ماهان شبکه ایرانیان

نقش عشق

عصر تاسوعا» بود. کاظم از صبح خودش را در اتاق حبس کرده بود و بیرون نمی آمد. روی صندلی نشسته بود و به بوم سپید نقاشی خیره شده بود. هر چه بیشتر فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید.

عصر تاسوعا» بود. کاظم از صبح خودش را در اتاق حبس کرده بود و بیرون نمی آمد. روی صندلی نشسته بود و به بوم سپید نقاشی خیره شده بود. هر چه بیشتر فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید.

گویی بیهوده در خلا ذهن خود به دنبال طرحی بدیع و تازه می گشت.

کنار سه پایه بوم، روی میز پر بود از قلم موهای کوچک و بزرگ،بسته های مختلف رنگ و همین طور دو ظرف سفالین پر از آب. درهمین موقع صدایی از پشت در اتاق به گوش رسید:

-کاظم جان! چکار می کنی مادر؟

مادر وارد اتاق شد. کاظم سر برگرداند.

-سلام -سلام مادر چی شده؟ چرا خود تو اینجا زندونی کردی؟

-من از اینجا تکون نمی خورم . با خودم یه قراری گذاشتم -یه قرار؟

-بله قرار! تا وقتی یه نقاشی متفاوت و خوب نکشم از اتاق بیرون نمی آم!

-خوب بکش مادر. چرا منتظری؟ چیزی کم و کسر داری؟ اینجا که همه چیز هست. قلم مو، رنگ، آب، بوم

-راست می گی مادر همه چیز هست. فقط یه چیز خیلی کوچک نیست اونم یه طرح قشنگه

-من نمی دونم. فقط اینو می دونم که الان روضه شروع می شه. من دارم می رم حسینیه. اگه دوست داری تو هم بیا بریم.

-نه خودت برو مادر التماس دعامادر نگاهی دیگر به صورت پسرش انداخت و بی آنکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد. پسرش را باتنهایی تنها گذاشت و به حسینیه رفت. زنهای همسایه همه آمده بودند. مادر گوشه ای نشست. روضه خوان روضه می خواند. روضه حضرت عباس، حماسه علمدار کربلا و شریعه فرات، بچه های لب تشنه وفریاد عمو عمو، مشک پر آب و پیکان، سر عباس و عمود و سرانجام زمین تفتیده کربلا و پیکر بی جان و بدون دست عباس.

اشک بی امان از گونه های چروکیده مادر جاری شد. گویی بغضی هزارساله در گلویش شکسته بود. از ورای پرده اشک پسرش کاظم را دیدکه قلم مو به دهان گرفته بود و با سرپنجه های پا رنگها راترکیب می کرد. پسر جانبازش دلی دریایی داشت و چشمانی آسمانی.

او پرستار در جبهه ها بود. آن روزها چون کبوتری سپید، با خیل بسیجی ها به جبهه کوچیده بود و در بیمارستان صحرایی آشیان کرده بود. کاظم سنگ صبور ناله های زخمی شد و بر زخمهایشان مرهم گذاشت. اما یک روز خفاشها آشیانه او را آتش زدند. مادر روزی را به یاد آورد که کبوترش به خانه برگشت. بال نداشت اما درچشمانش هزار آسمان پرواز نهفته بود. مادر با گوشه چادر اشکهارا از گونه هایش پاک کرد. مداح مشغول نغمه سرایی بود و نوای حزن آلودش در فضای حسینیه پیچیده بود.

به دریا پا نهاد و تشنه لب بیرون شد از دریاجوانمردی نگر، همت ببین، غیرت تماشا کن کاظم کنار پنجره اتاق رفت و بیرون رانگاه کرد. شب پر از ستاره شده بود و باد صدای دسته عزاداران را از دور دست به ارمغان می آورد. «سقای دشت کربلا ابو الفضل!»کاظم برگشت. نگاهش به بوم نقاشی افتاد که هنوز سپید بود و بازبان بی زبانی فریاد می زد: «به من هویت بده!» ناگاه به یادتابلوی عصر عاشورا اثر جاودانه استاد فرشچیان افتاد. ذو الجناح بی سوار و تیرخورده و بانوان سیاه جامه و سوگوار حرم بر گرداو و در زمینه خیمه ها و نخلها که گویی در زیر بار غمی سنگین شانه خم کرده اند و همه اینها در حرکتی دوار بر گرد مرکزنامرئی کائنات.

سپیدی بوم آرام آرام در نظرش محو شد و به جای آن پنجره ای گشوده شد به صحرای کربلا: کاظم خیمه هایی چند را دید در کنار هم و در آستانه آنها کودکانی که دستها را سایه بان دیده ها کرده بودند و دور شدن سواری را نظاره می کردند. مشک بر دوش. سوار روبه سوی شریعه فرات داشت. آن دریادل، دل به دریای دشمنان زد.

آن شیر، گله روبهان را به هزیمت واداشت. بعد از آن، سوار بودو شریعه فرات. لبهای تشنه بود و آب حیات. سوار دستهایش را درآب فرو برد. مشتی آب برگرفت و به صورتش نزدیک کرد. مکثی کرد.

صدای کودکان خردسال حرم در گوشش طنین انداز شد. «عمو آب! عموآب!» دستهایش را باز کرد. آبها ریختند. سوار مشک را پر از آب کرد و برگشت.

خصم به کمین نشسته بود. روبهان از چهار سو حمله کردند.

شمشیرها که دستهای سوار را قطع کردند. او مشک به دندان گرفته بود و همچنان می تاخت. در این میان پیکانی صفیرکشان سینه هوارا شکافت و بر مشک نشست. قطره های آب از آن فرو چکیدند و سواردلش شکست. دیگر چیزی نفهمید. سیاه دلی نزدیک شد و عمودی برسرش زد. از روی اسب به زمین افتاد و در هنگامه خاک و خون برادرش را صدا زد. اسب بی سوار به سمت خیمه ها تاخت. آنجا که کودکانی چند در انتظار بودند. انتظار آمدن عمو با مشکی پر ازآب. اسب کنار خیمه ها ایستاد و بچه ها دورش جمع شدند. مشک خالی از آب به کناره زین بند شده بود. همراه با پیکانی که آن را به هم دوخته بود. کاظم محو آخرین تصویر در خلسه ای عجیب فرو رفته بود. طرح اولیه تابلوی عصر تاسوعا آرام آرام در ذهنش شکل می گرفت و گسترش پیدا می کرد. آیا لحظه شروع آفرینش اثری بزرگ فرا رسیده بود؟ او جواب این سؤال را در ذره ذره وجود خویش احساس می کرد.

مادر وقتی به خانه رسید یکراست به اتاق پسرش رفت. آهسته دراتاق را باز کرد و چون او را غرق کار یافت. برگشت و مزاحمش نشد. نمازش را خواند و شام را آماده کرد. بعد به سراغ کاظم رفت و او را صدا کرد.

-کاظم جان شام حاضره -من گرسنه نیستم. تا «عصر تاسوعا»تموم نشه چیزی نمی خورم.

-عصر تاسوعا که تموم شده. آلان شب تاسوعا شده مادر. من نمی دونم هر جور خودت راحت هستی.

صبح زود مادر با صدای اذان مسجد از خواب بیدار شد. وضو گرفت به اتاق کاظم رفت. پسرش کنار بوم نقاشی به خواب رفته بود.

مادر نزدیک شد و به نقاشی پسرش خیره شد. مشک آب، اسب بی سوارکودکان و خیمه ها همه عناصر تشکیل دهنده این نقاشی بودند و یادآوریک حماسه بزرگ، حماسه عصر تاسوعا.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان