باقر رجبعلی - پژوهشگر - با ذکر این مقدمه در یادداشتی که در اختیار ایسنا قرار داده نوشته است: دلم برای یک مصاحبه خواندنی - که عطش را فروبنشاند - واقعا تنگ شده؛ از آن مصاحبهها که در کتاب "هفت صدا"ی ریتا گیبرت میخواندیم و از زیر بار تاثیر خوشایندشان تا سالها نمیتوانستیم در برویم! و چرا در برویم وقتی مصاحبههای دیگری نیست که جایگزین آنها کنیم؟ پس چه بهتر که با همانها روزگارمان را سر کنیم و برای نوشتن و تحمل زندگی در این شغل فرساینده و در عین حال عاشقانه و ناگزیر از آنها انرژی و طراوت بگیریم.
حالا نه تنها مصاحبههای داخلی که خارجیهایش هم دیگر رغبتی برنمیانگیزند و چنگی به دل نمیزنند! دیگر هیچکدام آنها طبیعی و خودجوش نیستند و حرفهایی که ثبت میشود کاملا (به نظر میرسد) کوششی و ساختگی است. نه تنها پاسخها که سوالها نیز تکراری و کلی و تقلیدی است و در هیچکدامشان نسیمی از عشق و اصالت و صداقت جاری نیست. اینجاست که وقتی دلیل و علت این معضل را پیگیر میشوی و دهها مصاحبهای را که از روزنامهها و مجلات کندهای و کنار گذاشتهای، بررسی میکنی به این نتیجه ناامیدکننده و تاسفبار میرسی که اکثر نویسندگان ما بهویژه جوانها، در مصاحبههاشان همیشه در نقش یک نظریهپرداز - و نه داستاننویس که کارش باید شکار سوژه و دلمشغولی برای پروراندن آن باشد - ظاهر میشوند و فکر میکنند اگر به دیگران حالی کنند که چیزهایی خواندهاند و آنها را حفظند، خیلی دانا و مهم و باسواد جلوه خواهند کرد! آنها از این نکته غافلند که این حمل دائمی نظریهها با خود، نه تنها دانایی نیست که مخل آن، و سدی در برابر اندیشههای نو، متنوع و متفاوت است!
مساله آنقدر حاد شده که اگر بخواهی از طریق یک مصاحبه آگاه شوی که نویسندگان جوان ما چه تمهیداتی برای نوشتنهاشان میاندیشند و اساسا چه جایگاهی در جامعه دارند و نظرشان درباره زندگی خودشان و دیگران چیست، هیچ چیز دستت را نمیگیرد چون هرچه میخوانی، در واقع، بلغور نظریههای خارجی است. تو میخواهی بدانی فلان نویسنده جوان برای چه منظوری مینویسد. از نظر روحی و روانی چه دستمایههایی از طبقه و محیط خود اندوخته و در کار نوشتن به دنبال چه هدفی است. چه عوامل و انگیزههایی وادارش میکند که بنویسد و مصائب و مشکلات عدیده این حرفه را به جان بخرد. درباره دیگر نویسندگان دوروبرش چه نظری دارد و از کدامشان خاطرهای آموزنده و درسی دارد و... اما در واقع همه اینها توقع بیجایی است و تو را کاملا مایوس و ناامید میکنند آنها که فرصتی به دست آوردهاند تا خودشان را به عنوان نویسندهای "نویسنده" در ذهن تو ثبت کنند اما به جایش حرفهایی فضایی و ناکجاآبادی تحویلت دادهاند. تو گویی با نویسنده مصاحبهای ترتیب دادهاند تا میزان اطلاعات او در زمینه تئوریهای ادبی آن طرف آب را بسنجند.
هیچکس منکر این نیست که نویسنده باید نظریهها را بشناسد. اما اینکه مفسر و تبیینکننده آنها باشد واقعا کار او نیست و به خلاقیتش لطمه میزند. باور کنید میزند. شک دارید؟ پس چرا تیراژ کتاب به 30 - 40 تا رسیده!؟ فکر نمیکنم پاسخی وجود داشته باشد و بهتر است بگذریم و بگذاریم در پایان این درددل، به چند مصاحبه خواندنی و ماندنی که تاثیرشان بر جریان ادبی و روزنامهنگاری ایران بر هیچکس پوشیده نیست اشاره شود تا ادای دینی کرده باشیم به تلاشهای ناب و مبتکرانهای که در این زمینه صورت گرفته است.
بهجز "هفت صدا " که از آن یاد کردیم، مصاحبههای ناصر حریری غنیمتی بود به راستی، و گفتوگوهای مندرج در سری کتابهای موسوم به "تاریخ شفاهی ادبیات ایران" غنیمت است به راستی، و برگزیدههای مصاحبه با نویسندگان مشهور در نشریه پاریس ریویو، و تکمصاحبههایی که با بورخس و کارور، و تازگیها با پاموک و موراکامی اینجا و آنجا منتشر میشود، و کتابی که نمیدانم چرا تجدید چاپ نمیشود (هر اتاقی مرکز جهان است) با مصاحبههایی به شدت پر و پیمان و جذاب و خواندنی با بسیاری از اهالی قلم ایران، و بهویژه باید یادی کنیم از مصاحبه مفصل و درسی پلینیو مندوزا با مارکز که حتی خواندنیتر از مصاحبه ریتا گیبرت در کتاب "هفت صدا" با اوست؛ مصاحبهای که تاثیر غیرقابل انکاری بر روزنامهنگاری ایران در بخش مصاحبه داشت و روند مصاحبه کردن در ایران را دگرگون کرد، کتابی که به ما آموخت مصاحبههای واقعی همیشه و قبل از هر چیز به دو رکن اساسی نیاز دارند: مصاحبهشونده و مصاحبهکننده. چرخ هر یک از این دو رکن، اگر لنگ بزند، حرکت کند میشود و اگر چرخ هر دو رکن لنگ بزند، حرکتی وجود نخواهد داشت؛ اگر هم وجود داشته باشد، اصطلاحا "درجا" است. پس لازم است روزنامهنگاران جوان در بخشهای ادبی نشریات و خبرگزاریها که یک رکن این جریان محسوب میشوند به خود تکانی بدهند چرا که چرخ آن رکن دیگر (مخصوصا سرد و گرم چشیدههاشان) هنوز به آن صورت لنگ نشده است.