«قسمت دوم»
3ـ رنسانس و زمینه های برون مرزی آن
تأثیر اسلام و اندیشه ها و تجربه های مسلمانان، در پیدایش «رنسانس»، واقعیتی است انکارناپذیر؛ چنان که نقش و سهم فرهنگ شرقی (ایرانی، مصری و هندی) در فرهنگ یونانی باستان را نمی توان نادیده انگاشت.
حقیقت این است که، علم و اندیشه آدمی در تماس های خواسته و ناخواسته که از رهگذر سیاحتها و تجارتها و جنگها شکل می گیرد، انتقال می یابد. سرمایه های فرهنگی هر قومی، هر چند که دست آورد نخبگان آن است، به بشر تعلق دارد و خواه ناخواه در سرزمینها، دست به دست می گردد و بارور می شود. از این رو، در تحلیل هر خیزش و جنبش علمی و فکری، نباید پیشینه های دور و نزدیک را که بسا مخالفان مذهبی و سیاسی در آن سهیم بوده اند، از نگاه دور داشت.
جهان مسیحیِ عصر رنسانس، چگونه می تواند بستری را که مسلمانان در گستره های فلسفه و هنر و ادبیات داستانی و غیرداستانی، و همچنین طبیعت و دانشهای تجربی فراهم آورده اند، منکر شود؟ آیا این همه، موجب پرورش انگیزه ها، زندگی گرایی، آزاداندیشی، پیشرفت جویی در حلقه اندیشه ورزان، و سپس در میان شهروندان غربی نشد؟
پیش از آنکه از رابطه اسلام و رنسانس سخنی به میان آید، بیان نکاتی چند ضروری می نماید:
1ـ تفکیک فرهنگ از سیاحت
باید حساب فرهنگ و اندیشه و دانش را از سیاست و حکومت و نظام خاص جدا سازیم. فرآورده های علمی و فکریِ آزاد و حق گرایانه، رنگ هیچ قدرت و ملیتی را نمی پذیرد و به جامعه بشری تعلق دارد.
از همین روست که توطئه پنداری در عرصه فرهنگی، امری نامعقول و نکوهیده است، مگر اینکه سیاست برتری طلبانه ای، ورای تولیدهای فرهنگی وجود داشته باشد. نه می توان مرزها را به روی فرهنگ غیربومی بست و آن همه را آکنده از انگیزه های اهریمنی خواند! و نه می توان به ارتباط یک سویه با فرهنگ و تمدن دیگران بسنده کرد و با احساس خرسندی از اقتباسها، ناتوانی خود را در تبادل و تعامل نادیده انگاشت.
ملت زنده، در عین حال که از تجربه های دیگر ملتها بهره می برد، خود نیز در روند تولید و خوداتکایی و پاسخ دهی به ضرورت های زندگی، فعالانه می کوشد. آنان که یکسر به تحریم و منع و گریز پرداخته اند و نسبت به همه چیز نگاهی بدبینانه پراکنده اند، بی گمان بر ضعف و عجز خویش پوشش نهاده و از تحرک متناسب با فرهنگ مهاجر بازمانده اند.
2ـ کلیسا و نگرش بدبینانه
مسیحیت که سده های درازی را در دشمنی با اسلام و مسلمانان سپری کرده، به ناروا می پندارد که نفوذ فرهنگ اسلامی در غرب، توطئه ای برای براندازی است. حال آن که آمد و شد مسیحیان به کانونهای فرهنگی مسلمانان در اسپانیا (اندلس) و ایتالیا و نیز مصر و ایران، سبب ساز تحول فکری شده و آنان را به طرح ضرورت ها در نیل به ترقی و سعادت واداشته است.
کلیسا و مذهب و روحانیتِ افزون خواه مسیحی، نفرت اهل دانش و بینش را برانگیخت و آنان را در جای جایِ مغرب زمین به اعتراض و طرد ایمان و معنویت و مذهب از عرصه های جامعه و مدیریت کشانید.
بدین گونه، فرهنگ مسلمانان، فرهنگ مهاجر، دانش گرا، ذوق پرور و زندگی ساز بود. این فرهنگ، آرام آرام نخبگان غرب را تحت تأثیر قرار داده، صاحب نظریه و مکتب ساخت. البته پاره ای از رغبت غربیان به فرهنگ و آثار علمی مسلمانان، به دلیل حضور میراث یونان باستان بود که مسلمانان، آن را به زبان عربی برگردانده و افزوده یا کاسته بودند؛ اما نمی توان نقش قرآن کریم و معارف نبوی و علوی و عرفانی مسلمانان در تربیت نیروهای فرهیخته و خردگرا و آزاد فکر را که باکی از مناظره و مباحثه با مخالفان فکری خود نداشتند، به فراموشی سپرد.
3ـ ملتها و پدیده های فرهنگی
با این نگاه ـ که هر اندیشه ورزِ حکمت دوست دارد ـ فرهنگ و میراث علمی مسلمانان در مغرب زمین، بیگانه و تحمیلی نیست و به دلیل انسانی ـ جهانی بودن، به آنان نیز تعلق دارد؛ چنان که در ایران، پس از نجات ایرانیان از سلطه و سیطره موبدان ساسانی، آنان با رغبت به اسلام گرویدند و به دفاع و ترویج آن در ورای مرزهای جغرافیایی پرداختند.
توطئه در عرصه فرهنگ و دانش، در آنجا که تعقل، قبول عام یافته است، توهمی بیش نیست. از سویی در شرایط سیاسی ـ استعماری، نمی توان تأثیر قدرتها را در هجرتهای فرهنگی دست کم گرفت و در اندیشه مصونیت و استقلال فرهنگی نبود.
استاد مرتضی مطهری، فرهنگ و دانش آزاد و مستقل بشری که رنگ خاصی را به همراه ندارد، مقوله ای انسانی دانسته، در ملی و مقبول بودن آن تردیدی به خود راه نمی دهد. متمایز دانستنِ اندیشه ها، فرهنگها و دانشها، باعث تعامل فکری و علمی میان ملتها می شود. مهم این است که در جهانی بودن علم و پدیده های آن تردید نداشته و قدردان کوشش های پیشینیان بوده، آینده ای روشن و امیدبخش را برای بشر رقم بزنیم:
«اگر ملتی، شعار ملت دیگر را بپذیرد و رنگ آن ملت را به خود بگیرد، برخلاف اصول ملیت خود عمل کرده است؛ مثلاً "نازیسم" آلمان رنگ ملیتِ بخصوصی دارد. اما اگر آن [اندیشه و فرهنگ] رنگ مخصوصی نداشته باشد و نسبتش با همه ملتها یکسان باشد و شعارهایش، شعارهای کلی و عمومی و انسانی باشد و ملت مورد نظر هم آن را پذیرفته باشد، آن [اندیشه] اجنبی و بیگانه و ضد ملی شمرده نمی شود.»(1)
معیار تشخیص درستی و نادرستی اندیشه ها، انسانی بودن و پذیرش شهروندان است. علوم و حقایق جهانی، در انحصار هیچ ملتی نبوده، خواه ناخواه راه خود را در بستر فرهنگها و تمدنهای جهان می گشاید، بر این پایه، استاد مرتضی مطهری «مشروطه» را پدیده ای ملی می داند، هر چند از متن انقلاب کبیر فرانسه و شعارهای آزادی و برابری و برادری آن برخاسته است:
«رژیم مشروطیت را ما ابداع و ابتکار نکردیم، بلکه از دنیای خارج به کشور ما آمده است؛ ولی ملت ما آن را پذیرفته و در راه تحصیل آن فداکاریها کرده است ... اکنون آیا ما باید رژیم مشروطه را یک رژیم ملی و خودی بدانیم یا ... بگوییم: رژیم ملی ما یک رژیم استبدادی است؟»(2)
4ـ هنر مسلمانان
مسلمانان که به رغم فزونی و گوناگونی قومیتها و زبانها و کیشها و فرهنگهای موروثی پیشین، بنیان گذار تمدنی انسانی و جهانی شدند، بی تردید نگرشی واقع بینانه و کمال گرایانه داشتند. راز همدلی و پیشرفت مسلمانهای ترک و عرب و کرد و فارس را باید در تسامح و تربیت دینی آنان سراغ گرفت.
دوران انحطاط هزار ساله غرب و مسیحیت، با عصر روشنگری و شکوفایی تمدن مسلمانان مقارن بود. برخورد آنان با میراث فرهنگی یونان باستان، درخور تأمل بوده و بسی آموزنده است. کمتر کتاب و اثری از دنیای کهن باقی مانده بود که فیلسوفان مسلمان، در آن کاوش نکرده باشند. تعصب و جهالت و تکفیر و اندیشه ستیزی، در هیچ یک از شهرها و حوزه های علمی و فرهنگی اسلام به چشم نمی خورد.
نامورانِ عرصه فرهنگ اسلامی، هر چند در ردّ و نقد افکار یکدیگر کوشیده و اثرهایی شگرف و تأثیرگذار بر جای نهاده بودند، در برابر دانش و دانش پژوهان، برخوردی آمیخته با خرد و ادب داشتند. درست همین منش بزرگوارانه بود که ذهنها را به تکاپوی خستگی ناپذیر در مقوله های گوناگون کشاند و سخنها را در رد و قبول، متکی به دلیل می ساخت.
در سده پنجم هجری (یازدهم میلادی) امام محمد غزالی کتاب «تهافت الفلاسفه» را در نقد آرای ارسطو و ابن سینا و ابونصر فارابی نوشت و در سده ششم هجری، ابن رشد، فیلسوف اندلسی، اثری به نام «تهافت التهافت» در پاسخ او نگاشت. آنان به مدد استدلال، فلسفه و فیلسوف را نکوهش یا ستایش کردند. این همه، نشان می دهد که برای پذیرش یا رد سخن و نظریه ای، باید زبان و منطق را به کار گرفت نه زور و تزویر و غوغافکنی در میان عوام را! آنچه پس از رنسانس غرب، «کانت»، فیلسوف آلمانی (1724 ـ 1804 م) آن را «فلسفه نقادی» نامید، در حقیقت طرح مقوله ای فرهنگی پس از گذشت هفت سده بود. ابوحامد غزالی، در دوران گریز از شهرت و مقام نظامیه بغداد، در تأملهای دراز خویش به ضرورت تردید ورزیدن و نقادی در باورها و معرفتها پی برد.
5ـ کتابخانه های شخصی و عمومی مسلمانان
مایه شگفتی و غرور است که نیاکان دانشور و مسلمان ما، در راه پژوهشگری و آماده سازی و گردآوری کتاب، رنج های بسیار کشیده و عرصه دانایی را فراخی بخشیده اند. در دوران درخشش تمدن اسلامی که پنج سده به درازا کشید، کمتر مدرسه و مسجدی بود که کتابخانه ای نداشته باشد. افزون بر آن، در خانه های دانشوران و ثروتمندان و وزیران، و حتی در دربار حاکمان و برخی بیمارستانها و گورستانها، کتابخانه هایی وجود داشت.(3)
«ویل دورانت»، مورخ برجسته تاریخ غرب، مسلمانان را عامل انتقال صنعت کاغذ از بغداد به سیسیل (ایتالیا) و اسپانیا و فرانسه دانسته و از رونق کتابفروشیها و کتابخانه های عمومی در جهان اسلام یاد کرده است:
«در "موصل" کتابخانه ای عمومی بود که یکی از نیکوکاران آن را تأسیس کرده بود و مطالعه کنندگان به جز کتاب، کاغذ مورد احتیاج خود را در آن جا می یافتند. [تنها[ فهرست کتاب هایی که در کتابخانه "ری" بود به 10 جلد می رسید. کتابخانه "بصره" به طالبان علم که در آن جا مطالعه می کردند، مقرری و اعانه هایی می داد. "یاقوت"، جغرافی دان معروف، سه سال در کتابخانه "مرو" و "خوارزم" به فراهم کردن اطلاعات برای کتاب "معجم البلدان" اشتغال داشت. وقتی، مغولان، بغداد را به ویرانی دادند، سی و شش کتابخانه عمومی در آن جا بود ... بعضی بزرگان چون "صاحب بن عُباد"، به قدر کتابخانه های اروپا کتاب داشتند ... در هزاران مسجد قلمرو اسلام، از قرطبه [از شهرهای اندلس یا اسپانیای امروز] تا سمرقند [خراسان بزرگ]، شمار دانشوران کمتر از ستون ها[ی بسیار مساجد] نبود ... در "اسلامبول"، سی کتابخانه در مسجدهاست که از نسخه های خطی آن ها اندکی منتشر شده است. در "قاهره" و "دمشق" و "موصل" و "بغداد" و "دهلی"، مجموعه های فراوان هست که حتی فهرستی برای آن ها تنظیم نشده است. در "اسکوریال" نزدیک "مادرید" [پایتخت اسپانیا[ کتابخانه مفصلی هست که هنوز نسخه های خطی آن را در علوم و ادبیات و دین و فلسفه شماره نکرده اند ... آنچه آوردیم، از دریای "مواریث اسلام"، فقط قطره ای بود.»(4)
ویل دورانت در ادامه می گوید که در صورت کشف میراث فراموش شده و نهفته در کتابها و کتابخانه های جهان اسلام، سده دهم اسلامی در تاریخ عقل انسانی را باید در صف قرون طلایی نشانید.
«آندلس [= اسپانیا]، از سرزمین های مسیحی فتح شده به دست مسلمانان بوده و کانون شکوفا و نظرگیر فرهنگ اسلامی در مغرب زمین به شمار می آمد. همسایگی کشورهای اروپایی با مسلمانان، مسیحیان را سخت به هراس افکنده بود. چرا که دانش و بینش آنان، عقل و هوش از فرزندان مسیح ربود، و آنان را به سرچشمه حقیقت که همانا قرآن و معارف توحیدی آن است، نزدیک ساخته بود. گزارش دردمندانه یک کشیش متعصب، در این باره خواندنی است: برادران ترسای من، کتابهای فقیهان و فیلسوفان مسلمان را، نه به انگیزه پاسخ گویی! بلکه برای آموزش روش رسای عربی می آموزند! متأسفانه من امروز کسی را روی آور به خواندن کتابهای دینی ترسایی و یا انجیل نمی یابم! جوانان ترسایی که برخوردار از الطاف خدایی هستند، اکنون به گونه ای شده اند که به جز دانش و ادب و زبان عربی نمی شناسند! زیرا آنان به کتابهای تازی با دلدادگی و شیفتگی روی می آورند و کتابخانه های بزرگی از آن کتابها می سازند که بودجه زیادی بر دوش آنان می نهد، و در همین حال کتابهای ترسایان را کوچک می شمارند و به کناری می نهند!»(5)
6ـ هجوم مغول و بداقبالی مسلمانان
اسلام، از آغاز بعثت پیامبر، بسترساز رشد خرد و دانش و معرفت های کارآمد زندگی بشری بود. دوران نزول تدریجی قرآن که در آن خطوط بنیادی جامعه انسانی ترسیم شده است، آرام آرام نومسلمانان را به دنیای تازه ای کشانیده و افقهای روشن و امیدبخشی را فراروی آنان نهاده است.
بی تردید، در کارنامه فتوحات یا جهان گشایی آنان، بازتاب آموزه های حکمت پرورانه قرآن کریم را می توان یافت. اگر در مقوله فتوحات تطبیقی کاوشی انجام پذیرد، به روشنی برجستگی اخلاقی و فرهنگی مسلمانان آشکار، و اثرپذیری از وحی و سنت نیکوی پیامبر اسلام ـ صلی الله علیه وآله وسلم ـ نمایان می شود. با فرو نشستن آتش پیکارها، فراغتی برای پدید آوردن آثار تأثیرگذار فکری و علمی و پایه ریزی تمدن متناسب با تعالیم معنوی و اجتماعی اسلام به دست آمد.
بدین سان، از سده های دوم و سوم که مقارن با حکمرانی عباسیان بود، تحولی عینی در تاریخ بشری پدیدار شد و مشعل دانایی و توانایی به دست پیروان پیامبر افتاد.
«جورج سارتن»، تاریخ شناس غرب، از تجلی اسلام در روزگار جاهلیت، به رشد انفجاری اسلام تعبیر کرده، و تثبیت تاریخ جدید را که با هجرت رسول خدا به مدینه صورت گرفته، گواه آن بر می شمارد.
این همه در حالی است که به گفته وی، تثبیت تاریخ میلادی، از پنج تا ده سده به درازا کشید! این مورخ نامدار اروپایی، بسیار از تعالی فرهنگ و عظمت تمدن اسلامی نگاشته، سده های درخشش علمی تاریخ را که مقارن با قرون وسطاست، به نام متفکران مسلمان نامیده است: عصر «جابر بن حیان»؛ عصر «خوارزمی»؛ عصر «رازی»؛ عصر «مسعودی»؛ عصر «ابوالوفای بوزجانی»؛ عصر «ابوریحان بیرونی» و عصر «عمر خیام نیشابوری».(6)
بدین گونه، از نیمه دوم سده هشتم میلادی (سده دوم هجری)، تا نیمه دوم سده یازدهم میلادی (سده پنجم هجری)، جهان اسلام، خاستگاه دانش و زندگی تازه ای بوده است. شیمی، ریاضی، جغرافیا، پزشکی، ستاره شناسی، تاریخ، فلسفه تاریخ، هنر، ادبیات، عرفان، تعلیم و تربیت، کشورداری و مدیریت کلان سیاسی در دامان اسلام پرورده و پراکنده شده است.
برای هیچ قرآن شناسی، کمترین تردیدی در ارتباط مستقیمِ دین و تمدن فراگیر اسلامی، باقی نمی ماند؛ چرا که پدیده های طبیعی در این کتاب زوال ناپذیر و الهام بخش، نشانه های قدرت و حکمت الهی به شمار آمده است. بخشی از معارف قرآن و هم چنین نهج البلاغه، به طبیعت و پیوند انسان با آن اختصاص یافته است. دعوتهای وحیانی به نظاره های انفسی و آفاقی (درونی و برونی)، سفره فراخی از دانشها و بینشهای زندگی ساز را در عرصه های علمی، تجربی، اجتماعی، تاریخی، عرفانی و فلسفی پیش روی بشر گشوده است.
پیروان قرآن، از یک سو اندیشه ورزانی تکاپوگر و نظریه پرداز بودند، و از دیگر سو، حاملانِ میراث فکری پیشینیان که در عصر خویش تاریکی حیات و تاریخ بشری را می زدودند. سعه صدر و تسامح گرایی مسلمانها که برآمده از روحیه بزرگوارانه و شیوه پارسایانه آنان بود، تنوع و تکامل علم و معارف، و هم چنین انتقال آسان و دل انگیز آن را به همه جای گیتی سبب می شد. فرهنگ پروری و دانش دوستیِ پاره ای از حاکمان و فاتحان مسلمان، مجال ظهور چهره ها و نابغه های تأثیرگذار را فراهم آورده، سیاست و حاکمیت را به خدمت فرهنگ و عزت شهروندان درآورده بود. در این باره می توان از سامانیان و آل بویه و امویان اندلس و فاطمیون مصر وپاره ای از ایلخانان مغول در ایران و هند نام برد.
افسوس که استبداد و استبدادزدگی ملتهای گردآمده در حلقه تمدن اسلامی، اندک اندک زمینه انحطاط فکری و فرهنگی مسلمانان را پدید آورد. امویان و عباسیان که در منظر غربیان به حاکمانی دانش پرور شهرت یافته اند، بیش و کم در دوران دراز خلافت خود، خودکامگی پیشه کرده، امت را به سمت تسلیم و فرمان پذیری بی چون و چرا از والیان امر کشاندند.
کوشش خاندان پیامبر ـ صلی الله علیه وآله وسلم ـ برای احیای اسلام، قرآن و پیامبر، و بازگردانیدن امت و حاکمیت به سرچشمه های حکمت و عقلانیت، با تهدید و قتل و خشونتِ خلفا رو به رو می شد.
تأمل در تاریخ عباسیان نشان می دهد که دربار جانشینان ناشایست رسول اکرم ـ صلی الله علیه وآله وسلم ـ به ورطه فساد و طغیان و تفرقه و خلیفه کشی و نظامی گری، با استخدام ترکان ماجراجو فرو افتاد.
از آن پس، فقط سکه ها به نام خلفای عباسی زده می شد، در حالی که سلسله ها، یکی پس از دیگری از میان ترکان صحراگرد و مهاجم، ظهور و غلبه می یافت. غزنویان و سلجوقیان، از این شماراند.
دربار این مهاجمانِ به ظاهر مطیع و دست نشانده عباسیان ـ چنان که از «سیاست نامه» خواجه نظام الملک به دست می آید ـ فروپاشی اجتماعی را از رهگذر خودکامگی و تحقیر و تکفیر مخالفان، سبب شده بود.
پیداست که طرد و حذف خیراندیشان روشنگر و خدمتگزار که محور بنیادی خلافت و حاکمیت های نامشروع است، فقر و تبعیض و سلطه سیاسی را افزوده و تمدن اسلامی را آسیب پذیر ساخته است.
تهاجم مغول در سده هفتم هجری به سرزمین های قبله، به خصوص ایران زمین، به رغم پایداری ها و جان فشانی ها، تمدن اسلامی را زمین گیر و نازا ساخت. ستمگری ها و ستم دیدگی های حاکمان و مردم، جامعه بزرگ اسلامی را از درون، بیمار و پذیرای تباهی و آشفتگی و از هم گسیختگی ساخته بود. هر چند که برخی وارثان چنگیز در پرتو فرهنگ و تدبیر و شعور و فرهیختگی ایرانیان مسلمان، رویکرد معنوی یافته و از خوی تجاوزپیشگی، دیده و دست فرو شستند، شجره عظیم تمدن اسلامی، جوانه ای نزد و رویکرد صوفیانه چیرگی یافت.
«ویل دورانت»، در تصویری که از هجوم ناجوانمردانه مغولها، به دست می دهد، قومی را می نمایاند که فرهنگ ستیزی داشته، به غارتگری و خشونت و جنایت خو کرده بودند. وی می نویسد:
«هیچ یک از تمدنهای تاریخ، چون تمدن اسلام به دست مغولان، دچار ویرانی نشده است.»(7)
او از نابودیها چنین گزارش می دهد:
«مرو به خیانت گشوده شد و پاک بسوخت. کتابخانه شهر که مایه فخر اسلام بود، طعمه آتش شد. شهر زیبای "ری" با سیصد مسجد و کارگاههای سفال معروف ویران شد، و به گفته یک مورخ مسلمان همه مردمش کشته شدند.»(8)
وی درباره «بغداد» چنین می نگارد:
«هلاکو و سپاهش وارد بغداد شدند (656 ه ـ 1258 م) و چهل روز تمام غارت و کشتار کردند و به گفته بعضی از مورخان، هشتصد هزار از مردم شهر را کشتند. در این کشتار عمومی، هزاران طالب علم و عالم و شاعر تلف شد. کتابخانه ها و گنجینه هایی که طی قرنها فراهم شده بود، در یک هفته ویران یا غارت شد، صدها هزار جلد کتاب به سوختن رفت.»(9)
ویل دورانت که هجوم چهل ساله مغول را خاطرنشان ساخته، معتقد است که مغولها، نیامده بودند که فتح کنند و بمانند! بلکه می خواستند بکشند و غارت کنند و حاصل آن را به مغولستان ببرند.
وقتی موجهای فتح خونین مغول بازپس رفت، اقتصاد آشفته و قناتهای ویران و مدرسه ها و کتابخانه های سوخته، و دولتهای فقیر ناتوان و مخالف یکدیگر به جا مانده بود که قدرت اداره کشور را نداشتند!(10)
7ـ قدرناشناسی مسیحیت
تعصبهای مذهبی و گرایشهای نامعقول سیاسی، مجال نمی دهد که حقیقت آشکار گردد و ملتها و نسلها از پیشینیه های فرهنگ و تمدن بشری آگاه شوند. زیانی که از این رهگذر، دامنگیر ملتها می شود، به سادگی جبران نمی پذیرد؛ زیرا گسستهای پدید آمده در سیر و پویه فکری و علمی بشر، جست و جوگران دانایی را به افراط و تفریط در رویکردهای فلسفی و اجتماعی و فرهنگی می آلاید. این همه، آن گاه خطرخیز بودن خود را نشان می دهد که ما در انکار تمدنی بکوشیم یا آن را به فراموشی سپاریم که در سده های پنج گانه و تعیین کننده تاریخ اندیشه و شناخت بشری، طلوع کرده و روشناییها پراکنده است.
تمدن اسلامی، بیش از هر تمدن دیگر، زندگی و زایندگی داشته است و در تاریک ترین عصرهای تاریخی، روشنی بخش بوده است. دریغا که مسیحیت، پس از توشه اندوزی بسیار از کشت زار برکت خیزِ فرهنگ و تمدن مسلمانان ـ که به رهانیدن غرب و فرزندان مسیح از نادانی و ناتوانی انجامید ـ کوشش آنان را قدر نشناخت و از یادها زدود. به اعتراف مورخان غربی که تاریخ علم و تمدن را فراهم آورده اند، مسیحیان اروپا بر سفره گسترده ای از دانشها و تجربه ها نشستند که محصول خردورزی و عواطف انسانی مسلمانها بود.
«ولتر»، در اثری که درباره اسلام پدید آورده و نقش و تأثیر آن را در تاریخ و جامعه بشری نمایانده است، صادقانه اعتراف می کند که در دوران توحش و نادانی، پس از سقوط امپراطوری روم، مسیحیان همه چیز را مانند هیئت و شیمی و طب و ریاضیات و غیره، از مسلمانان آموختند.(11) بدون امنیت و فراغت فراهم آمده در شرق، و هم چنین در بخش چشمگیری از غرب، غربیان چگونه می توانستند مجالی برای کسب دانش و رهایی خویش بیابند؟
اسلام توانمندی خود برای فرهنگ سازی و شکل گیری تمدن را، در گرد آوردنِ قومیتها و ملیتهای متنوع و پراکنده نمایان ساخت. آنچه امروز به عنوان زبان و فرهنگ و اقتصاد مشترک و فراگیر، از سخنان اندیشمندان مغرب زمین به گوش می رسد، در سده های پیش، از رهگذر آموزه های اسلام، در میان مسلمانان تجلی یافته بود.
مسیحیت بیدار شده که پیروزی مسلمانان و چیرگی آنان را در عرصه های نظری و عملی تاب نمی آورد، پیروان خویش را در راه آموختن عربی و خواندن و شناختن و برگردانیدن آثار علمی مسلمانها برانگیخت. به میزانی که بر فربهی مغرب زمین فزوده می گشت و افق ها گشایش می یافت، ناسپاسی و بداندیشی درباره پیروان اسلام، بالا می گرفت. از طرفی برای فروش کالاهای خود، بر آن، برچسب «الله» را می زدند! از طرفی دیگر نام و یاد پیامبر اسلام را به تحریف و بهتان می آلودند و آیین او را آکنده از قهر و خشونت می خواندند. «کارلایل»، نویسنده انگلیسی که از نزدیک با موجِ اسلام ستیزی هم کیشان خود رو به رو بوده، قرائت دیگری از اسلام و شخصیت پیامبر را می طلبد:
«این روزها، از اظهارات کسانی که بر "محمد" ـ صلی الله علیه وآله وسلم ـ تهمت زده و می گویند ... راه فریب کاری را پیموده است! نمی توانم چیزی بفهمم ... ولی فکر می کنم هر کسی قرآن را با نظر بصیرت بخواند، قطعاً آن را به صورت دیگری مشاهده خواهد کرد.»(12)
در حقیقت پس از حمله مغول و ایجاد ناامنی و بی ثباتی در جهان اسلام که پراکندگی اجتماعی و فرهنگی و سیاسی را به دنبال داشت، راه برای نفوذ استعمار مسیحی گشوده شد. آمد و شد هیئتهای سیاسی و اقتصادی غرب به شرق، و بازار و مدرسه و دربار حاکمان، و تحریک آنان در برادرکشی،(13) درخور تحلیل است.
پراکندنِ ارتجاعی بودن اسلام، و آن را عامل عقب ماندگی مسلمانان وانمود کردن، از دیگر دسیسه های مسیحیت است. رواج فساد اخلاقی و آلودن جوانان ـ چنان که در آندلس (اسپانیا) مرکز بزرگ اسلام در غرب و از آن پس در دیگر جوامع اسلامی صورت گرفت ـ واپسین رشته ارتباطی دین و جامعه را نابود کرد.
با تأمل در این همه به دست می آید که مسیحیت و غرب، از یک سو زمینه ضعف و انحطاط مسلمانان را فراهم ساخته، از دیگر سو، اسلام و قرآن را باعث آن همه، تلقی و تبلیغ می کردند.
آری، این بود واکنش غربیان در برابر همت و بزرگواری امتی بزرگ و سخت کوش و دانش پرور و زندگی ساز که فرهنگ و تمدنی برپایه خیر و احسان استوار ساخته بود. آنان که بیداری خود را مدیون اسلام و مسلمانان می دانستند، ادب و سپاس را فرو نهادند و در استعمار و استثمار میزبانان خویش کوشیدند!
چنان که در بخش پایانی خواهد آمد، مذهب گریزی و دین زدایی از جامعه و زندگی که واکنش روشنفکران مسیحی در برابر تعصب و سلطه گری روحانیت کلیسا بود، به میان تحصیل کردگان شرق راه یافت. و تقلید از غرب، به انزوا و نازایی فزون تر فرهنگ و تمدن اسلامی انجامید. تردیدی نیست که اگر مسیحیت، در هموارسازی طریق پیشرفت غربیان می کوشید و اسلام و کوشش خیرخواهانه مسلمانان را پاس می داشت، ایده های مادیگرا و خداستیز جانشین ادیان ابراهیمی نمی شد و خداگرایی در برابر انسان گرایی رنگ نمی باخت.
اولیای کلیسا که به جز خود و راه ناصواب خویش، همگان را بر خطا و باطل دانسته بودند، با اسلام ستیزی خود، در حقیقت به کفران قدرت دین پرداخته بودند. حاصل این حق پوشیها، چیزی جز رویکرد جوانان و نسل ها به مکتبها و سیاستهای شرک آمیز و سرگردان کننده و تباهگرانه نبود. غروبِ غرب، که امروز از آن سخن رانده می شود، و جهان بشری را میان بیم و امید نگاه داشته است، بی گمان ثمره ناسپاسی مسیحیت و غرب در پیشگاه اسلام است.
دعوت خداگرایانه قرآن و پیامبر در روزگار جاهلیت کهن که با بی مهری یهودیان و مسیحیان رو به رو بود، در حقیقت برای اندیشه ها و حرکتهای واقع بینانه و سازنده بستر ساخت. آیا ظهور فاشیسم و نازیسم و دیگر فاجعه ها که پیوسته بر رنج و سرگردانی و نومیدی بشر افزوده است بر اثر فقدانِ خداپرستی، نگرش نامعقول و گرایش نامتعادل نیست؟ اگر مسیحیت و روحانیتِ واپس گرا و آزادی ستیزِ کلیسا را زمینه ساز انحطاط و سرگشتگی و زیان کاری غربیان، از سقوط امپراطوری روم غربی تا دوران معاصر بدانیم، به خطا نرفته ایم.
8ـ پیش از رنسانس و عصر روشنگری
برای شناخت رنسانس و عوامل زمینه ساز آن در جهان اسلام و مسیحیت، ضرورت تحلیل روشها و کنشهای مسلمانان انکارناپذیر است؛ چرا که همخوانی ایده ها و خواسته های روشنفکران دوران رنسانس با روح فرهنگ و اندیشه دینی مسلمانان، شایان تأمل است. آنان، هر چند بر اثر بی بهرگی از پاره ای آموزه های توحیدی و ابراهیمی، دچار بن بستها شدند، اما جهشهای پیاپی، از سلوک فطری حق گرایانه و سلطه ستیزانه آنان حکایت داشت.
آزار و اهانت کلیسا که تا عصر روشنگری (سده هفدهم)، بیش و کم ادامه داشت، به روشنی از جریانی نو و تأثیر پذیرفته از جهان اسلام خبر می داد. بارزترین نمود این کوششها و گرایشها را می توان خردگرایی و نفی سرسپردگی انسان و اندیشه و دانش به شمار آورد، که قرآن سخت بر آن پای فشرده است.
در اینجا به عوامل پیدایش رنسانس در غرب که مسلمانان در آن نقش تعیین کننده داشته اند، اشاره می کنیم:
عوامل پیدایش رنسانس
الف: احیای میراث علمی و فرهنگی پیشینیان
مسلمانان بر اثر تربیت دینی خویش، انگیزه دانش جویی و حقیقت پژوهی داشته و در هر زمان و مکان، جست و جوگر بوده و زیسته اند. از این رو، میراث علمی بشر که از شرق به یونان آمده بود و بیم آن می رفت که به فراموشی و نابودی سپرده شود، مورد تکریم و بهره گیری آنان قرار گرفت. تلاش دانشوران مسلمان در انتقال و نگهداشتِ میراثِ جهان باستان، شایان اعتناست؛ زیرا آنان با نقد و نظر پیوسته خویش، تکامل آن همه را سبب شدند.
«پی یر روسو»، از یک دانشمند غربی یاد می کند که در این باره می گوید که اگر مسلمین، تنها به این بسنده کرده بودند که بخشی از ثروت دنیای کهن را از نابودی نجات دهند، می بایست نسبت به آنها حق شناس باشیم! در صورتی که آنان بر این ثروت، گنجینه های دیگری هم افزودند.(14)
یکی از پژوهشگران بر این باور است که مسلمانان با ترجمه آثار علمی و فرهنگی باستان، راه پژوهشگری غربیان را گشوده و هموار ساختند. آنان با دست یابی به آمیزه ای کارساز از اندیشه های یونانیها و ایرانیها و مصریها و هندیها و چینیها، شاهد طلوع تمدن نو بودند. وی می گوید:
«همین ترجمه ها بود که راه بررسی و تحقیق را برای اروپاییان باز کرد ... هنگامی که مسلمان ها متوجه کوششهایی که در راه تمدنِ فکری شده بود گردیدند، علومی را در آغاز به کار گرفتند که بیشتر در زندگی شان به کار می آمد، یا به تعبیر استاد علامه آقای "محمدتقی شریعتی"، انجام وظایف دینی شان چنین ایجاب می کرد.»(15)
ب: توسعه یافتگی مسائل نظری و فلسفی
دور از انصاف است که کوشش مسلمانها را به برگردانیدن آثار و میراث علمی یونان محدود ساخته و افزوده های علمی آنان در گسترش مفاهیم یاد شده، نادیده انگاشته شود.
استاد محمدرضا حکیمی، در نقد گفته های «برتراند راسل»، می نویسد:
«[راسل] مسلمین را در مسائل نظری، فاقد ابتکار و ابداع می داند! آیا کسی که از آثار دانشمندان مسلمان آگاه باشد، چنین عقیده ای اظهار می دارد؟ آیا ابداعات نظری و علمی متکلمین فرق اسلامی، چیزهایی ساده و اندک است؟ آیا "شفا" و "حکمة الاشراق" و "فتوحات" و "اسفار" و "قبسات"، صرف همان دانسته های یونانیان است؟ آیا هیچ فرهنگ و تمدنی، تاکنون، چنین آثاری در زمینه اندیشه، به جامعه بشری عرضه کرده است؟»(16)
او در جای دیگر می نگارد:
«ای کاش متفکرانی از رسته راسل که از مسیحیت و کلیسا و ابتذال ها و خرافات آن سرخورده بودند، در پی شناخت دین اسلام می رفتند ... اگر این گونه متفکران، "قرآن کریم" را می شناختند ... "احادیث و سُنن نبوی" را فرا می گرفتند، اگر "نهج البلاغه" را می خواندند، اگر به معارف بی همتای "صحیفه سجادیه" پی می بردند ... حقایق عظیمی بر آنان آشکارا می گشت.»(17)
هر چند تمدن بزرگ اسلامی، به تدریج راه زوال پیمود و با سقوط خلافت عثمانی، بساط آن برچیده شد، اما نمی توان سیر و پویه ناموران عرصه تفکر فلسفی، به خصوص در میان شیعه را به هیچ گرفت.
آنان به رغم دشواریهای راه پژوهش و اندیشیدن که اغلب، همراه با تحریک و تکفیر متولیان بداندیش و آزار مردم نادان بود، به سلوک نظری و فلسفی خویش ادامه دادند. چهره برگزیده حکیم ملاصدرای شیرازی، شاهد بر این مدعاست.
در فلسفه و الهیات تطبیقی بدین نتیجه می رسیم که شرق و غرب، نیازمند تأمل در جستارهای شگفت آن فرزانه است. متکلمان و فیلسوفان غربی که در هر حال، نزد مسلمانان دانش آموخته اند، هنوز در بن بستهایی گرفتار مانده و ناگزیر از نفی پاره ای از حقیقت شده اند. تضاد توحید و تکامل، و هم چنین خدا و آزادی، و علت نخستین پدیده ها، از آن شمار است.
استاد مرتضی مطهری که نارسایی مفاهیم فلسفی اروپا را از علل گرایشهای ماتریالیستی بر می شمارد، به کوتاهی دست دانشوران غربی نسبت به حقیقت، اشارت دارد:
«اروپا در آنچه حکمت الهی نامیده می شود، بسیار عقب است؛ و شاید عده ای نتوانند بپذیرند که اروپا به فلسفه الهی مشرق و خصوص فلسفه اسلامی نرسیده است.»(18)
در جای دیگر، مرحوم مطهری، با طرح پرسش: «خدا یا آزادی؟» می گوید:
«مسأله معروفی هست در فلسفه و کلام و اخلاق به نام جبر و اختیار ... امروز که به جهان اروپا می نگریم، می بینیم افرادی مانند "ژان پل سارتر" در شش و پنجِ این مسأله گرفتارند ... ژان پل سارتر می گوید: چون به آزادی ایمان و اعتقاد دارم، نمی توانم به خدا، ایمان و اعتقاد داشته باشم! زیرا اگر خدا را بپذیرم ناچارم قضا و قدر را بپذیرم و اگر قضا و قدر را بپذیرم "آزادی" فرد را نمی توانم بپذیرم و چون می خواهم آزادی را بپذیرم و به آزادی علاقه و ایمان دارم، پس به خدا ایمان ندارم!»
شهید مطهری، دیدگاه اسلام را در مقوله آزادی، چنین بیان می دارد:
«از نظر اسلام، اعتقاد و ایمان به خدا مساوی است با اینکه انسان آزاد و مختار باشد. آزادی به معنای واقعی، گوهر انسان است. قرآن کریم، خدا را بسیار بزرگ و اراده و مشیتش را عام معرفی می کند؛ ولی از آزادی نیز سخت دفاع می کند.»(19)
ج: زمینه سازی علوم طبیعی و تجربی
نگرش قرآن به طبیعت، جهان، پیدایش و استمرار حیات در آن که در آیات بسیاری نمایان است، در بسترسازی علوم طبیعی و تجربی مسلمانان مؤثر بوده است. آنان با عبادت دانستن تعلیم و تجربه در عرصه های گوناگون، در رشد و توسعه علم کوشیده اند.
کمتر کسی در میان نویسندگان غربی، خواسته یا توانسته است که گنجینه علمی و تجربی مسلمانان را نادیده انگارد و سهم آنان را در آنچه اکنون به نام تمدن مغرب زمین و نوآوریهای آن خوانده می شود، به فراموشی سپارد. پس از سده های دراز که از دانش ستیزی کلیسا می گذشت، مسلمانان، توجه به طبیعت و کوشش در استخدام آن، و تکاپوی پیوسته در حوزه فن آوری را سبب شدند.
«راسل»، درباره «ابن سینا» می نویسد:
«از سده دوازدهم یا هفدهم، آثار او [ابن سینا] به عنوان راهنمای طب در اروپا به کار می رفت.»(20)
او از کتابی که «خوارزمی» درباره جبر نوشته، به عنوان یک اثر آموزشی در غرب تا سده شانزدهم، یاد می کند.(21)
در کتاب «سیر تکامل ذهن جدید»، که یکی از استادان دانشگاه «کلمبیا»، در سال 1954، به چاپ رسانده است، از «هرمان راندال»، گفتاری را ذکر می کند که به روشنی از زمینه سازان مسلمان در عرصه علم و تجربه حکایت دارد:
«مسلمین، در سده دهم میلادی، در اسپانیا تمدنی پدید آوردند که در آن تمدن، علوم از صورت عقاید مبهم عمومی درآمده بود و با صنایع و فنون زندگی عملی انطباق یافته بود. روی هم رفته مسلمین در قرون وسطی، نماینده همان نوع تفکر علمی و زندگی صنعتی بودند که امروزه به مردم آلمان نسبت می دهیم.(22) مسلمین برخلاف یونانیان، از آزمایشگاه و آزمایش کردن با صبر و حوصله بیزار نبودند و در رشته های طب و مکانیک، و در حقیقت در همه فنون، به نظر می رسد که به حکم طبیعت خود، علوم را به خدمت بلاواسطه زندگی بشر گماشته اند، نه این که علوم را به عنوان غایتی برای خود ـ بدون ارتباط با زندگی ـ بگیرند. آنچه را ما دوست داریم روحیه "فرانسیس بیکن"(23) بنامیم، اروپاییان از مسلمین به ارث برده اند، که عبارت است از گسترش دادن مرزهای قلمرو بشر در طبیعت.»(24)
د: پرورش نخبگان
رنسانس یا تولدی دیگر در تاریخ اروپا، وام دار نهضتِ روشن اندیشانی است که سالیانی پیش از سپیده تمدن نوین غرب، کوشیده و جان فشانی کرده بودند. شاخصه هایی که برای آن برشمرده اند از جمله طرد سنتها و رویکرد دانش اندوزانه، آزادفکری، خودباوری، خردورزی و نقادی، از عرصه گسترده و تأثیرگذار فرهنگی حکایت دارد. به راستی، این همه، در متن سده های آکنده از جهل و فریب و انحطاط فکر و کیش غربیان پدید آمده است، بی آنکه عنصر خارجی در آن دخالت داشته باشد؟
آموخته ها، ایده ها و تجربه هایی که اندک اندک فضای زندگی و ترقی مغرب زمین را فراهم ساخت، به روشنی نشان می دهد که مسیحیت و کلیسای غرب، کمترین نقشی در این فرایند نداشته است؛ چرا که این مذهب و سازمان آلوده به زر و زور و تزویر، بر تحمیل و ارتجاع و جهالت بنا نهاده شده بود و هرگز روشنگری و تکامل فرد و جامعه را بر نمی تافت.
بدین گونه، ریشه و پیشینه رنسانس مغرب زمین را باید جایی دانست که تعلیم و تربیتِ متناسب با آفرینش انسان و جهان، هدفداری، حق گرایی، خیر، محبت و رستگاری بشر در آن سایه افکنده است. به اعتراف پیدا و پنهانِ کسانی که در پی ریزی و شکل گیری رنسانس و تمدن برخاسته از آن، نقش آفریده اند، قرآن و پیروان آن بودند که پنجره ای به جهان نو برای غربیان گشوده اند. در گفتاری از «فرانسوا ژوزف پیکاوه»، آمده است که:
«ما هرگاه تألیفات و کتابهایی را که مسیحیان غرب می خواندند، با تألیفات و کتابهایی که در دست مسلمانان بود، مقایسه کنیم، خواهیم دید که مسلمانان به ابتکار و نواندیشی نزدیک تر بودند؛ زیرا مسلمانان از نظر معلومات خود، و تربیت و نظمی که به این معلومات داده بودند، امتیاز داشتند. مسلمانان در سده سیزدهم میلادی [هفتم هجری]، استاد مسیحیان بودند.»(25)
وی نقش آنان را در پدید آمدن فلسفه و کلام مسیحی که پیش از آن کاری پرمایه و درخور عرضه نبود، خاطر نشان می سازد. بدین سان توانمندی بزرگان روحانیِ مسیحی در کرسیهای دانشگاه ها و نیز همایش های دین شناخت، و هم چنین گفت و گوهای بین ادیان بی ارتباط با حوزه بزرگ فلسفی و کلامی مسلمانان در بغداد و قاهره و قرطبه (اسپانیا) نیست.
افزون بر پرورش نخبگان مسیحی در عرصه الهیات و دفاع معقول از عقیده ها و آموزه های دینی، که بیش و کم در بازگشت غربیان به مذهب در دوران های اخیر تأثیر داشته است، می بایست از دیگر نخبگان غربی یاد کرد.
گفتنی است که پاره ای از اُسقفها و کشیشهای مسیحی، در رشته های علمی و تجربی کوشیده و نامور گشته اند، که در این مجال، نام آوردن از آنان ممکن نیست.(26) این همه از تحول فکری عالمان دینی مسیحیت حکایت دارد که در تماس با عالمان مسلمان، بدان نایل گشته اند. آنان ابن سینا را نگریسته اند که دستی در علم و تجربه و پزشکی داشته و دستی دیگر در فلسفه و تبیین مقوله های الهی ـ نظری، یا خواجه نصیرالدین توسی را که افزون بر کلام و اخلاق دینی، پای در سیاست داشته است.
هر چند اثری حاکی از چند و چونی درس آموختنِ ناموران غربی عهد رنسانس و پس از آن، از دانشوران مسلمان در دست نیست، می توان جسته و گریخته بدین مهم پی برد.(27)
«پاسکال» (1623 ـ 1662)، فیزیک دان برجسته فرانسوی که جوانی خویش را در تحقیق و تجربه علمی، از جمله «مخروطات» و اختراع «دستگاه محاسبه» و «فشار هوا» سپری نمود، به سمت مکاشفات روحانی رفت و به تأمل معنوی در مذهب پرداخت. اندیشه های فلسفی و اعتقادی وی، در دفاع از ایمان به خدا و جهان دیگر که آن را شرطیه پاسکال خوانده و بر آن ایراد گرفته اند، با آموزه های اسلامی همخوانی دارد.
استاد «عبدالحسین زرین کوب»، نظریه پاسکال را به رغم شهرت آن، ابداع وی ندانسته و چنین می گوید:
«به نظر می آید وی آن را به طور غیرمستقیم از "مآخذ اسلامی" اخذ کرده باشد. برخلاف "دکارت" که قایل به تفوق عقل و عاری بودنش از خطای تصحیح ناپذیر بود، پاسکال که در اوایل مثل سایر اتباع "ژانسینوس" با منطق دکارت توافق داشت، سعی کرد نشان دهد که "عقل" در دریافت اسرار و مسائل مابعد الطبیعه عاجز است و در این باب ها، "قلب" برای خود دلایلی دارد که عقل را بدان ها راه نیست. این قول که بعدها، امثال "ژان ژاک روسو"، و "یاکوبی"، آن را دنبال کردند با طرز تفکر "غزالی" هم شباهت دارد. آیا شباهت زندگی و تفکر غزالی و پاسکال، موجب "تواردی" شده است یا پاسکال به طور غیرمستقیم از تفکر غزالی متأثر شده است؟ در این، جای بحث است، اما این شباهت با افکار مسلمین در اقوال سایر حکمای الهی این ادوار از جمله "اسپی نوزا"، و "مالبرانش"، و "لایب نیتس" هم هست، و اینجاست که مسأله، دقیق و قابل تأمل می شود.(28)
درباره "شک دستوری" دکارت، که به "قضیه می اندیشم" انجامیده، نیز نزدیک به همین طرز تلقی به چشم می خورد: [شک دستوری دکارت] نزد "امام غزالی" هم سابقه دارد و با آنکه کتاب معروف دکارت به نام "گفتار در روش" از بعضی جهات دیگر نیز به رساله "المنقذ من الضلالِ" غزالی می ماند، اینکه وی در تصنیف این کتاب از غزالی متأثر شده باشد، قابل اثبات به نظر نمی آید، هر چند احتمالش به کلی منتفی نیست.»(29)
در این که در میان غربیان، موجی فراگیر برای آموختن زبان عربی و ترجمه آثار علمی، فلسفی، عرفانی، ادبی و اخلاقی مسلمانان، پدیدار شد، تردید نیست. طبیعی و ضروری است که قوم عقب مانده ای که در رنج بوده اند، اگر دیده به افقهای زندگی و پیشرفت بگشایند چنین کنند؛ چنان که مسلمانان در دوران استعمار کهن و نو، این گونه بودند. در روزگاری که غرب در انحطاط و تعصب و جهالت، گرفتار آمده و از کمترین فرصت و استعداد کمال جویی بی نصیب بوده است، تمدن انسانیِ اسلام آنان را دلباخته خود ساخت.
سفرها و سیاحتها و مأموریتهای شخصی، گروهی و سیاسیِ مسیحیان به شرق و جهان اسلام، خواه ناخواه کوله باری از شناخت و دانش را برای آنها به ارمغان داشته است. تأمل در نوشته هایی که از عربی به لاتین ترجمه شده، تنوع معرفتی و گستردگی آن را در میان کسان و سازمانها و دولتها با انگیزه های سیاسی و اقتصادی و اعتقادی و فرهنگی، نشان می دهد.
پیش از آن که از کتابها و ترجمه ها، سخنی به میان آید، باید این نکته را یادآور شد که نهضت علمی و فرهنگیِ ترجمه و تبادلِ اندوخته ها و تجربه ها، طلیعه بیداری و حرکت را می نمایاند.
این نسبت و ضرورت، در طی روزگاران بشر، پدیده ای شناخته شده و معقول به شمار می آید؛ چنان که یونانیان باستان، از جمله افلاطون و ارسطو و دیگران، با سفر به شرق و دیدار با شرقیان، از آنان بهره ها اندوخته اند. هم چنین در دوران شکوفایی تمدن غرب، مسلمانان و شرقیان، به منظور طلب علم و ترقی به دیار غرب کوچیده و از فرهنگ و علوم انسانی و طبیعی و تجربی معاصر، توشه ها برگرفته اند.
آنان که درباره پرورش نخبگان غربی در جهان اسلام و به تعبیری تأثیرگذاری فرهنگ و تمدن اسلامی بر سرنوشت مغرب زمین، کاوش کرده اند، این مطلب را دریافته اند که «دانش طلبان اروپا، ممالک اسلامی را منبع علم و حکمت شناختند، به آنجا مسافرت کردند و به تحصیل زبان عرب و معلومات فضلای اقطار ما پرداختند.»(30)
پژوهشگر دیگری می نویسد:
«مسیحیت با پی گیری و اصرار، زبان عرب را آموخت، سپس مدارس استشراق و خاورشناسی را پی افکند.»(31)
کتابخانه های بزرگ جهان اسلام ـ که از تنوع موضوعی و فزونی شمار کتاب های خطی و چاپ شده برخوردار بود، بستر مناسبی برای کتاب شناسی و دسترسی به رهیافت های علمی مسلمانان پدیدار ساخته بود.
غربیان، افزون بر زبان عربی، زبان پارسی را نیز نیک آموخته و در ایران شناسی و دیگر رشته های پژوهشی که حاکی از میراثی گران سنگ بود، بهره ها برگرفتند.
«جان برنال»، در پژوهش تاریخی خود، به این نتیجه دست می یابد که برای آگاهی از پیدایش علوم جدید در مغرب زمین، ناگزیر از دانستنِ تاریخ دوران گذار اروپا از تاریکی به روشنایی هستیم.
به سخنی دیگر، تا از گذشته غرب در عرصه فرهنگ آگاه نباشیم و روند تحول اروپا را پی نگیریم، نمی توان به درستی درباره وضع مغرب زمین داوری کرد.
برخی گمان می کنند که غرب در درازنای بیست سده ای که بر آن گذشته، همواره درخشیده است! حال آن که روشنای سده های اخیر، آن را زبانزد خاص و عام ساخته است. به گفته جان برنال «باید سهم فرهنگ دوران کلاسیک و تمدنهای پیش از آن، هم چنین سهم اسلام و ایران و هندوچین را در ساختمان علوم جدید تشخیص دهیم. بیش از هر چیز، باید چگونگی پیدایش آن را بدانیم. چه چیزی موجب ظهور علوم جدید در ایتالیای سده شانزدهم شد؟ چه چیزی باعث شکوفایی ناگهانی علم در انگلستان و فرانسه و هلندِ سده هفدهم گردید؟»(32)
از آن پس، وی اظهار می دارد که شکوفایی خیره کننده فرهنگ اسلامی در عمر کوتاه خود، در عین اینکه وسیله انتقال فرهنگ کهن بود، محرکی نیز برای ترقی علوم به شمار می رفت.(33) آیا جریان پی گیر ترجمه آثار علمی مسلمانان، اعم از عربی و پارسی، که دست آوردهای فراوانی برای غربیان داشته، از عوامل پیدایش رنسانس به شمار نمی آید؟
به جرأت می توان گفت که از رهگذر برگردانیدن کتابهای جهان اسلام به لاتین، هم مسیحیت توانست خود را به طور معجزه آسایی از نابودی همیشگی برهاند و هم اروپا توانست افقهای روشن و امیدبخشی را در تاریخ جهان نظاره گر باشد. چرا که با تفکراسلامی، مذهب در اروپا از سلطه روحانیت آلوده به منفعت، فریب و ریا، رهایی یافت و به هر حال پشتوانه معنوی غربیان شناخته شد. از دیگر سو، ذهن ها از حصار بسته، فردگرا و دنیاستیز درآمد و راهی عرصه های طبیعی و اجتماعی و تاریخی شد.
کوتاه سخن آنکه قرآن کریم، دیدگان مسلمانها، و پس از آن مسیحیان قرون وسطی را به روی آیات [= پدیده های [خداوند در جان و جهان گشود و حقیقت را بر جست و جوگران دانایی و معرفت آشکار نمود. ترجمه های قرآن در اروپا و هم چنین تحقیق هایی که درباره آموزه های آن به عمل آمد،(34) به روشنی از تأثیرگذاری وحی و پیامبری در روند رنسانس حکایت دارد.
ه : ظلم ستیزی و مقابله نظامی با مهاجمان
یک تمدن نیرومند، ضمن دفاع از حریم و دست آوردهای زندگی ساز خویش آسیب پذیریهای درونی و برونی را به حداقل می رساند. تمدن مسلمانان، به رغم ترکیب متنوع آن از قومیتها و ملیتهای گوناگون، توانمندی اش را در قبال توطئه ها و تهاجم های نظامی، از جمله جنگ صلیبی در سده ششم هجری (دهم میلادی)، نشان داد.
در هنگام هجوم وحشیانه مغول نیز، مسلمانها به طور خودجوش ایستادگی کرده، از توسعه ویرانگری کاستند، هر چند که به سبب پاره ای آسیبهای داخلی، ناکامی به آنها روی آورد.
نباید از نظر دور داشت که فساد رژیم های سیاسی جهان اسلام، در برخی سرزمینها، از قدرت دفاعی مسلمانها کاسته و طمع مهاجمان را برانگیخته بود. برخوردهای ناسنجیده حاکمان خودکامه، از جمله خوارزم شاهیان، به دست مغولان بهانه داده بود.
خراسان بزرگ، به خصوص نیشابور، در روزگار مغول ضررهای بسیار دیده و حوزه فرهنگی دیرپای آن رو به فروپاشی نهاده بود؛ اما در دیگر اقلیمهای جهان اسلام، مغولان با شکست سخت رو به رو شدند.
مقاومت مسلمانان در ایران و سرزمینهای عربی، همچون مصر و سوریه که نزدیک به یک سده (616 ـ 703 ه) به درازا کشید، مغولان را به شکست واداشت. این روزگاران که با سده های دوازده و سیزده میلادی (1219 ـ 1303 م) برابر بود، نشان داد که اسلام و مسلمانان، نه فقط سرزمینهای قبله، بلکه اروپا و بشریت را از خطر نابودی رهانید.
بی گمان کامیابی غرب در رنسانس و تأسیس تمدن نو، وامدار پیکار و پایداری مسلمانها در رویارویی با غارتگران فرهنگ ستیز مغول است.
«ویل دورانت»، مورخ بزرگ اروپایی در این باره می نویسد:
«هلاکو [جانشین چنگیز]، به مغولستان بازگشت و سپاه وی به فرماندهی سرداران دیگر، آهنگ فتح شام کرد، و در "عین جالوت"، با سپاه "مصر" به فرماندهی "قطنر" و "بیبرس" از امرای ممالیک رو به رو شد (659 ه ـ 1260 م). در همه دیار اسلام و در اروپا، این خبر مسرت انگیز پخش شد و همه اهل مذاهب خوشحال شدند. طلسم شکسته و ترس رفته بود. مغولان در عین جالوت، شکست خوردند. سپس به سال 703 ه (1303 م) یک پیکار قطعی به نزدیک دمشق درگرفت و مغولان شکست خوردند و تمام کشورها و هم چنین اروپای مسیحی از خطر نجات یافت.»(35)
گفتنی است که مغول، از جاذبه های معنوی و فکری اسلام و مسلمانها که در دوران درگیری و پس از آن به چشم می خورد، برخوردار گشته، به جهان اسلام پیوست. این همه، از توانمندی یک فرهنگ و جهان بینی زنده و زاینده حکایت دارد که مخالفان و نیز معاندان خویش را مجذوب ساخته و به خدمت انسانیت درآورده است.
به هر حال، غرب پس از شکست مغول و بازگشت امنیت و آرامش و فراغت، به تجدید بنای حیات و تمدن خود پرداخت و در نیل به آرزومندیهای زمینی و این جهانی، شتاب گرفت.
و: اصلاح پذیری و تحرک فرامرزیِ روحانیت مسیحی
تصویرهای هولناکی که کلیسا و روحانیون خشک مغز و تاریک اندیش مسیحی، از خود در دوران قرون وسطی به یادگار نهادند، از نابودی مذهب و روحانیت و چیرگی اندیشه ها و نظامهای خداستیز حکایت داشت؛ اما ناگاه، جهان اروپا و شرق با موج مهاجران روحانی و تکاپوی علمی و منطقی آنان در مرزبانی از مسیحیت رو به رو شد. هر چند در همخوانی آنان با قدرتها و سیاستهای استعماری غرب، به ویژه دولت بریتانیا تردیدی روا نیست. حرکت روحانیون مسیحی، نشان از دگرگونی در مدیریت و سازمان روحانیت داشت.
متولیان مذهب و کلیسا در غرب که لحظه ای در فکرستیزی و نفی و طرد زندگی و لذت و نشاط و دنیا، شک و درنگ نمی ورزیدند، ناگاه در عرصه های علمی، تجربی، ادبی، اجتماعی و سیاسی ظاهر شدند.
از رهگذر همین تحول که به خوبی، سازگار بودن دین و تمدن را در منظر اروپاییان نشان می داد، روحانیت، افکار عمومی را به سمت خود کشاند و اعتمادسازی نمود. بگذریم که جنگهای خانمان سوز و جهان گیر اروپا که منشأ آن نازیسم و فاشیسم بود، پرسشهای بسیاری را در توانمندی مسیحیت به ذهن می آورد.
در هر حال روحانیون کلیسا، توانستند حیات و رسمیت خود را در مغرب زمین حفظ کنند. خدمتهایی که آنان در پوشش شرق شناسی، ایران شناسی، و اسلام شناسی کردند و تأسیس مراکز درمانی و نجات بخشی بیماران مسلول و غیرآنان، در جلب عاطفه های شرقی شایان اعتناست.
گذشته از این که استعمار کهن از این همه سود اندوخت و درِ سلطه گشود، باید به باروری علمی و فرهنگی مغرب زمین، از رهگذر تماس و تحلیل و کاوشهای کتابخانه ای روحانیت مسیحی در شرق نظر داشت. کتابهای خطی و غیر خطیِ بسیاری به غرب برده و بررسی شد.
چنان که تاریخ جهان اسلام به دست می دهد، با تهاجم ویرانگرانه مغولان، میراثهای فرهنگی وعلمی مسلمانان به دیار مسیحیت انتقال یافت و به طور فزاینده ای از توفیق مسلمانها در تکامل گرایی کاسته بر اعتبار مسیحیت افزوده شد.
به گفته «جان برنال»:
«ثمره علم اسلامی [پس از حمله مغول] از میان نرفت، لکن مورد استفاده کسانی که درخت این علم را به ثمر رسانده بودند (یعنی خود مسلمانان)، قرار نگرفت. دستگاه علمی اسلام، تمام و کمال، به مقیاسی بسیار وسیع تر از علم یونانی انتقال یافت. همه تجارب و فرضیه ها و روش های علمای اسلامی، مستقیماً به دست فئودالیسم مذهبی اروپا که در حال رشد بود، رسید.»(36)
پیداست که در این میانه، روحانیت کلیسا بیشترین بهره سیاسی را از آنِ خود ساخته و کوشیده است که رهبری مذهبی را نگاه دارد.
نگاه کلی
از آنچه گذشت، به دست می آید که کلیسا و مسیحیت و حاکمیت سیاسیِ دوران درازِ قرون وسطی، کمترین روزنه ای برای امید به دگرگونی و نجات بخشی اروپاییان، باقی نگذاشته بود. آموختن و شناختن و پراکندنِ دانایی و حقیقت در آن روزگارِ بسته و سیاه، نه ممکن بود و نه آسان! بی گمان، اگر اسلام همان نگرش بدبینانه مسیحیت را نسبت به زندگی، کار، لذت و پیشرفت داشت، تمدنی را به سامان نمی رسانید و جهان در تاریکی هولناک فرو می رفت.
کوششهای فکری و گستاخانه برخی روشنفکران مسیحی، پیش از رنسانس و پس از آن، که تا نابودی سیطره روحانیت کلیسا به درازا کشید، نمودار اثرپذیری آنان از فرهنگ و جهان اسلام بود. اگر هیچ اعتراف نامه ای هم در این باره در دست نبود، اندیشه ها و انقلابهای اجتماعی و صنعتی و علمی، نشان می داد که این همه وامدار تمدنی روشن و سازنده است که در پرتو اسلام و قرآن پدید آمده است.
ریشه های فکری و فرهنگی رنسانس را باید در ورای مرزهای غرب مسیحی، سراغ گرفت؛ آنجا که پدیده های طبیعی و اجتماعی و تاریخی را آیه ها (نشانه ها)ی خداوند تلقی می کنند و دین و ایمان و عبادت را به آفرینش و آزادی و آگاهی انسان تفسیر می کنند.
چنین است که مذهب در غرب و شرق، دو نقش متضاد داشته، یا دو سرنوشت شگفت انگیز می یابد. اروپایی به منظور نجات و آزادی و ترقی، مذهب خویش را رها می کند و آشکارا می گوید که چرا مسیحی نیستم؟! در حالی که شرقیِ مسلمان، دنیا و آخرت، آزادی و خدا، لذت و ایمان، نشاط و بهشت، زن و معنویت، مدرسه و معبد؛ انتقاد و اعتقاد را به سهولت در کنار یکدیگر می نشاند.
چنان که خواهد آمد، اسلام پس از فتح اسپانیا و گستردن بستر علم و پژوهش در زندگی، اروپا را با فتوحات معنوی اش فراگرفت. حق گرایی و خردورزی و جست وجوگری و تسامح در دین ورزی و پاس داشتن آزادی و حقوق انسانی دیگران و بهره گرفتن از منابع معرفتیِ باطنی و طبیعت و جامعه و تاریخ که تمدنِ مغرب زمین را الهام بخش ساخته، همان آموزه های اسلام است.
غرب مسیحی، چه در قرون وسطی و چه در روزگاران دیگر که جنگ های جهانی و استعمار پنهان را در برداشت، ناتوانی خود را در برابر تجاوز به خوبیها نشان داده است.
تربیت مسیحی، با گذشت دورانها و بحرانها و چالشها، هنوز در دایره بسته اندرزها محبوس مانده، و نتوانسته تعادلی در رویکردهای غربیان پدید آورد. فلسفه ها و مکتبها و سیاستها، هر کدام دوره ای را به خود اختصاص داده و غرب و جهان را در سرگردانی فزاینده غرقه ساخته است. طرح غروبِ غرب در حقیقت، ضعف و عجز مذهب غربیان را می نمایاند که نه در پیدایش تمدن مغرب زمین نقش و تأثیر داشته است و نه در استمرار آن.
ادامه دارد
|