ماهان شبکه ایرانیان

تشیع در بلخ

شیعه یعنی یک بیابان بی کسی غربت صد ساله بی دلواپسی

شیعه یعنی یک بیابان بی کسی غربت صد ساله بی دلواپسی

«شیعه نامه »

پیشینه تاریخی تشیع در بلخ و حوالی آن به ربع دوم قرن اول هجری برمی گردد آنگاه که آفتاب جوزجان یحیی بن زیدعلیه السلام، قهرمان قیام (125ه) جوزجان وارد حوزه خراسان بزرگ گردید(121) مقر فرماندهی وی مدتهادر بلخ و جوزجان بود به دلیل اینکه شیعیان زیادی در آن نواحی بسر می بردند، وی مدتهادر بلخ منزل «جریش » از پیروان مکتب امامیه بسر برد، تا اینکه به دستور حاکم خراسان(نصر بن سیار) دستگیر و راهی زندانهای مروگردید.

در قرنهای سوم و چهارم بیشتر رجال علمی و فرهنگی بلخ را شیعیان علی بن ابیطالب علیه السلام تشکیل می داده است و این نهضت تا قرنهای هفتم و هشتم ادامه داشت.همچنان عالمان وارسته مکتب علوی سالهاهدایت و ارشاد جامعه اسلامی آن روز را به عهده داشته اند; که اینک نمونه هایی از تاریخ سرخ علوی در آن دیار غرقه به خون را مرورمی کنیم:

1 - عمیر بن متوکل بلخی قدس سره

عمیر فرزند متوکل بن هارون یکی ازمحدثین بنام خطه خون رنگ، ام البلادخراسان است که در عصر دو تن از پیشوایان معصوم علیهما السلام می زیسته و در مدینه منوره محضر امام صادق علیه السلام رسیده است و حضرت پس از گزارش عمیر، که با امامزاده یحیی بن زیدعلیه السلام ملاقات داشته است دعای صحیفه سجادیه را به وی القا می نماید. خلاصه خاطرات وی را می خوانیم:

عمیر بن متوکل ثقفی بلخی از پدرش متوکل بن هارون نقل می کند: یحیی بن زیدبن علی علیه السلام را بعد از شهادت پدرش در آن هنگام که متوجه خراسان بود، دیدار نمودم وبر او سلام کردم. فرمود: از کجا می آیی؟ عرض کردم: از حج. او از حال عموزادگان خود که درمدینه بودند، پرسید... سپس حال ایشان وتاثرشان را بر شهادت پدرش زید بن علی علیه السلام را باز گفتم. یحیی گفت: آیا پسر عمم جعفر بن محمدعلیه السلام را ملاقات کردی؟ گفتم: آری.پرسید: از او شنیدی که از کار من چیزی بگوید؟ گفتم: آری. گفت: با چه بیان از من یادکرد؟ عرض کردم: شنیدم از او که می گفت: توکشته و به دار آویخته می شوی. آنگاه گفت: ای متوکل، همانا خدای عزوجل این دین وشریعت را به وسیله ما تایید فرموده است.پس گفت: از پسر عمم چیزی نوشته ای؟

گفتم: آری. فرمود: به من نشان بده. پس چند نوع علم را که از او آموخته بودم، برای اوعرضه کردم و نیز دعایی را تقدیم نمودم که حضرت صادق علیه السلام بر من املاء و حدیث کرده بود; که پدرش محمد بن علی بر او املاء و خبرداده بود. یحیی از من اجازه خواست تانسخه ای از آن بردارد، سپس نسخه را به جوانی داد که همراه او بود تا استنساخ کند.پس از آن یحیی جامه دانی را خواست،صحیفه قفل زده و مهر زده ای را از آن بیرون آورد و مهر آن را نگاه کرد و بوسید و گریه کرد;سپس مهر را شکست و قفل را گشود و آنگاه صحیفه را باز کرد و بر چشم خود گذاشت وفرمود: به خدا قسم ای متوکل، اگر نبود آنچه که نقل کردی از پسر عمم در کشته شدن و بردار آویختنم، مسلما این صحیفه را به تونمی دادم. متوکل گفت: پس صحیفه را گرفتم و چون یحیی بن زید شهید شد به مدینه رفته و امام صادق علیه السلام را ملاقات کردم، داستان شهادت یحیی را بر آن حضرت بازگفتم.حضرت گریست و سخت اندوهگین شد وفرمود: خدا عموزاده ام را رحمت کند و برپدران و نیاکانش محشور گرداند. اکنون آن صحیفه کجاست؟ عرض کردم: همین جاست.صحیفه را خدمت امام تقدیم داشتم، امام فرمود: به خدا قسم این خط عمویم زید ودعای جدم علی بن حسین علیه السلام است. آنگاه امام حدیث مفصلی را درباره عواقب حکام بنی امیه فرمود، که مانند بوزینگان بالای منبرمی روند و هزار ماه حکومت خواهند کرد ومردم را به قهقرا سیر خواهند داد.... پس از آن حضرت فرمود: احدی از اهل بیت ما تا روزقیام قائم ما، برای رفع ستمی یا به پا داشتن حقی خروج نکرده و نخواهند کرد مگر آنکه طوفان بلائی او را از بن بر کند.... آنگاه حضرت دعای صحیفه سجادیه را به من القاء کرد و آن هفتاد و پنج باب بود که من به ضبط یازده باب آن موفق نشدم و شصت و چند باب آن راء; ج ج حفظ کردم. (1)

2 - شقیق بلخی قدس سره(149ه)

شقیق بلخی فرزند ابراهیم ادهم از عارفان نامدار وی از جمله شیعیانی است که در سفرحج 149 هجری دلباخته امام موسی بن جعفرعلیه السلام گردید. دنباله داستان جالب وی رااز زبان خود شقیق می شنویم:

سال 149 هجری از بلخ آهنگ سفر قبله نمودم. به قادسیه رسیدم. دیدم کاروانی عازم سفر مکه هست، در میان قافله نگاهم به سیمای جوانی افتاد که مرا شیفته خویش ساخت، چهره اش زرد و گندم گون بود،جامه ای پشمینه بر دوش داشت و شالی برشانه وی آویخته بود، نعلینی در پایش بود، ازکاروان کناره می گرفت.

با خود گفتم: این جوان از فرقه صوفیه می باشد، داب و اخلاق دراویش چنین است که همواره سربار جامعه می باشد. گفتم: نزد اورفته وی را سرزنش کنم.

وقتی به چند قدمی او رسیدم، نگاه بلندی کرد و گفت:

«یا شقیق! اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم » (2) . (ای شقیق! از گمان بدبپرهیزید که بعضی از سوء ظن ها گناه است.)

این جمله را فرمود و رفت. از گفته او سخت مات و مبهوت شدم. گفتم: عجیب است ازآنچه در ضمیر و نیت داشتم، او پرده برداشت و نام مرا هم ذکر کرد! این جوان، کسی نیست،مگر از مردان خدا و از بندگان صالح و از شش ابرار روزگار می باشد. دنبال او رفتم هرچندقدم برمی داشتم به گرد پای او نمی رسیدم،ناگاه از نظرم ناپیدا شد، دیگر او را ندیدم!

رو به سوی کعبه می رفتیم تا به منزل «واقصه » رسیدیم، ناگه دیدم همان جوان درحال نماز است از شدت ترس از خدا، تمام اعضا می لزرد! اشک از چشمانش جاری است.

گفتم: این همان گم شده من است که دنبالش می رفتم، گفتم: بروم از او معذرت بخواهم، صبر کردم تا نمازش را تمام نمود،آنگاه خدمت او بار یافتم، او خطاب به من فرمود:

یا شقیق، این آیه را بخوان: «و انی لغفارلمن تاب و امن و عمل صالحا ثم اهتدی ». (3)

(ای شقیق! خداوند می فرماید: من، توبه کسانی را که ایمان آورده اند و عمل صالح انجام می دهند، قبول می کنم.)

این جمله را گفت و به راه خود ادامه داد،گفتم: این جوان باید از ابدال و زاهدان نمونه روزگار باشد، برای اینکه دوباره مرا به نام واسمم خواند (در حالی که من در بلخ زندگی می کنم و او در مدینه) و آنچه در قلبم خطورکرده بود، برملا ساخت!

تا اینکه برای بار سوم او را در منزل «زباله »دیدم در حالی که دلوی در دست داشت و لب چاهی ایستاده و می خواست آب بکشد. ناگاه دلو از دستش به داخل چاه افتاد. دیدم سر به آسمان برداشت و این شعر را زمزمه کرد:

انت ریی اذا ظمئت الی الماء و قوتی اذا اردت الطعاما

هرگاه تشنه شوم، تو مرا سیراب می سازی،و هر گاه نیاز به طعام پیدا نمایم، تو سیرم می سازی، پروردگارا! من چیزی غیر از این دلوبه دست ندارم، او را به من بازگردان!

آب کم جو تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست

به خدا سوگند، دیدم آن چاه جوشیدن گرفت آمد و آمد تا لب چاه رسید! جوان دست انداخت و دلو خود را برداشت! پر از آب کرد ووضو گرفت، چهار رکعت نماز به جای آورد.عجیب تر اینکه، به جانب تل ریگی رفت ومقداری از آن ریگ ها را برداشت و در دامن کوهی انداخت; دیدم آب جریان پیدا کرد وبیاشامید!

نزدیک رفتم، سلام کردم; او جواب سلام مرا داد. عرض کردم: از آن چه خدا به تورحمت کرده قطره ای به من هم عنایت بفرما!

آنگاه فرمود: ای شقیق، همیشه رحمت خداوند در ظاهر و باطن با ما بوده، پس گمان به پروردگارت خوب ببر.

سپس دلو را به من داد، مقدار آبی آشامیدم، دیدم از شهد هم شیرین تر است به خدا سوگند که تا آن وقت شربتی شیرین تر ولذیذتر و خوشبوتر از آن نیاشامیده بودم، تاچند روز، دیگر میل به آب و غذا و نداشتم.

دیگر آن جوان برومند و بزرگوار را ندیدم، تاوارد سرزمین مکه شدم. نیمه شبی او را جنب «قبة السراب » مشغول نماز دیدم، در حالی که پیوسته اشک می ریخت و ناله می زد و باخشوع تمام نماز می خواند تا اینکه صبح صادق دمید. آنگاه روی سجاده نشست.همواره تسبیح خدا می گفت، نماز صبح راخواند و پس از آن هفت بار خانه خدا را گردش کرد و بیرون رفت و من او را تعقیب می کردم.دیدم اطراف او را حیوانات حلقه زده اند.برخلاف آن چه که در بین راه دیده بودم.

سپس از شخصی پرسیدم: این جوان کیست؟

گفت: این جوان، موسی بن جعفر بن محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام است.

گفتم: این عجایب خاطراتی که من از اودیدم اگر از کسی دیگر ظهور و بروز می کرد،هرگز قبول نمی کردم ولی آنچه از این جوان سرزده است، تعجبی ندارد.» (4)

3 - فقیه شیعه و حجاج

«شعبی گوید: نزد حجاج بودم که یحیی بن یعمر، فقیه خراسان را از بلخ در حالی که باآهن بسته شده بود، به پیش او آوردند. حجاج به وی گفت: تو می گویی حسن و حسین فرزندان پیامبرصلی الله علیه وآله هستند؟ گفت: بلی.حجاج گفت: باید دلیل آن را طوری روشن وآشکار از کتاب خدا برایم بیاوری و گر نه اعضای بدنت را یکی یکی قطع خواهم کرد.

گفت: ای حجاج، آن را به طور واضح وآشکار از کتاب خدا می آورم.

شعبی گوید: از جرات یحیی که گفت: «یاحجاج » تعجب کردم.

حجاج گفت: این آیه را برایم نیاوری که می گوید: «ندع ابناءنا و ابناءکم »گفت: آن را به طور واضح و آشکار از کتاب خدا می آورم و آن آیه این است که می فرماید:«و نوحا هدینا من قبل و من ذریته داود وسلیمان... و زکریا و یحیی و عیسی ».

پدر عیسی کیست؟ و حال اینکه خدا او رابه اولاد نوح ملحق کرده است؟!

شعبی گوید: حجاج سرش را مدتی به زیرانداخت سپس بالا آورد و گفت:

گویا من این آیه را در کتاب خدا نخوانده بودم; او را رها سازید....»

در کتاب «نور القبس » آمده است: حجاج ازاو خواست تا دیگر، آنرا بیان نکند.» (5)

4 - بلخ میزبان شیخ صدوق قدس سره(381ه)

«... محمد بن علی بن الحسین بن موسی بن بابویه ابو جعفر صدوق قمی یکی ازطلایه داران مکتب اهل بیت علیهم السلام و فقیهان نامی شیعه در قرن چهارم اسلامی بوده است.او در شهر قم به دنیا آمد و در همان جا رشدکرد و نزد استادان آن شهر به فراگیری دانش پرداخت. از سال 347 به بعد در ری اقامت داشت، تا اینکه از رکن الدوله، سلطان آل بویه رخصت خواست تا به زیارت مشهد امام رضاعلیه السلام مشرف گردد. در ماه رجب 325 بااین درخواست موافقت شد. وی در ادامه سفرخود وارد شهر «مرو» گردید. گروهی از علمای آن دیار از او نقل حدیث کردند از جمله آنان،ابوالحسین محمد بن علی بن الشافعی فقیه مرو رودی و یوسف بن رافع بن عبدالله ابن عبدالملک بوده اند. بار دوم قصد آهنگ ولایات ماوراء النهر نمود. هفدهم شعبان 368 به زیارت تربت امام هشتم نایل گردید،در ادامه سفر خود به آن سوی جیحون، به شهر بلخ رفته از مشایخ آن شهر نیز حدیث شنیده از جمله، ابوعبدالله الحسین بن محمد الاشنانی الرازی است. وی شرح داستان تالیف کتاب خود را در بلخ چنین می نگارد: «در هنگام که خواست و مشیت باری مرا به سوی بلاد و غربت روان ساخت، ودست تقدیر و سرنوشت گذارم را به سرزمین بلخ قصبه ایلاق انداخت، سید متعهد و پایبنددین ابوعبدالله محمد بن حسن بن اسحاق بن حسن بن حسین بن اسحاق بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی ابی طالب علیه السلام که معروف به «نعمت » بود به آن قصبه وارد شد، و من به مجالست با وی بسیارخرسند و شادمان گشتم، و با همدمی وهمصحبتی او قلبم روشن و سینه ام گشوده شد، و به دوستی و محبتش بسیار مفتخر وسرافراز گشتم. ..

وی روزی از کتاب محمد بن زکریارازی طبیب، که نامش را «من لایحضره الطبیب »گذارده بود یاد کرد و گفت آن کتابیست درموضوع خود (با کمی حجمش) جامع و وافی،و از من درخواست کرد که در فقه و حلال وحرام و قوانین و مقررات شرع کتابی بنویسم به قسمی که همه آنچه را که در موضوعات مختلف فقه (از طهارت تا دیات) تا کنون نوشته ام در برداشته باشد و آن را «کتاب من لایحضره الفقیه » نام نهم، تا به وقت نیاز بدان مراجعه کرده و مورد اعتماد واطمینانش باشدو به آن عمل کند، و با کسانی که آن را مطالعه کرده و از آن نسخه برداشته و به آنچه درآنست عمل کنند در اجر شریک باشد، درصورتیکه وی از بیشتر کتابهایم که همراه خودداشتم نسخه برداشته و یا از من به گوش خویش احادیثش را شنیده و اجازه روایتش رانیز گرفته بود، و بر تمامی آنها که حدود 245مجلد می شد آگاهی داشت. اینجانب چون اورا اهل و شایسته دیدم پیشنهادش را پذیرفتم و این کتاب را با حذف اساتید که مبادا سبب افزایش حجم کتاب شود، تالیف کردم.»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان