سروش اندیشه، ش 1
چکیده: آقای افروغ تفکر را نوعی نوآوری و خلاقیت می داند که با گرته برداری و ترویج افکار دیگران تفاوت دارد . ایشان یک علت مهم رکود اندیشه در جامعه اسلامی را جدایی دین و روحانیت از سیاست می داند که موجب افتادن در ورطه تفکرات انتزاعی می شود . برای رشد علمی باید روحانیت و دین در عرصه سیاست حضور داشته باشند و تقسیم کار مثبتی میان حوزه و دانشگاه صورت پذیرد .
تفکر، در کنه و ذات خود چیست؟
تفکر، در ذات خود، به معنی نوآوری و خلاقیت و بها دادن به این منبع لایزال است; منتهی به شرطی که تقلید از دیگران نباشد و قائم به ذات و، در یک جمله، ناب باشد . البته تاثیر شرایط اجتماعی و محیطی را نمی توان نادیده گرفت; ولی تفکر را جدای از تاثیر دیگران و محیط نیز می توان ارائه کرد . در مجموع می خواهم بگویم که تفکر خلاق با تفکر ترویجی و نوآوری خلاق با نوآوری اشاعه ای تفاوت دارد . همین که انسان به خود رجوع کند، این نوآوری ایجاد می شود . ما باید سعی کنیم با تکیه بر خلاقیت ها و ظرفیت های خدادادی خود، به پاسخ پرسش هایمان برسیم . عرض من این است که تفکر را نمی توان تعریف کرد .
تفکر چه سهمی در اعمال و اراده آدمی دارد؟ در این جا اصل را تفکر می دانید یا اراده و یا ترکیبی از هر دو؟
ترکیب، چیز معناداری در این مورد به نظر نمی رسد; اما من اصل را بر تفکر قرار می دهم; چه در قلمرو فردی و چه در قلمرو اجتماعی . مشکل اکنون ما عدم تفکر و عدم اندیشه است; اگر تفکر خلاقه وجود داشته باشد، در ساحت های ارزشی، هنجاری، احساسی، رفتاری و ... نیز تاثیر خواهد گذاشت و اگر می بینیم تاثیرگذار نیست، مشکل در جامعه است . اگر انسان در ساحت عمل به گونه ای می اندیشد و در ساحت نظر به گونه ای دیگر، اشکال از جامعه است . این فاصله و شکاف یک امر اجتماعی و نه فلسفی است و تحقیق در مورد آن بر عهده جامعه شناس است; نه فیلسوف .
در تاریخ فرهنگی ما، تفکرات انتزاعی، پیشینه ای بسیار قوی داشته اند . از طرفی، در قرون سوم و چهارم که اوج شکوفایی تمدن اسلامی به حساب می آید، می بینیم که علومی نظیر فیزیک، نجوم، طب، ریاضی و شیمی پیشرفت می کنند; همان علومی که در حیطه علوم دقیقه قرار دارند; اما رفته رفته این جریان متوقف می شود . از دیدگاه آسیب شناسانه، برای کمرنگ شدن تفکرات انضمامی در مقابل تفکرات متافیزیکی در ایران و جهان اسلام، چه دلایلی می توان ذکر کرد؟
علوم از پیش فرض هایی برخوردارند که به هیچ وجه تجربی نیستند; بلکه مفروض می باشند . وقتی پیش فرض ها عوض شوند، علوم نیز عوض خواهند شد . در دوران طلایی تمدن ما نیز علوم، پیش فرض های خود را داشتند; در واقع آنها از پیش فرض های جامعه اسلامی برخوردار بودند; هدف، دینی بود و علم، مقدمه معرفت خدا بود; همان چیزی که امام خمینی می فرمودند . در آن دوران، ابعاد ارزشی و هنجاری، دست به دست هم داده بودند; حتی مسلمان بودن نیز انگیزه و محرک به شمار می آمد . ما در این دوران، شاهد نهضت شعوبیه هستیم; نهضتی ایرانی - اسلامی که هم عام گراست و هم می خواهد از فرهنگ خود در برابر اعراب پاسداری کند . این دو خصوصیت نهضت شعوبیه باعث شد که زمینه برای خلاقیت های علمی فراهم شود . نگاهی به وضعیت اجتماعی عالمان آن دوران، به ما نشان می دهد که آنان از نظر اجتماعی و تشخص، معاش، فضیلت و حیثیت در مقامی والا قرار داشتند و در شرایط خوبی به سر می بردند که البته در فراهم شدن این شرایط آموزه های اسلامی بسیار مؤثر بوده است .
اما چه شد که وضعیت طلایی آن دوران به وضعیت موجود رسید؟ بعضی ها معتقدند که بعدها تفکرات متافیزیکی صرف، غافل از موضوعات اجتماعی، حاکم شد و این وضع به وجود آمد . برخی دیگر معتقدند که جریان تصوف، مسبب این وضع بوده است و برخی نیز معتقدند که فعالیت های علمی آن دوران، پیوند نزدیکی با قدرت ها داشته است و به محض متلاشی شدن آن قدرت ها، آن دوران نیز به سر آمد .
من فکر می کنم جدایی روحانیون از سیاست، عامل عمده این مطلب بوده است . شما به تاریخ شیعه نگاه کنید . تفکر شیعی، هر حکومتی را به رسمیت نمی شناسد، اما این فاصله گرفتن از حکومت، بیش از رشد علم به افول علم منجر شد . وقتی روحانیت وارد سیاست می شود، می فهمد که با مساله ای به نام مصلحت حکومت داری; روبه روست . به همین جهت، از تفکر انتزاعی فاصله می گیرد; اما به محض دور شدن از سیاست، باز به ورطه تفکرات انتزاعی می افتد .
خلاصه حرف من این است که در این مملکت، جدایی روحانیت و نهادهای دینی از سیاست جواب نداده است; نه در عرصه تحولات دینی و نه در عرصه تحولات سیاسی و فرهنگی . به علاوه برای بررسی ابعاد فرهنگی جامعه، باید به هویت آن جامعه رجوع کنیم . عنصر بارز هویت مردم ایران، دین داری است که در هر تغییر و تحول ارادی باید به آن توجه داشت . همین هویت دینی است که مبنای تلفیق و عدم جدایی دین از سیاست است; حتی مقوله گفت وگوی تمدن ها نیز بدون عنایت به این هویت، مقوله ای ابترو تشریفاتی است . ما از لحاظ دینی وارد گفت وگو می شویم; حقیقت، به لحاظ دینی، جنبه ازلی و ابدی دارد . گفت وگوی ما به این معنا نیست که بنشینیم و ببینیم چه می شود؟ ما آمده ایم حرف بزنیم و تو را نجات دهیم . این مطلق نگری، منشا معارف تازه بوده است; اگر نسبی می اندیشیدیم، هرگز منشا تحول نمی شدیم . اگر من و طرف مقابل خود را بر حق ندانیم، سخن گفتن از گفت وگو بی معناست . اگر بگوییم این، به خشونت و عدم تساهل منجر می شود، باید عرض کنم که ریشه های خشونت، در جدایی ایدئولوژی از جهان بینی و شکل گیری فردیت است که هر دو زاییده تمدن غربی اند; شاهد کلام ما وقوع دو جنگ جهانی و بحران های عظیم اجتماعی پس از روشن گری است . آنچه موجب خشونت می شود، پای بندی به اصولی انسانی و ماورایی نیست; بلکه عدم پای بندی به اصول ثابت و فرو ریختن مجاری دستیابی به این اصول است که این امر در دو هیچ انگاری منسوب به نیچه و پست مدرنیست ها، به عنوان دلالت منطقی و اجتماعی مدرنیسم قابل ردیابی است .
آیا می توان پذیرفت که علت غلبه تفکر متافیزیکی در اندیشه ما، نحوه برخورد عالمان دینی با مقوله دین بوده است . برخی عالمان دینی، دین را یک گنجینه فراگیر معرفی کردند و مدعی شدند که ما به چیزی، بیش از آن چه در دین آمده، نیاز نداریم و بر اساس این نگرش، باب تفکر را - حداقل در حوزه هایی مانند خداشناسی، جهان شناسی، انسان شناسی، اخلاق و ... - بستند . در نقد و بررسی این مطلب چه می گویید؟
گفته شما از لحاظ معرفتی صحیح است و می شود پذیرفت که نوعی شریعت گرایی حاکم شده و به نوعی تحجرگرایی کشیده شده است . اما به نظر من، وقتی حکومتی دینی می شود، ضرورت های خود را ایجاب می کند و در این ضرورت هاست که ما از تحجر دور می شویم و پی به مصلحت می بریم . می خواهم بگویم که وقتی شما، به عنوان یک گروه پاسدار و متولی دین، از حکومت دور باشید، حکومت را هم نامشروع بدانید و برای تشکیل یک حکومت دینی اقدام نکنید، آن گاه شریعت گرایی و تحجرگرایی باب می شود . اوج درخشش تمدن ما زمانی بوده که بین دین و سیاست پیوند خورده است . هر چه از گذشته مانده، مربوط به زمانی است که میان دین و سیاست پیوند ایجاد شده بود . دوره صفویان را ببینید; اصفهان را نگاه کنید; هر چه در اصفهان موجود است، از زمان صفویه مانده است . اگر چه هنوز زود است که درباره دست آوردهای انقلاب اسلامی قضاوت کنیم، اما جریان های آموزشی و پژوهشی ایجاد شده پس از انقلاب را نمی توانیم نادیده بگیریم .
در جامعه امروز ما دو نهاد مهمی که متولی امر آموزش هستند، یعنی دانشگاه و حوزه، هیچ کدام به کار تولید فکر نمی پردازند . به نظر شما چه راه عملی برای رفع این معضل وجود دارد؟
ما بحث را ذیل وحدت حوزه و دانشگاه دنبال می کنیم تا ارتباط حوزه و دانشگاه قوی شود . به نظر من بهترین شکل ارتباط بین حوزه و دانشگاه، آن گاه صورت می گیرد که تقسیم کار باشد: حوزه، به عنوان یک نهاد دینی و جایی که متولیان دین تربیت می کند، باید به مبانی و مبادی علوم توجه کند و مبانی اسلامی مورد نظر را در اختیار دانشگاهیان قرار دهد . حوزه باید در این بستر هم به پیش فرض های علوم و هم به اهداف توجه کند . آن گاه دانشگاه، با توجه به آن مبانی و غایات باید به کار روشمند بپردازد .
روشنفکران و، به تعبیر دقیق تر، دانشگاهیان ما، به طور غالب، تحت تاثیر علم سکولار و تحصلی اند; در صورتی که بارقه هایی از علم غیر سکولار و علم دینی در آنها زنده است و ما متاسفانه راه دویست ساله پیش سوخته آنها را طی می کنیم . به نظر من، دانشگاهیان با عبرت از تاریخ غرب می توانند روشنفکری خودی و بومی گرایی به وجود آورند که بر اساس عقل غیر سکولار طرح می شود . آنها باید متوجه باشند که دنیا به سمتی می رود که خدا را در قالب اندیشه ورزی و خردورزی احیا کند .
برای پیشرفت علم باید به اجتماع علمی توجه شود که آیا دارای قواعدی هست یا نه؟ در این جا می بینیم که قواعد اجتماع علمی بر این استوار است که بیشتر از منابع خارجی استفاده کند و در نشریات خارجی بنویسد . در این جا نشریه است که امتیاز دارد، نه مقاله و این هم یکی دیگر از بلایای متوجه ما است; در حالی که این مقاله است که باید داوری شود; نه این که چون نشریه امتیاز علمی دارد، مقالات مندرج در آن هم ممتاز محسوب شوند . نکته دیگر این که با سرقت های علمی اساتید برخورد نمی شود; یعنی یک استاد به راحتی کار علمی دانشجو را به نام خود منتشر می کند . بخشی از آن هم به فقدان اجتماع علمی مربوط می شود; اجتماعی که قرار است مسائل علمی را پیش ببرد . به نظر من وضعیت موجود ما نشان از نوعی اسارت در گرته برداری خبر می دهد .
در دانشگاه ها و محافل علمی معتبر دنیا معمول است که می گویند «یا چاپ کن یا برو بیرون » . طرف هم مجبور می شود چاپ کند; چون می داند که چاپ کند، ارتقا پیدا می کند . همین که چاپ کرد، امتیاز علمی می گیرد و همین برای او انگیزه ای می شود تا سایر کارهایش را چاپ کند . در این جا اساتید تا وقتی رسمی نشده اند، انگیزه دارند; اما پس از رسمی شدن فکر می کنند منیت شغلی برقرار است . در غرب، هیچ کس امنیت شغلی ندارد; نفس کار کردن علمی است که امنیت می آورد . به نظر من ناامنی مشروط، محرک خوبی است .
اشاره
1 . این گفت وگو، مانند گفت وگوی قبلی، از مجموعه گفت وگویی است که سروش اندیشه پیرامون همین موضوع با اندیشمندان مختلف کرده است . آقای افروغ در عین این که معتقد است نمی توان تفکر را تعریف کرد، آن را نوعی نوآوری و خلاقیت و پرهیز از تقلید می داند . حاصل سخن ایشان، این است که تا وقتی جامعه علمی ما در پی گرته برداری از غرب باشد و راه سوخته دویست سال پیش غربیان را دنبال کند، ره به جایی نمی برد و به حیات علمی دست نمی یابد . اینک غرب به تدریج به نقطه ای می رسد که به بازگشت خداوند در میان جامعه علمی احساس نیاز می کند و درمی یابد که علم سکولار و تحصلی پاسخ گوی نیازهای واقعی بشر نبوده و نمی تواند باشد . بنابراین جامعه علمی ما نیز باید با جامعه دینی پیوندی جدی برقرار کند . آقای افروغ برای این کار تقسیم کار را پیشنهاد می کند; اما این تقسیم کار چندان واضح نیست و نیاز به توضیح بیشتر دارد . آقای افروغ باید راه های جلب مشارکت هر دو جامعه علمی حوزه و دانشگاه را در این فرایند نشان دهد .
2 . آقای افروغ قائل است وقتی روحانیت حکومت را مشروع نداند و از آن کنار بکشد، شریعت گرایی و تحجرگرایی رایج می شود . اولا باید میان شریعت گرایی و تحجرگرایی تفکیک قائل شد . شریعت گرایی به معنی در پی اجرای احکام شریعت بودن است; در حالی که تحجرگرایی به معنای جمود ورزیدن بر قالب های گذشته و هیچ گونه تحول و تغییری را برنتابیدن می باشد و این دو با یکدیگر تفاوت بسیار دارند . ثانیا محصول جدا افتادن روحانیان از سیاست، لزوما شریعت گرایی یا حتی تحجرگرایی نیست . حاصل این جدایی، فردگرایی در فقه و بی توجهی به نیازهای اجتماعی است . آنچه در طول صدها سال دوری از سیاست بر سر فقه شیعه آمده، این است که بیشتر پاسخ گوی مسائل فردی دین داران بوده است و نیازهای متحول و متغیر جوامع انسانی را بی پاسخ گذاشته است . هنگامی که پیوند مبارک دین و سیاست برقرار شود، شریعت به کناری نمی رود; بلکه بهتر و بیشتر به میدان می آید و جانی تازه می گیرد و می تواند در تعامل با دنیای نو شده، احکام و قوانین متناسب را کشف و عرضه کند . بنابراین جدایی دین از سیاست لزوما به شریعت گرایی نمی انجامد و اتحاد آن دو نیز به نفی شریعت نمی کشد . از سوی دیگر در باب تحجر باید گفت که در کشورهای عربی معمولا جدایی دین از سیاست، امری مقبول نیست; اما در برخی از آنها تحجر و جمود بر ظواهر و تن ندادن به تحول بارز است . عربستان سعودی نمونه ای روشن از این نوع حکومت هاست . تفکر طالبانی در افغانستان نیز نمونه آشکار دیگری است .
3 . آقای افروغ می گوید: «ریشه های خشونت در جدایی ایدئولوژی از جهان بینی و شکل گیری فردیت است که هر دو زاییده تمدن غربی اند ...» . این سخن به یک معنا درست است و آن این که فردیت را در معنای نسبتا منفی اش (از دیدگاه اسلامی) به کار بریم; یعنی هر کس به فکر استیفای حقوق خود باشد; اخلاق و ایثار مفهومی نداشته باشد; کار برای جمع و جامعه، در صورتی که نفع آن به خود بازنگردد، بی مفهوم باشد; اعتقاد به ثواب و عقاب اخروی برچیده شود و ... . در این صورت فردیت منشا بروز انواع خشونت های فردی و جمعی و جهانی می شود . اما اگر فردیت را در معنایی اثباتی تر به کار ببریم، که البته در فرهنگ لیبرال غربی به این معنا به کار نمی رود، آن گاه می توان راه هایی برای جلوگیری از بروز خشونت نیز پیدا کرد . کافی است عنصر ایمان و باور به آخرت در کار بیاید تا از بسیاری مفاسد و خشونت ها جلوگیری شود .