ماهان شبکه ایرانیان

پیامبران پنهان (۵)پیامبر قوم لجوج (۵)

موسی (ع) شنید: «سلام بر تو ای هم سخن خدا!»

عروج موسی (ع)

موسی (ع) شنید: «سلام بر تو ای هم سخن خدا!»

نگاه کرد. مردی بلند بالا، چهارشانه، با گیسوانی ریخته بر شانه ها، روبه روی او ایستاده بود.

ـ و علیکم السلام. تو کیستی؟

مرد پاسخ گفت: «من فرشته مرگم.»

ـ برای چه آمده ای؟

ـ آمده ام تا روحت را بگیرم.

موسی (ع) نگاهی به او کرد و پرسید: «روحم را از کجای بدنم خارج می کنی؟»

عزراییل گفت: «از دهانت.»

موسی (ع) گفت: «چگونه چنین می کنی، با این که با این دهان با خدایم گفت وگو کرده ام؟»

ملک الموت گفت: «پس از دست هایت شروع می کنم.»

موسی (ع) گفت: «چرا از دست هایم، با این که تورات را با این دست ها گرفته ام؟»

فرشته مرگ گفت: «از پاهایت.»

موسی (ع) باز پرسید: «چگونه چنین می کنی، با این که من با پاهایم به کوه طور رفته ام و با خدا راز و نیاز کرده ام؟»

عزراییل گفت: «پس از چشم هایت.»

موسی (ع) پاسخ داد: «چرا از چشم هایم، با این که همیشه به رحمت حق چشم دوخته ام؟»

ملک الموت گفت: «پس از گوش هایت شروع می کنم.»

موسی (ع) گفت: «چگونه چنین می کنی، با این که سخن خداوند را با گوش هایم شنیده ام؟»

خداوند به عزراییل وحی کرد: «روح موسی (ع) را نگیر تا وقتی که خودش بخواهد.»

مرد برگشت و به راه افتاد و ناگهان دیگر نبود.

 

یوشع (ع) به موسی (ع) نگاه می کرد. موسی (ع) به سوی دروازه شهر می رفت. نگاه یوشع تا دروازه شهر و کمی دورتر از دروازه پی موسی (ع) رفت. موسی (ع) دور و دورتر شد.

 

در ابتدای بازار مردانی دور هم جمع شده بودند.

ـ چند روزی است که کسی موسی (ع) را ندیده.

ـ کسی دیگر فرمان نمی دهد و مجبور نیستیم به پندهایش گوش دهیم.

چند نفر خندیدند.

ـ شاید رفته تا توراتی دیگر برای ما بیاورد.

و باز خنده های دیگر.

ـ من که می گویم همین نزدیکی ها پنهان شده.

و باز خنده های مردم.

ـ شما درباره پیامبر خدا چنین صحبت می کنید؟

ـ شرم کنید.

ـ ما که چیزی نگفتیم. فقط مزاحی کوچک بود.

ـ حالا مگر چه شده؟

ـ پیامبری که شما را نجات داد، به شما عزت داد، به شما...

ـ بس کن. باز هم پند!

ـ چه کسی او را به جمع ما راه داد.

ـ چرا از سخن حق روی گردانید.

ـ راست می گوید.

ـ به شما مربوط نیست.

و مردان با هم درآویختند.

 

موسی (ع) در راه می رفت. از دور مردی را دید. به راهش ادامه داد. مرد انگار سر جایش ایستاده بود. موسی (ع) نزدیک تر شد. دقت کرد. انگار مرد مشغول کاری روی زمین بود. نزدیک او رسید. پیرمردی بود که زمین را می کند. موسی (ع) سلام کرد. پیرمرد پاسخ گفت. موسی (ع) به حفره نگاه کرد. انگار قبر بود. قبری که هنوز کنده نشده بود. موسی (ع) گفت: «ایا می خواهی تو را کمک کنم؟»

پیرمرد گفت: «آری.»

و موسی (ع) نزدیک پیرمرد آمد و مشغول کار شد.

 

مرد دست توی کیسه برد و بیرون آورد و گشود. مشتی عدس از میان انگشتانش توی کیسه می ریخت.

ـ نگاه کن! این عدس هایی است که به من فروختی و از من کیسه ای نقره گرفتی!

ـ پس گمان کردی در برابر کیسه ای نقره، دو کیسه طلا به تو می دهم.

ـ بی انصاف، این عدس ها همه خراب است. سکه هایم را بده، عدس ها را بگیر.

ـ معامله تمام شده.

ـ یعنی چه؟ تو فریبم دادی.

ـ مگر عقل نداشتی؟ مگر چشم نداشتی؟

مرد خریدار گریبان فروشنده را گرفت. فروشنده کوشید گریبانش را برهاند. مردی دیگر خواست آن ها را جدا کند:

ـ شرم کنید. به خاطر مشتی عدس... .

خریدار گفت: «عدس مهم نیست. من باید این دغل باز را رسوا کنم.»

فروشنده گفت: «یهودا تو شاهد باش، این مرد به من دشنام داد.»

یهودا گفت: «بس کنید. خُب به جای دعوا و ناسزا گفتن، نزد یوشع (ع) بروید تا میان شما قضاوت کند.»

ـ یوشع؟

ـ یوشع؟

ـ اگر موسی (ع) بود، می شد به حکم او اعتماد کرد و گردن نهاد. ماجرای گاو را یادتان هست، ولی یوشع (ع) ... هر چند می گویند وصی موسی (ع) است، ولی من او را قبول ندارم.

ـ موسی (ع) که نیست.

ـ خُب، صبر می کنیم تا پیدا شود.

ـ صبر کنیم تا پیدا شود! شاید تا آن موقع همه این عدس ها از بین بروند.

ـ خُب مصرف شان کن.

ـ تو می خواهی فریبم دهی.

و دوباره با هم دعوا کردند.

 

ـ مانند گذشته شده است.

ـ در مصر؟

ـ آری.

ـ چه روزگار خوشی بود.

ـ بدون قوانین سخت و نفس گیر تورات.

ـ کاش موسی (ع) مانند غیبت های گذشته اش بازنگردد.

ـ اگر موسی (ع) نباشد، فرعونی دیگر سر برمی آورد. پس ناشکری نکنید و دعا کنید که پیامبرتان بازگردد.

 

قبر آماده شد. موسی (ع) نگاهی به آن کرد و نگاهی به پیرمرد. لبخندی زد.

ـ به گمانم لَحد آن اندازه باشد.

وارد قبر شد. دراز کشید و به آسمان نگاه کرد. آسمان آبی بود و سبز، و رودهایی از شیر و عسل، و همه جا نور بود و قصرهایی در میان نور و تخت هایی میان قصر.

ـ جایگاه موسی (ع) این جاست. بهشت و نزد پروردگارش.

ـ پروردگارا مرا به نزد خود ببر.

موسی (ع) از خدا خواست و ملک الموت که این بار پیرمرد بود، همان لحظه روح او را گرفت و خاک روی قبر ریخت و قبر را پوشاند. لحظه ای به قبر نگاه کرد. بازگشت و به راه افتاد، و بود و دیگر نبود.

 

ـ موسی (ع) هم سخن خدا مُرد و کیست که دار فانی را وداع نکند.

هر کس در جست وجوی این نوا به سویی سر برگرداند و به آسمان نگریست.

ـ که بود؟

ـ چه بود؟

ـ چه گفت؟

ـ یعنی؟

ـ منظورش موسی بن عمران (ع) بود.

ـ آری، گفت هم سخن خدا.

کسی لب گزید. شانه های کسی لرزید. کسی نفس بلندی کشید.

یوشع (ع) سر به آسمان بلند کرد. اشک روی گونه هایش جاری شد و میان محاسنش فرو رفت. دست هایش را بلند کرد و گفت: «خدایا کمکم کن.»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان