به تعبیر دیگر اول دوست می داریم، بعداً می شناسیم، یا اول معرفت و شناخت به دست می آوریم، بعد از آن علاقه و محبت پیدا می شود؟
پرسشی بود که به ظاهر ساده می آمد، اما به دلیل اینکه هر دو نمونه را خبر داشتم، برایم مبهم بود.
گفتم: من فکر می کنم اگر علاقه مند باشیم، ما را به دنبال شناخت می کشد.
گفت: تا نشناسیم، چگونه علاقه پیدا می شود؟
گفتم: گاهی از فضای عمومی، از جوّ، از عادت، از روح جمعی، نمی دانم از راه های دیگر، شوق و علاقه نسبت به چیزی پیدا می شود. این کشش، ما را درگیر با یک موضوع یا شخص یا حادثه می کند. سراغش می رویم. نزدیک تر که می شویم تازه چیزهای تازه ای می بینیم و می فهمیم که علاقه ما بیشتر می شود.
گفت: شاید هم عمیق تر و ریشه دارتر می شود.
گفتم: شاید هم از ابهام به وضوح می رسد و خطوط و چارچوب آن محبت، روشن تر ترسیم می شود.
گفت: بگذار من هم دلیل خودم را بگویم. ما چرا به چیزی یا کسی محبت پیدا می کنیم؟ رمز جاذبه اشیاء برای ما در چیست؟ آیا غیر از این است که در آن «مورد محبت»، نشانه هایی از کمال، جمال، خوبی، جامعیت، سودمندی، جاودانگی و خیر می بینیم و به آن علاقه مند می شویم؟ فطرت ما به سوی آنچه خوب و زیبا و خیر باشد کشیده می شود. این را می گویند «قانون جذب و انجذاب».
گفتم: مثلاً ما به پدر و مادر محبت داریم، یا والدین به فرزندانشان دلبستگی دارند. در آنها چه دیده اند که شیفته شده اند؟
گفت: مگر والدین، تأمین کننده نیازهای عاطفی و روحی فرزندان نیستند؟ مگر پدران و مادران تداوم وجود خود را در «آینه فرزندان» نمی بینند؟ چه خیری و جاذبه ای زیباتر از این؟
گفتم: ولی من فکر می کنم این محبت در نهاد آنان وجود دارد. در سایه این عشق، به هم نزدیک می شوند و به خوبی ها، فایده ها و زیبایی هایی یکدیگر پی می برند.
گفت: آیا شده است شما به کسی که نمی شناسید، علاقمند باشید؟ یا برای رفتن به شهر و کشوری که هیچ اطلاعی از آن ندارید، مشتاق باشید؟
گفتم: نه، دلیلی ندارد که دل به چیزی بسپارم که از آن هیچ نمی دانم؟
گفت: داریم به هم نزدیک می شویم. گاهی از کنار کسی رد می شوی که او را نمی شناسی، یا در کنار کسی می نشینی که صرفاً به عنوان یک فرد برایت مطرح است و از افکار، روحیات، سوابق، ویژگی ها، موقعیت اجتماعی و جایگاه خاص او اطلاعی نداری. برخوردت هم عادی است و بی احساس. اما همین که بدانی آن که در کنارت نشسته یا از برابرت گذشته، فلان دانشمند، فلان هنرمند، فلان قهرمان، فلان ایثارگر و فلان نیکوکار است، احساس می کنی به طرف او کشیده می شوی و علاقه پیدا می کنی، حس احترام در تو جوانه می زند، دوست داری با او هم سخن شوی، یا او هم تو را بشناسد و با تو گرم بگیرد. این حس از کی پیدا می شود؟ از همان زمان که نسبت به او شناخت پیدا می کنی.
گفتم: این را قبول دارم. یک بار در یک مسافرت، با کسی که در صندلی کنار من نشسته بود، آشنا شدم و تصادفی فهمیدم که او یکی از استادان معروف و مهم است. خیلی خوشحال شدم. قبلاً چیزهایی درباره او شنیده بودم، اما در طول چند ساعت همسفری و با حرف هایی که با هم زدیم و خاطراتی که گفت، اطلاعاتم درباره او چند برابر شد و علاقه ام هم به او به همین نسبت افزایش یافت.
گفت: پس در این میان یک چیز به صورت «قاعده» روشن می شود و آن اینکه اگر بخواهیم علاقه ما به چیزی یا کسی یا موضوعی بیشتر شود، راهش افزایش آگاهی نسبت به آن است.
گفتم: من از خیلی وقت پیش می شنیدم که عشق به خدا چنین و چنان است و دوست داشتم که من نیز مثل بعضی از عارفان و وارستگان، خدا را دوست داشته باشم و مزه این دوستی را بچشم و ثمره آن را در زندگی ام حس کنم. راستی، راه پیدا کردن این علاقه چیست؟ چرا بعضی ها احساس محبت نسبت به او ندارند؟
گفت: این بی علاقگی ها به خاطر بی معرفتی یا کم معرفتی است. هر چه خدا را، جلال و جمال او را، نعمت های او را، احسان هایی که به تو کرده و خوبی هایی که در حق تو انجام داده بشناسی، بیشتر دوستش خواهی داشت. اتفاقاً این موضوع، در گفت وگویی که میان خداوند و یکی از پیامبرانش بوده است، به صراحت مطرح شده است.
گفتم: یعنی اینکه چطور می شود عاشق خدا شد و او را دوست داشت؟
گفت: آری. خداوند روزی به حضرت داود وحی کرد که: ای داود: مرا دوست بدار و مردم را هم دوستدار من ساز. داود پیامبر به خداوند عرض کرد: خودم به تو محبت و علاقه دارم. مردم را چگونه به تو علاقمند سازم؟ خدا فرمود: نعمت های مرا برای آنان یادآوری کن. وقتی بدانند چه نعمت هایی از سوی من به آنان عطا شده است، مرا دوست خواهند داشت.
گفتم: خوب، از این محبت چه چیزی عایدمان می شود؟
گفت: محبت، اطاعت می آورد و دوستی به همراهی منتهی می شود.
گفتم: کمی بیشتر توضیح بده. می خواهم فرق انسان هایی را که خدا دوست هستند، با آنان که خدا را نمی شناسند یا دوست ندارند نیز بدانم.
گفت: تا حالا شده که کسی را زیاد دوست داشته باشی و خاطرش برایت عزیز باشد؟
گفتم: بله، خیلی هم شده.
گفت: آیا شده به خاطر دوستت و علاقه ای که به او داری، برنامه خودت را تغییر دهی یا از آنچه دلت می خواهد صرف نظر کنی؟
گفتم: آری، این هم برایم پیش آمده است.
گفت: این از آثار عشق و محبت است. یعنی محبت و علاقه، انسان را از «خود» بیرون می آورد و بسته به دیگری می سازد. وقتی عشق باشد، حاضر نیستی حرفی بر خلاف نظر معشوقت بزنی یا کاری بر خلاف رضایت او انجام دهی. حاضری هر سختی را بر خود هموار سازی تا او از تو نرنجد. این مقتضای محبت است، البته اگر علاقه، واقعی باشد نه شعار و ادعا.
گفتم: فکر می کنم شعر معروف باباطاهر عریان هم به همین نکته اشاره دارد که می گوید:
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
گفت: الحق که به جا گفتی. یعنی باباطاهر به جا و زیبا گفته است. وقتی محبوب و جانان ما خدا باشد و او را به خاطر این همه احساس و نیکی و لطف که به ما داشته و دارد، دوست بداریم، به خاطر این دوستی حاضر نیستیم بر خلاف گفته و خواسته اش عمل کنیم. اگر می گوییم ما عاشق خداییم، ولی نافرمانی هم می کنیم، معلوم می شود عشق ما واقعی نیست. این است که گفتم: محبت، اطاعت می آورد و دوستی به همراهی می کشاند.
گفتم: اگر اشتباه نکنم، شنیده ام در شعری که عربی و منسوب به امام صادق علیه السلام است، مضمونی این چنین آمده است که: اظهار علاقه و دوستی به خدا می کنی، در عین حال مرتکب معصیت می شوی؟ به جانم سوگند که این کار، کار شگفتی است. اگر دوستی تو واقعی باشد، از او اطاعت می کنی، چرا که دوستدار، همیشه مطیع دوست خویش است.
گفت: همین طور است. کلام شیوای حضرت صادق نیز به همین نکته اشاره دارد. شاید رمز این که اجر و مزد زحمات و رسالت پیامبر خدا در قرآن، «مودت اهل بیت» قرار داده شده است، برای تأثیرگذاری همین محبت در زندگی محبین خاندان رسول خدا صلی الله علیه وآله است. اگر عشق به اهل بیت علیهم اسلام هم واقعی باشد نه شعاری، این علاقه به همراهی و همرنگی می کشاند. آن وقت کسی که مدعی عشق حسینی است، نمی تواند بی نماز باشد، چون حسین بن علی برای نماز کشته شد و مدعی ولایت علی علیه السلام نمی تواند حق کشی و ظلم داشته باشد، چون مولایش علی، مظهر عدالت و حق بود. مگر می شود خانمی عاشق زهرا سلام الله علیها باشد و حجابش را مراعات نکند؟!
گفتم: و اگر این محبت باشد، عاشق اهل بیت علیهم السلام پیوسته به یاد آنان است، در سوگشان غمگین و در شادی آنان شاد است، یعنی نبضش با نبض آن خاندان می زند، به زیارتشان می رود و یاد و نام آنان را گرامی می دارد و چون آنان را می شناسد، دلبسته و خاطرخواه آنان می شود.
گفت: آه... که دوباره رفتی سر مطلب اول، یعنی رابطه محبت و معرفت و اینکه کدام یک در دیگری تأثیر می گذارد و کدام یک مقدم است.
گفتم: بالاخره معلوم شد کدام یک مقدم است؟
گفت: نتیجه این همه حرف و حدیث، این شد که این دو در یکدیگر و بر یکدیگر تأثیر متقابل دارند. هم معرفت، محبت
|