چهارشانه و بلند بالا بود. عباس، پرچم را به ستون خیمه امام تکیه داد. با اندوه اجازه میدان خواست. امام به طرفش آمد. سر تا پای پرچمدارش را نگاه کرد. قوی پنجه بود. سر به شانه او گذاشت. زمزمه دو برادر و خیمهای تنها.
ـ ای برادر تو پرچمدار سپاه منی. تو پشت و پناه مایی!
شانههای پهن و قوی عباس تکان میخورد. با بغض گفت: «برادر جان، سینهام تنگ و دلم از زندگی بیزار شده. میخواهم انتقام خون برادران و خاندان پیامبر را از مردم بگیرم.»
امام او را در آغوش گرفت. تن عباس بوی رمضان بیست سال پیش را میداد، بوی تن پدر. گفت: «هرگاه تو بروی، جمع ما پراکنده خواهد شد. همه چیز ویران خواهد شد، برادر!»
کسی آرام به سوی خیمه میآمد. عباس باز خواهش کرد و اجازه خواست. امام جوابی نداد. پرده خیمه کنار رفت. سکینه بود، دختر امام سلام کرد. صدایش خشک و بغضآلود بود. با گریه گفت: «پدر جان کودکان بیقراری میکنند، تشنه هستند.»
نگاه عباس به مشکهای خالی افتاد که کنار ستون افتاده بود. گریه کودکی را شنید. کودکان یکی یکی به خیمه امام میآمدند، گویی بوی آب را حس کرده بودند. دختر سه ساله امام، با شیرین زبانی گفت: «عمو جان، میخواهی بروی آب بیاوری؟»
قطرههای درد بر گونههای عباس لغزید. طاقت ماندن نداشت. اندوه دلش را فقط صحرا برمیتابید. از خیمه بیرون رفت. پسرش، فضل هم آمده بود. صدای امام را شنید.
ـ حال که میخواهی بروی، اول اندکی آب برای کودکان بیاور.
بچهها ساکت شدند. نگاه سنگین آنها بود و قلب مهربان عباس. مشکی برداشت. سوار اسب شد و به سوی لشکر کوفه رفت.
اسب به تندی از سبد گودال بالا رفت. تیراندازانی که گهگاه به خیمهگاه تیر میانداختند، با دیدن هیبت عباس گریختند. آرامش سپاه به هم خورد. شمر کنار پسر سعد ایستاده بود.
ـ ای پسر سعد! تو میدانی که حسین فرزند رسول خداست. اصحاب او را کشتید. پسر عموهایش را تکه تکه کردید. اگر مسلمان نیستید، آزاده باشید و به بچهها رحم کنید. کودکان از تشنگی میسوزند!
شمر نیشخندی زد و گفت: «خیال میکردیم در آخرین فرصت سر عقل آمدهاید و قصد بیعت دارید.»
ـ وای بر شما! مگر نمیدانید حسین کیست؟ چرا آب را بر پرندگان... .
ـ ای پسر ابوتراب، حرف بس است! اگر همه روی زمین را آب فراگیرد، قطرهای از آن را به شما نخواهیم داد، مگر آنکه با یزید بیعت کنید.
سخن گفتن بیفایده بود. دلها قفل شده بود و چشم عقل، کور. بازگشت و به سویی رفت که اینه فرات میدرخشید. از پشت نخلها، سواران دشمن پیدا بود. حملهای برق آسا، نعره و فریاد دلخراش. بعد خنکای آب زیر سم اسب عباس. آب، بسیار سرد و گوارا بود.
سه روز بود که دشمن اجازه نداده بود یاری از امام، سینهاش را خنک کند و اکنون او پا بر دریایی از آب گذاشته بود. آتشی در دل عباس شعلهور بود که با دیدن آب شعلهورتر شد. دستش را در حریر خنک آب فرود برد. خنکای آن قلبش را سوزاند. مشتی آب به صورتش زد. گونههایش سردی آب را حس کرد. امام تشنه بود و کودکان بیتاب.
وای بر شما اگر او آب بنوشد، کسی از شما را زنده نخواهد گذاشت.
تیر و سنگ بود که پرتاب میشد. عباس با شتاب، مشک در آب فرود برد. شمشیر را از غلاف بیرون کشید و فریادزنان حملهور شد. کوفیان گریختند داخل نیزار. باید مشک سالم به خیمهگاه میرسید، اگر جانم از دست برود، مشک باید سالم به امام برسد. اسب از آب بیرون آمد. کسی جرئت نداشت نزدیک عباس شود. تیر میانداختند و نیزه پرتاب میکردند؛ اما عباس شتاب داشت. تا خیمهگاه راه زیادی نبود. نخلها، نخلهای انساننما، پشت هر نخل شمشیری از کینه. عباس از کنار نخل میگذشت. ناگهان مردی بیرون پرید. اسب ترسید. دور خود چرخید. شمشیر پایین آمد. دست راست عباس هم فرو افتاد. مشک افتاد که سوار با مهارت خم شد و مشک را گرفت. به دوش چپ انداخت. عباس با دست شمشیر میزد و پیش میرفت که تیغه دیگری. از نخلی دیگر سر برآورد و بازوی چپ هم قطع شد.
ـ به خدا سوگند، اگرچه دست راست و چپ مرا قطع کردید، من دست از حمایت دین و فرزند پیامبر برنمیدارم. من دست ندارم، اما در راه دینم جانبازی میکنم.
مشک روی زین بود. عباس آن را به دندان گرفت. مهمیزی به اسب زد. اسب شیهه کشید.
ـ مشک را... مشک را سوراخ کنید!
تیرها به سوی مشک روانه شدند. عباس نگران بود؛ نگران آبهای گوارا. تیری به کتفش نشست، اما مشک را رها نکرد. عباس خود را سپر مشک کرد. تن او بود و هزاران تیر. تن اسب هم آراسته شده بود به تیر. اسب سرگردان در محاصره بود. لابهلای نخلها میچرخید. لحظه به لحظه تیر بیشتر بر تن سوارش رویید. زمین پاره پاره شد. نخلها میافتادند و برمیخاستند.
آسمان خونین به نظر میرسید و دشت اقیانوسی از آب. خیمهگاه آن سوی آبها بود. پژواک سُم اسبهای تندرو. ایا کسی به کمکش میآمد؟ صدایی شنید. آوای برادر بود. نه، صدای مهربان پدر بود که با لشکری عظیم میآمد.
گُرزی بر فرقش فرود آمد. کسی گفت: «مقاومت بیفایده است، پسر ابوتراب!»
تیری بر مشک فرود آمد و نوک آن در سینه عباس فرو رفت. شُر شُر. زندگی میرفت و او ناامید.
ـ ما به خاطر کینهای که از پدرت علی به دل داریم، میخواهیم تو را بکشیم.
ـ قطرهای از این آب بر شما حرام است، پسران ابوتراب!
عباس نالهای کرد. از زین افتاد. فریاد زد: «برادرم، حسین، برادرت را دریاب!»
عباس بر زمین غلتید. اسب تن او را بویید. شیهه شیهه. شیههای دردناک. سربازان تیر سوی اسب پرتاب کردند.
امام آمد. امام غمگین آمد. با مرگ علی اکبر این چنین احساس تنهایی نکرده بود. کنار پیکر او ایستاد. تیرها تن عباس را میان زمین و هوا نگه داشته بودند. نشست. صورت به چهره خونین برادر چسباند و گریان گفت: «آه عباسم! نوردیدگانم! برادرم، کمرم شکست و رشته تدبیرم از هم پاره و دشمن بر من چیره شد.»
عباس از امام خواست پیکر او را به خیمهگاه نبرند. کودکان منتظر بودند. نمیخواست با دیدن جنازهاش آنها ناامید شوند. امام برگشت، ولی تنها. یارانش همه رفته بودند. زنان و کودکان نگران بودند. آنها را دلداری داد. شمشیرش را برداشت. سوار اسب شد. دشمن نزدیک و نزدیکتر شده بود. خیمهها در محاصره آنها بود. نگاهشان بسان گرگهایی بود که له له میزدند و آماده حمله بودند.
امام روبهروی سپاه ایستاد. بیهیچ ترسی. نگاهش هراس بر تن کوفیان میانداخت. با صدای رسایی گفت: «ایا کسی هست دشمن را از حَرم رسول خدا دور کند؟ ایا خداپرستی هست که به ما کمک کند و از خدا بترسد؟ ایا فریادرسی هست که برای خدا ما را یاری کند؟»
جوابی نیامد. صدای شیون و گریه از خیمهگاه میآمد. امام بازگشت. آنها را آرام کرد و خواست که زار نزنند و پیراهن چاک نکنند و صبر پیشه کنند.
نوزادش بیقرار گریه میکرد. تشنه بود. روبه خواهرش زینب کرد و گفت: «فرزند کوچکم را بیاور تا با او خداحافظی کنم.»
صدای دشمن شنیده میشد. درست روبهروی خیمهها ایستاده بودند، با کمانهایی در دست. سواری شتابان تاخت و فریاد زد: «خیمهها را آتش بزنید.»
لحظههای آخر بود، لحظه خداحافظی. امام کودکش را جلو برد و بوسید. حرمله زه کمانش را کشید. امام لب به گونه کودک گذاشت. تیر هوا را شکافت. امام لب برداشت. تیر بر گلوی نازک علی اصغر نشست. کودک چون ماهی در دستان پدر پیچ و تاب خورد. خون جوشید. دستان امام پر شد. خون صفحه غبارآلود آسمان را رنگین کرد. امام دوباره خون به آسمان پاشید. و گفت: «خداوندا، آنچه با من میکنند، بر تو پوشیده نیست. پروردگارا آن را ذخیره آخرت ما قرار بده. آنچه برای ما بهتر است اختیار کن و از دشمنان ما انتقام بگیر!»
سپس با شمشیر گودالی کند و کودکش را به خاک سپرد و گفت: «خدایا تو خود بین ما و این گروه داوری کن!»
آنگاه سوار بر اسب شد و شمشیر از نیام برکشید و با خشم حمله کرد.
گلهای ترسیده و فراری. شیری خشمگین و حملهور. فریادهای ترسناک. شمشیر امام فرقها را میشکافت. دستها را میبرید. تنها را نیمه میکرد.
کوفیان میگریختند و فریاد میزنند، همانند ملخهایی که پراکنده میشوند یا ببرهایی که نمیخواستند گرفتار چنگال شکارچی شوند. کشته. کشته.
پسر سعد فریاد زد: «ایا میدانید با چه کسی میجنگید؟ این پسر علی است. پسر کشنده.»
ـ پهلوانان عرب! از هر سو به او حمله کنید!
صدای چهار هزار زه کمان، از چهارسو. بارانی از تیر. تن امام بود و نوک نیزه پیکانهای زهرآلود. امام با مهارت تیرها را دو نیم و با سپر آنها را دفع میکرد. امام در محاصره بود. سوارانی هلهلهکنان به خیمهگاه میتاختند و جیغ و ناله زنان. امام مهمیزی به اسب زد. به طرف آنها حمله برد و گفت: «ای پیروان خاندان ابوسفیان، اگر دین ندارید و از روز جزا نمیهراسید، در دنیا آزادمرد باشید.»
شمر فریاد زد: «چه میگویی، حسین؟»
ـ من با شما میجنگم. شما هم با من پیکار کنید. زنان گناهی ندارند. پس تا من زنده هستم، سرکشان خود را از حمله به حرم من بازدارید.
مردی گفت: «از خیمهگاه این مرد دور شوید و آهنگ خودش کنید. سوگند به جان خودم که حسین هماوردی بزرگوار است.»
سواران برگشتند. پیادهها نزدیک میشدند. کمانداران از جلو میآمدند و نیزهداران از دو سو. امام خسته بود و تشنه. گوشهای افسار کشید تا لحظهای بیاساید.
مرد سر امام را نشانه گرفت. سنگ سیاه آمد و بر پیشانی امام نشست. چشمهای از خون چهره امام غرق خون شد. خواست آن را پاک کند. تیری سه شعبه آمد. تیری زهرآلود از نزدیک آمد. بر سینه امام استوار شد. قلب امام را شکافت. درد، دردی کشنده بود. نوک تیر از پشت امام بیرون آمد. خورشید چرخید. طبل پیروزی. امام هنوز سوار اسب بود. دنباله تیر را گرفت. کشید. خون امام به هوا پاشید و گفت: «پروردگارا، تو خود میدانی که اینان مردی را کشتند که تنها پسر پیامبر روی زمین است.»
و بر خاک افتاد. بعد حمله دشمن با نیزه و شمشیر. 33 نیزه و 34 زخم شمشیر هدیه کوفیان بود.
عبدالله از شکاف خیمه دشمن را میدید. نزدیک میشدند. ضربهای میزدند و میرفتند. عمو تنها بود. حتما کمک میخواست. بیرون دوید. زینب صدایش زد. به دنبالش دوید. عبدالله خود را به عمو رساند. مرد سیاه چهرهای نزدیک آمد. تیغه شمشیر درخشید. عبدالله نمیخواست تن عمو بیش از این چاک چاک شود. دستش را بالا برد. شمشیر پایین آمد. دست کوچک عبدالله بر خاک افتاد. عبدالله فریاد زد. مادر امام او را در آغوش گرفت. تیری پرتاب شد. تن بیجان عبدالله در آغوش امام آرام خفت.
امام هنوز جان داشت. کوفیان گرداگرد گودال ایستاده بودند. کسی جرئت نداشت نزدیک شود. کشتن پسر پیامبر؟ کسی که او را به یاری خوانده بودند.
فرمانده به مردی که طرف راستش ایستاده بود، گفت: «وای بر تو! فرود ای و کارش را تمام کن!»
مرد آهسته و لرزان پیش رفت. با خنجری در دست. رفت سر امام را جدا کند. نگاه در نگاه پسر پیامبر. به یاد نامهاش افتاد. تنش به لرزه افتاد و ترسان برگشت. سنگدل مردی از اسب پیاده شد. با گامهایی پر از کینه پیش رفت. کنار امام زانو زد. نگاه در نگاه امام گفت: «من سرت را میبرم. میدانم که فرزند رسول خدا هستی و پدر و مادرت بهترین مردم روی زمین هستند.»
شمشیر را برحلق امام گذاشت.
دیگر مردی نمانده بود. زینب از خیمه بیرون آمد. امام این بار دیگر نمیگریست.
گفت: «ای کاش آسمان بر زمین فرود میآمد.»
پیشتر رفت. روبهروی سپاه ایستاد. پسر سعد را صدا زد و مردانه گفت: «ای عمر سعد، ایا اباعبدالله را میکشند و تو نگاه میکنی؟»
فرمانده سر بر گرداند. اشکش جاری شده بود. پشیمان بود، اما چه دیر.