه در رؤیا دیده بود که امام زمان(ع) می خواهند یک بسته اسکناس بیست تومانی به او هدیه بدهند. علامه گفته بود:
آقا من پول نمی خواهم اما درخواست دیگری دارم... .
بعد از آن فی البداهه درخواستش را در قالب یک رباعی گفته بود:
ای مهر سپهر آسمان اجلال
ای دفرّ گرانبهای دریای جلال
از درگه جود تو نخواهم چیزی
الاّ گه ارتحال زین دار وبال
حضرت هم در جواب تبسمی می کنند و درخواستش را قبول، اسکناسها را هم داده بودند3.
دختر علامه خواب دیده بود. سید جلیل القدری روز جمعه به خانه آنها می آید و در حوض خانه غسل می کند. دختر، صبح خواب را برای پدرش تعریف کرده بود.
دو ساعت بعد در خانه به صدا درمی آید. علامه در را باز می کند. سید جلیل القدر و بزرگواری پشت در خانه بوده است. سید اجازه ورود می خواهد. علامه او را به داخل منزل راهنمایی می کند. احوالپرسی می کنند.
سید می گوید: آب حوض تمیز است. اگر اجازه بدهید در آن غسل کنیم (غسل جمعه). بعد حوله و لنگ می خواهد. می گوید: «تعبیر خواب صبیه (دختر) شما هم شد.»
علامه پیش خودش فکر می کند: «ایشان هم از خواب دخترم اطلاع دارند.»
سید از علامه اجازه مرخصی می خواهد. وقت رفتن از علامه می پرسید: «شما درباره سید حسنی هم چیزی نوشته اید؟»
علامه می گوید: «بله!»4
سید می گوید: «من همان سید هستم... به زودی زود.»
علامه میرجهانی گفته بود: از حرم امام هشتم(ع) بیرون آمدم که باران گرفت. یاد روایتی افتادم که می گفت: «هرکس موقع رفتن به زیارت یک قطره باران به او بخورد، تمام گناهانش بخشیده می شود». خوشحال
شدم. تصمیم گرفتم دوباره برگردم حرم و زیارت کنم. داخل صحن عتیق که شدم، دیدم داخل صحن را مثل صحرای عرفات چادر سفید زده اند و با طنابهای محکم آنها را بسته اند. انگار تمام صحن را چادر زده بودند.
آخر صحن هم دیواری سیاه رنگ مثل دود بود. گنبد و ضریح هم بین زمین و آسمان معلق بود. تعجب کردم. از پیرمردی که کنارم بود، پرسیدم: «چرا صحن اینطوری است؟»
تبسم کرد. گفت: «اینجا همیشه اینطوری است: این چادرها مال دوستداران و محبان ائمه است که به زیارت می آیند. آنها هم که ولایت آقا را قبول ندارند، در آن دیوار سیاه محو می شوند5.
علامه میرجهانی به بیماری نقرس و سیاتیک مبتلا شده بود. مدتها برای معالجه این بیماری در اصفهان، مشهد و تهران دکتر رفت و دارو مصرف کرد. هم به روشهای قدیمی و هم به روشهای جدیدتر. اما نتیجه ای
نداشت. روزی دوستانش آمدند و بردندش به شیروان. وقتی برگشتند پایش خوب شده بود.
گفت: «به قوچان که رسیدیم، توقف کردیم. رفتیم زیارت امامزاده ابراهیم که خارج شهر قوچان است. آنجا هوای لطیف و منظره جالبی داشت. رفقا گفتند که نهار را همین جا بمانیم. آنها مشغول تهیه غذا شدند و
من خواستم برای تطهیر به رودخانه نزدیک آنجا بروم. دوستان گفتند که راه دور است و برای پایتان مشکل به وجود می آید. گفتم آهسته می روم. آهسته آهسته رفتم تا رسیدم به رودخانه. تجدید وضو کردم. کنار
رودخانه نشسته بودم و به مناظر طبیعی اطراف نگاه می کردم که دیدم کسی با لباسهای نمدی چوپانی آمد نزدیک من. سلام کرد.
گفت: «آقای میرجهانی شما با اینکه اهل دعا و دوا هستی، هنوز پای خود را معالجه نکرده ای؟!»
گفتم: «تا الان که نشده است گفت:»
دوست دارید من درد پایتان را معالجه کنم؟!
گفتم: «البته».
چوپان آمد و کنار من نشست. از جیبش چاقوی کوچکی درآورد. نام مادرم را برد و سر چاقو را گذاشت اول موضع درد. بعد چاقو را کشید پایین آورد تا پشت پا. بعد محکم فشار داد. از شدت درد ناله ام بلند شد: «
آخ».
چاقو را برداشت و گفت: «بلندشو! خوب شدی».
خواستم مثل همیشه با کمک عصاب بلند شوم. دیگر پایم درد نداشت.
گفتم: شما کجا هستید؟
گفت: من در همین قلعه ها هستم.
دستش را به اطراف گرداند. گفتم: پس من کجا خدمتتان برسم؟!
گفت: تو آدرس مرا نمی توانی یاد بگیری ولی من خانه شما را بلدم.
بعد آدرس ما را گفت:
گفت: «هر وقت لازم باشد، خودم می آیم پیشت.» و بعد هم رفت.
چند لحظه بعد رفقایم رسیدند. گفتند: «آقا عصایتان کو؟« گفتم: »بروید و آن مرد نمدپوش را پیدا کنید.» رفتند و هر چه جست وجو کردند، اثری از او پیدا نکردند6.
رفت به مشهد، آن هم پیاده. از اصفهان تا مشهد را دوباره پیاده رفته بود.
سفر اول روزی رفت شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی(ره) را ببیند. جمعیت زیاد بود، نشد. روز دوم دوباره رفت. صبر کرد تا خلوت شد. نشست در پیش شیخ حسنعلی نخودکی.
شیخ گفت:
بفرمایید! چکار دارید؟
سید جواب داد:
همه درد جسمی دارند و من درد روحی... .
این دیدار نقطه عطفی شد در سیر و سلوک علامه. بعد از این دیدار بود که رفت نجف اشرف خدمت حضرت امیرالمؤمنین(ع).
عراق که حمله کرد به کویت و جنگ خلیج فارس شروع شد، خیلی ها سرگردان شده بودند. نمی دانستند ایران باید چکار کند؟! بعضی ها هم راهکارهای غلطی را نشان می دادند.
در بحبوحه جنگ، علامه در خواب حضرت بقیه الله الاعظم(عج) را دیده بود. پرسیده بود که تکلیف ما در این امر چیست؟ حضرت فرموده بودند:
دخالت نکنید!.
هنوز جنگ ایران و عراق تمام نشده بود. با دوستان زیادی دور علامه جمع شده بودیم. علامه گفت:
دیشب خواب دیدم که در تمام آسمان چیزی نوشته شده.
عده ای پرسیدند:
آن مطالب چه بود؟
علامه توریه کردند و گفتند:
نتوانستم بخوانم.
بعد از جلسه از علامه پرسیدم:
اگر من که آدم بی سوادی هستم این عذر را می آوردم قابل قبول بود. ولی شما چگونه می گویید که نتوانستید بخوانید؟
بالاخره علامه خوابشان را تعبیر کردند:
جنگ تمام می شود، بعد عراق به کویت حمله می کند. بعد هم آمریکا به بهانه حمایت از کویت وارد جنگ می شود و عراق را از کویت بیرون می کند.
هنوز جنگ ایران و عراق تمام نشده بود7.
گفت: «از باغ شیخ العراقین می آمدم که یک نفر جلو آمد. گفت که بیایید برای ما روضه بخوانید. روضه را که خواندم، بیست تومان داد. آن روزها برای خودش پولی بود. بعد گفت:
«می خواهم شما را برسانم». تا دم در مدرسه صدر با همدیگر پیاده آمدیم.
گفتم: شما چه کاره ای؟
گفت: کاری با ما نداشته باشید. ما اجنّه هستیم.
علامه می خندید و می گفت:
من برای اجنه هم روضه خوانده ام.
بچه که بودم، خانه مان محله خواجوی اصفهان بود. می آمدند دنبال حاج آقا می بردندشان برای منبر و سخنرانی. یک شب گفتم: «بابا من هم می آیم». رفتم دنبالشان.
از محله خودمان که خارج شدیم از مسیری گذشتیم که کوچه ها و گذرهایی داشت. در حالی که آن موقع بیرون از محله خواجو خانه و آبادی وجود نداشت. من آن وقت این قضیه را نفهمیدم. بالاخره وارد یک باغ
شدیم. جمعیت زیادی بودند. حاج آقا رفت منبر و سخنرانی اش را شروع کرد. اما من چیزی از سخنرانی اش نفهمیدم. کسانی که آنجا بودند پاهایشان شبیه سم بود. ترسیده بودم. منبر هم که تمام شد، دیگر هیچ
اثری از جمعیت نبود. انگار همه ناپدید شدند. وقتی برمی گشتیم از کسی هم که فانوس دستش بود می ترسیدم. بعدها فهمیدم آنجا جلسه گروهی از مؤمنان و شیعیان اجنه بوده است8.
از بچه گی خطش خوب بود. جوان که بود یکی از ثروتمندان جرقویه از او خواست یک قرآن برایش با خط زیبا بنویسد. قرار شد برای این کار 30 تومان که آن روزها پول زیادی بود بگیرد.
قرآن را نوشت برد تحویل سفارش دهنده داد. اما سفارش دهنده بدقولی کرد. جای 30 تومان فقط مقدار زیادی گندم و جو داد به محمدحسن.
بعد از مدتی قحطی منطقه جرقویه را گرفت. قیمت غله بالا رفت. بعضی ها تصمیم گرفتند غلاتشان را به قیمتهای خیلی زیادتری بفروشند و یا با طلا و نقره مردم عوض کنند.
محمد حسن گفت: «هر کس به گندم و جو احتیاج دارد، بیاید وسیله ای، چیزی امانت بگذارد و غلات مورد احتیاجش را ببرد.» اسم آنها را هم یادداشت کرد.
بعد از سه ماه که شرایط قحطی گذشت، محمدحسن اعلام کرد کسانی که چیزی امانت گذاشته اند بیایند و امانتی شان را بگیرند. در مقابل غلات هم هیچ پولی نگرفت.
مسجد بزرگ و خوبی بود. موقع نماز هم شلوغ می شد. آمدند پیش علامه تا امام جماعت آن مسجد شوند. قبول نکرد. خواستم نصیحتش کنم. گفتم: «چرا امامت نماز جماعت را قبول نمی کنید. اگر قبول کنید
مردم هم به فیض می رسند. برای شما هم که زیاد مشکل نیست».
علامه گفت: »وقتی امام جماعت وارد مسجد می شود و صفهای آماده جماعت را می بیند و خادم برای ورود آقا صلوات می فرستد، مردم هم سلام می کنند و احترام می گذارند، امام جماعت یک حالت خوشی پیدا
می کند. همین خوشی باعث زیاد شدن هوای نفسش می شود. شما که امامت جماعت را می پذیرید، افراد نفس کشته ای هستید، اما من می ترسم«.
همان روز از امامت جماعت مسجدی که در آن نماز می خواندم کناره گیری کردم9.
آمد، گفت که کتابهای علامه میرجهانی را می خواهد. غریبه بود. تعجب کردم که مرا از کجا پیدا کرده است. گفت:
من کتابهای زیادی داشتم ولی از علامه کتابی نداشتم. آشنایی هم که کتابهای آقا را ازش بگیرم پیدا نکردم. یک شب رفتم سر مزار علامه. آنجا از خودشان درخواست کردم کتابهایشان را به من برسانند. شب
خواب علامه را دیدم که آدرس شما را داد.10
آمده بود به خواب دوستانش. به یکی گفته بود: «سر قبرم زیارت جامعه بخوان». به دیگری گفته بود: «سوره یاسین بخوان».
وقتی زنده بود، عیدها می رفتیم دیدنشان، عیدی می گرفتیم. وقتی فوت کردند، شب عید به یادشان افتادم. فکر کردم اگر زنده بودند می رفتم دیدنشان، عیدی می گرفتم. شب خواب دیدم که می گویند: «بیا عیدی
بگیر! عیدی ات هست، بیا بگیر!».
در یکی از سخنرانیها گفته بودند: »من زمان ظهور حضرت ولی عصر(ع) زنده هستم و آن زمان را درک می کنم».
بعد از مرگ کسی خوابشان را دیده بود. سؤال کرده بود: «مگر شما نفرمودید موقع ظهور زنده هستید و آن زمان را درک می کنید؟»
گفته بودند: «من خودم خواستم که بروم. زمان آقا امام زمان برمی گردم، ان شاءالله».
رفته بودیم خدمت علامه، هنوز انقلاب نشده بود. پرسیدیم: «از حضرت مهدی(ع) چه خبر؟» گفتند: «سه چهار روز قبل یکی از اصحاب حضرت را دیدم. لباسش شبیه روستاییان خراسان بود. می گفت که در ایران
کویری هست به اسم کویر طبس که این منطقه ارتباط خاصی با حضرت مهدی(ع) دارد. اگر هواپیماهای دشمن بیایند آنجا شنهای روان به سویشان فرستاده می شود و هواپیماها از کار می افتند.
بعد از انقلاب و قضیه طبس یک بار دیگر رفتیم خدمت علامه. خواهش کردیم یک بار دیگر قضیه طبس را بگویند. علامه دفتری که به دستخط خودشان بود و بعضی قضایا را در آن نوشته بودند، دادند به من گفتند:
همین الان بخوان و دفتر را نبر.
تا جایی که قضیه طبس در آن توضیح داده شده بود را خواندم. دفتر سالها قبل نوشته شده بود11.
دعوتش کرده بودند یکی از باغهای اطراف مشهد. صاحب باغ موقع شام دیده بود علامه در میان میهمانها نیست. تمام باغ را به دنبال علامه می گردد. ایشان را در میان یک جوبه انگور پیدا می کند. اما می ترسد جلو
برود. علامه نشسته بوده روی زمین و دورش انواع و اقسام حیوانات ایستاده بودند یا خوابیده بودند. شیر و مار و حیوانات اهلی. علامه آنها را نوازش و دعا می کردند. به صاحب باغ می گوید:
نترس! اینها هم مخلوق خدا هستند. بی خودی به کسی آسیب نمی رسانند.
صاحب باغ می گوید:
بیایید برگردیم.
علامه قبول نمی کند، می گوید:
هنوز یک مار باقی مانده که راهش دور است. هنوز نرسیده.
صبر می کنند تا آن مار هم برسد. او را هم نوازش و دعا می کنند و برمی گردند.
شنیده بودم یکی از کرامتهایی که به بزرگان اعطا می شود باز شدن دربهای حرم اهل بیت به روی آنهاست. یک روز مقدمه چینی کردم و از آقا پرسیدم: «این ماجرا برای شما هم رخ داده».
گفتند:
به جای این حرفها، بلندشو یک جای بریز، قلیان بیاور!.
هم چای آوردم، هم قلیان. دوباره پرسیدم.
گفتم:
این قلیان هم عجب صدای قشنگی دارد.
اینقدر اصرار کردم تا بالاخره اعتراف کردند که درب حرم ائمه(ع) برای ایشان هم باز شده12.
یکی از تجار اصفهان آمده بود خدمت علامه، از علامه چیزی را خواست که علامه به او گفتند:
چهل روز باید مشهد بمانی.
بعد از چهل روز همان تاجر را در حرم دیدم. از خوشحالی انگار روی پایش بند نمی شد. هر چه اصرار کردم علتش را بگوید، نگفت. بالاخره علامه به او اجازه دادند به من بگوید.
تاجر گفت:
آقا ثامن الحجج(ع) را دیدم که در یک لحظه در دو نقطه از حرم ایستاده اند و به کسانی که داخل می شوند گلاب می دهند.