شناسه : ۳۹۴۸۴۵ - چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۰:۱۴
هدف
افلاطون می گوید: «کسی که نمی داند از کجا آمده است و به کجا می رود و آن هدف والای زندگی اش که می باید خود را برای وصول به آن به تکاپو بیندازد، چیست، مُنکر خویشتن است».
افلاطون می گوید: «کسی که نمی داند از کجا آمده است و به کجا می رود و آن هدف والای زندگی اش که می باید خود را برای وصول به آن به تکاپو بیندازد، چیست، مُنکر خویشتن است».
افلاطون، «خویشتن انسان» را مساوی با «هدف انسان از حیات» می داند و غفلت از هدف را انکار خویشتن می شمارد.
به راستی هدف انسان و موضع او در قبال آن، چه گرهی از هستی پیچیده انسان می گشاید؟ و چه درِ بسته ای را باز می کند که چنین اهمیتی می یابد؟
اِریک اِریکسون، درباره حلّ بحران هویت در برابر «سردرگُمی نقش» (گم کردن نقش خویش در اجتماع) می گوید: «نوجوان، زمانی به احساس هویت دست می یابد که ارزش های خود را انتخاب و نسبت به اهداف یا افراد خاصّی احساس وفاداری کند». بر این اساس، عمده ترین تکلیف فرد در حدّ فاصل سنین نوجوانی و جوانی، حلّ بحران هویت در برابر سردرگُمی نقش اجتماعی است.
فرض های چهارگانه
اگر انسان را با دو تصویر «هدفمند» و «بی هدف» در مجموعه هستی، و کائنات را نیز با دو تصویر هدفمند و بی هدف ترسیم کنیم، با این حساب، انسان در هستی در چهار حالت می تواند فرض شود: انسان هدفمند در هستی هدفمند، انسان هدفمند در هستی بی هدف، انسان بی هدف در هستی بی هدف، انسان بی هدف در هستی هدفمند!
این دسته بندی از زاویه جهان بینی انسان و از موضع انسان نسبت به کائنات، صورت گرفته است.
انسانی که افق های روشن حیات را با دیده ای رها از زنگار نادانی، غفلت و تعصّب، به نظاره نشسته، خود را در میدان حکمت ها و زیبایی های هستی مشاهده خواهد کرد و هستی را جهتدار خواهد دید و از آن جا که خود را در دل هستی می یابد، جهت زندگی خویش را نیز می بیند و بدین گونه است که آن حقیقتی را که به عنوان «سرانجام» برای هستی منظور شده و تمام هستی با تمام اجزایش آگاهانه و مشتاقانه به سمت آن در حرکت است، می یابد، و از این که مجموعه کائنات به آن حقیقت خواهد رسید، اطمینانی منطقی و عقلانی دارد. بنابراین، خود و هستی را هدفمند می یابد.
امّا انسان بی هدف که در روزمرّگی ها مدفون شده و سهمی معنادار از زندگی برای خویش قائل نیست، تا زمانی که چنین است، هرگز فرصت اندیشیدن به خود و مسیرش را نخواهد یافت و از او هیچ حرکت مثبتی ـ آن گونه که شایسته مقام انسانی اوست ـ دیده نخواهد شد. انسان بی هدف، خود را از مجموعه هستی رها می انگارد ؛ گویی مجموعه ای نمی بیند که خود را در آن بیابد.
انسانی که خود را بی هدف می بیند و هستی را بی برنامه و بی هدف می انگارد، هیچ معنای پرعظمتی را از هستی درک نمی کند و لذّت واقعی ای از آن نمی برد. چنین فردی یا به تمسخر هستی می نشیند و با آن مقابله می کند و یا خود را اسیر اتفاق می بیند و زندگیِ باری به هرجهت در پیش می گیرد.
فرض دیگر، انسان هدفمند در هستی بی هدف است. شاید بتوان گفت چنین نگرشی ـ اگر وجود داشته باشد ـ ، ناشی از خودمداری فرد است. اگر انسان کامل و تمام عیار از حیث شناخت، انسان هدفمندی باشد، نگاه خوب و مطلوبی به او عطا شده است.
اما هستی تمام عیار هم، هستی هدفمند است. چه طور ممکن است مجموعه منظم و قابل پیش بینی و جهتدار کائنات، بی هدف ترسیم شده باشد؟ به نظر می رسد چنین دسته بندی ای اگر نمونه های خارجی داشته باشد، بیان وضعیّت آن دسته افرادی است که زندگی پرتنشی دارند ؛ افرادی که مدام تلاش می کنند با ظاهری اصولی حرکت کنند، اما نه در جهت موافق قوانین هستی!
|