نزدیکی های ظهر بود . مردهای قبیله دوان دوان از راه می رسیدند . بعضی ها با اسب، بعضی ها با شتر، خیلی ها هم با پای پیاده . سرانجام بیش تر آن ها پشت کوه سنگی، پای چشمه ی کوچکی جمع شدند . آن ها برای گوش کردن به صحبت ریش سفید قبیله شان - ابوجعفر - به آن جا آمده بودند . ابوجعفر به آن ها گفته بود که برای گفتن حرف های مهمش، بهترین راه این است که پشت کوه سنگی که در نزدیکی های بادیه شان بود، جمع بشوند . هم جای امنی بود، هم پای ماموران (1) خلیفه به آن جا نمی رسید .
وقتی همه آمدند، نوبت به صحبت های ابوجعفر رسید . او به تازگی از سفرسامراء بازگشته بود . دوستان هم قبیله ای اش چشم به دهان او دوخته بودند . آن ها مشتاق بودند که بدانند امام عسکری ( علیه السلام) چه کسی را به عنوان جانشین خود معرفی کرده است . ابوجعفر به همه خوش آمد گفت . بعد، دیدارش از سامراء را تعریف کرد .
- جماعت ما چهل نفر بودند . ما چهل نفر از شیعیان خاص امام عسکری ( علیه السلام) بودیم که مخفیانه وارد سامرا شدیم و به صورت جداگانه به خانه ی ایشان رفتیم . امام عسکری ( علیه السلام) به گرمی از ما پذیرایی کرد . ما هنوز با حیرت منتظر صحبت هایش بودیم . هرکس چیزی می گفت: سؤالی مهم، دایم در ذهن من بود . مثل همه فکر می کردم که راستی امام عسکری که فرزندی ندارد، پس اگر خدای ناکرده برایش اتفاقی بیفتد و یا ماموران حاکم او را به شهادت برسانند، چه کسی امام خواهد بود!
بالاخره عثمان بن سعید از میان ما برخاست و پرسید: ای فرزند رسول خدا! می خواستم از سوی جمع، سؤالی از شما بپرسم . سؤالی که برای ما خیلی مهم است!
امام عسکری ( علیه السلام) لبخندزنان از جای خود برخاست و نگذاشت، او به حرف خود ادامه بدهد . ما تعجب کردیم، چون حضرت فوری گفت: هیچ کس از این جا بیرون نرود!
همه در گوش هم پچ پچ کردیم .
- آخر چرا!؟
- چه شده است، امام چه می خواهد بگوید؟
- لابد می خواهد راز مهمی را برای ما آشکار کند!
آری همین طور بود . امام عسکری ( علیه السلام) گفت: آیا می خواهید به شما بگویم که برای چه به این جا آمده اید؟
همگی مان گفتیم: آری ای پسر رسول خدا .
گفت: شما چهل نفر آمده اید که درباره ی جانشین بعد از من سؤال کنید!
همه ی ما با حیرت گفتیم: همین طور است، ما برای گرفتن پاسخ این سؤال مهم به نزد شما آمده ایم .
امام پرده ی پشت سرخود را کنار زد . همه ی ما گردن کشیدیم . دوباره پچ پچ ما بالارفت . ناگهان پسرکی از آن جا به نزد امام آمد . کوچک بود و زیبا . چشم های جذاب و گونه های سفید و لطیف داشت . با آن که سن کمی داشت، اما آرام بود و با وقار .
یکی از میان ما گفت: یعنی او ...
و بقیه گفتند: بگذار خود امام بگوید!
امام عسکری ( علیه السلام) گفت: این کودک بعد از من امام و خلیفه ی شماست . از او اطاعت کنید و بعد از من متفرق نشوید که اگر این گونه شد به هلاکت افتید . شما از این پس این کودک را دیگر نخواهید دید، (2) پس در کارهای خود به عثمان بن سعید مراجعه خواهید کرد . از آن چه او می گوید، اطاعت کنید و سخنش را بشنوید ...
در آن لحظه گویی دهان همه ی ما برای حرف زدن باز نمی شود . همگی مان غرق در سیمای نورانی پسر شده بودیم .
ناگهان پیرمردی پرسید: ای مولای ما، اسم فرزند عزیزتان چیست؟
امام با خوش رویی پاسخ داد: اسم او مهدی است . او امام زمان شماست!
همه با خوشحالی برخاستیم و به امام عسکری ( علیه السلام) و مهدی (عج) تبریک گفتیم . مهدی (عج) خیلی زود از اتاق بیرون رفت و ما دیگر او را ندیدیم و سرانجام به همراه عثمان بن سعید (3) که فقیه بزرگی بود، با امام عسکری ( علیه السلام) خداحافظی کردیم ...
صحبت های ابوجعفر به این جا که رسید . برخاست و بلند گفت: «اکنون پس از امام عسکری ( علیه السلام)، جانشین او امام مهدی (عج) ست . یادتان باشد، او خلیفه ی حقیقی خداوند است . او مسافری است که از آسمان به میان ما آمده!»
مردان قبیله هم صدا و خوشحال، اسم مهدی را تکرار کردند . سپس با هم گفتند: «مهدی، امام عزیز ماست!»
ابوجعفر که خوشحال شده بود، به چند غلام جوان اشاره کرد که میوه و شربت بیاورند . آن ها زود دست به کارشدند . ناگهان آواز چند بلبل کوهی که بر شاخه ی درخت های کنار چشمه نشسته بودند، همه را غرق در شوق کرد .