پیامبران پنهان (۵) پیامبر قوم لجوج

آسیه با سر و صدای کنیزکان سر برگرداند. کنیزکی نزد او دوید، روبه رویش ایستاد: «بانوی من، آن جا... آن جا... صندوق چه ای روی آب، میان شاخ و برگ های درختان... .»

آسیه با سر و صدای کنیزکان سر برگرداند. کنیزکی نزد او دوید، روبه رویش ایستاد: «بانوی من، آن جا... آن جا... صندوق چه ای روی آب، میان شاخ و برگ های درختان... .»

آسیه برخاست و به آن سوی نیل نگریست.

کنیزک گفت: «گمانم صندوقی از جواهرات باشد.»

آسیه گفت: «صندوق را نزد من بیاورید.»

کنیزکان به آب زدند و صندوق چه را از میان شاخه و برگ ها بیرون آوردند و جلوی آسیه گذاشتند. آسیه نشست. همه نگاه ها به صندوق بود. آسیه آهسته در صندوق را گشود.

ـ وای ... چه زیبا.

کودکی درون صندوق چه، به روی او لبخند می زد.

ـ چه کودک زیبایی. از کجا آمده ای؟

کودک را به آغوش کشید. انگار کسی دلش را چنگ زد. خم شد و صورت کودک را بوسید. سر بلند کرد و به کاخ نگریست. کودک را به سینه فشرد. قدمی برداشت. لحظاتی چند ایستاد و به کنیزکان نگاه کرد، سپس به راه افتاد. چند قدم که برداشت، سربرگرداند: «صندوق چه را هم بیاورید.»

کنیزکی که صندوق چه را برداشت، گمان کرد سایه کسی را میان درخت های کنار رود دیده است.

 

فرعون برافروخته، برخاست: «نوزادی پسر؟ پس چرا کشته نشده است؟»

و خنجر کشید. آسیه گفت: «خنجر بر شیرخواره کشیدن، شایسته فرعون نیست. او را به من ببخشید و نکشید. شاید نورِ چشم من و شما شود و برای ما مفید باشد و بتوانیم او را به عنوان پسر خود برگزینیم. از کجا معلوم این نوزاد از بنی اسراییل باشد.»

فرعون به آسیه نگریست. آسیه جلو آمد و کودک را که حالا به گریه افتاده بود، در آغوش فرعون گذاشت: «ببین چه کودک زیبایی است.»

فرعون به کودک نگریست و به اطراف. اطرافیان همه به او و کودک می نگریستند. فرعون دوباره به کودک نگاه کرد. انگار چیزی در درونش فرو ریخت. زیر لب گفت: «می ترسم.»

او و کودک را به آسیه پس داد و رو برگرداند. گریه کودک شدیدتر شده بود. آسیه کودک را آرام تکان داد. سر بلند کرد و گفت: «کودکم گرسنه است. بروید و دایه ای برای شیر دادن بیاورید.»

ولوله ای در جمع افتاد. کنیزکان برای خارج شدن از تالار، از هم پیشی می گرفتند.

 

کنیزک گفت: «کودک عجیبی است. سینه هیچ دایه را نپذیرفت.»

کنیزک دیگر گفت: «اگر همین گونه لج بازی کند، هلاک می شود.»

کنیزک اولی گفت: «دیگر دایه ای در شهر نمانده که به قصر بیاوریم.»

من دایه ای خوش بو و پاکیزه شیر سراغ دارم که حتماً شما را به مقصود می رساند.»

کنیزان سر برگرداندند. دختری نوجوان، مقابل آن ها بود. سراپای او را نگریستند و به هم نگاه کردند. سپس یکی از آن ها گفت:

ـ تو دایه ای می شناسی؟

ـ بله، زنی صالح که به کودکان خود شیر می دهد.

ـ او کیست؟ خانه اش کجاست؟

مریم برگشت و با دست خانه ای را نشان داد: «آن جا. خانه عمران.»

هر دو به سمتی که دختر نشان داده بود، سربرگرداندند. مدتی نگریستند. کنیز اولی سر نزدیک گوش دومی آورد و گفت: «شاید راست بگوید. به امتحانش می ارزد.»

 

کودک به محض قرارگرفتن در آغوش یوکابد آرام شد و شروع به خوردن شیر از سینه زن کرد. لبخند رضایت بر لبان آسیه نشست، ولی فرعون غرق در اندیشه بود: «چرا فقط این زن می تواند به او شیر دهد؟!»

یوکابد که به شیر خوردن کودک می نگریست، بی اختیار گفت: «مادرت به فدایت موسی.»

فرعون شنید. برخاست و به زن اشاره کرد: «تو مادر اویی!»

رنگ از رخسار یوکابد پرید: «نه نه... من مادر او نیستم.»

ـ پس چرا او را موسی نامیدی؟

باز همان لطافت پنهان در وجودش لبریز شد و گفت: «شنیدم او را از روی آب و در میان درختان یافته اید. برای همین من او را موسی نامیدم. مو... سی.

فرعون دوباره به فکر فرو رفت. بر تخت نشست و آرام گفت: «موسی. جالب است. باشد ما او را موسی می نامیم.

پلک های کودک که سیر شده بود، کم کم بر هم نشست و موسی به خوابی ناز فرو رفت. فرعون که یک لحظه هم از زن و کودک غافل نشده بود، باز پرسید: «ای زن، از چه خانواده ای هستی؟»

یوکابد پاسخ گفت: «از بنی اسرائیل هستم.»

چهره فرعون برافروخته شد. رو به آسیه کرد و فریاد زد: «این که نمی شود. کودک از بنی اسراییل، دایه هم از بنی اسراییل. این بی گمان توطئه ای است.»

آسیه جلو آمد و مقابل فرعون ایستاد: «از چه بیم داری، او کودکی بیش نیست. در چنگ توست و تحت فرمان تو. اگر دشمن باشد و یا حتی کم ترین خطایی از او سر زند، می توانی در دَم جانش را بگیری.»

باز فرعون آرام شد. بر تخت تکیه داد و نفسی پر صدا از سینه بیرون داد. آسیه بازگشت. یوکابد خواست طفل را به او بسپارد. او بازوان یوکابد را گرفت و فشرد: «در این جا بمان و دایه اش باش.»

ـ نمی توانم.

ـ نمی توانی؟

ـ آخر من باید به همسر و فرزندانم هم برسم.

آسیه اندیشید و گفت: کودک را به تو می سپارم تا پرستارش باشی. مزد خوبی هم به تو می دهم.

لبخند بر لب های یوکابد نشست: «چون کودکان خود از او مراقبت می کنم.»

ـ هر پنج روز، او را باز آر تا دیدار تازه کنیم.»

یوکابد گفت: «با سپاهیان چه کنم؟»

آسیه خندید: «آسوده باش. آن ها جرات ندارند کودک مرا آزار دهند.»

یوکابد ندانست با آسیه وداع کرد یا نه و چنان با شتاب از کاخ خارج شد که چند بار نزدیک بود، به زمین بخورد. به یاد وعده خداوند افتاد: «مترس و غمگین مباش که ما او را به تو باز می گردانیم و از پیامبرانش قرار می دهیم.»

خندید و موسی را در آغوش فشرد. از پله ها پایین آمد. ایستاد. سر به آسمان بلند کرد: «خدایا از تو سپاس گزارم.»

و دوید.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان