یک سال از درگذشت آیت الله حاج آقامجتبی تهرانی سپری شد و مشتاقان این عارف عالیقدر از شنیدن ندای «واسمع ندایی...» او محروم گشتند. شاگردانش در غم دوری اش نوشتند: «شب های احیاء کاسه هایمان خالی بود تا دوباره کسی برایمان «یا ایها العزیز...» بگوید و از مولایمان، «قطب عالم امکان» (عج) بخواهد که تقدیرمان را به بهترین نحو ثبت و ضبط فرماید. دیگر میان ما نبود تا مرجعیت و فقاهت را کنار گذارد و با توسل به باطن لیله قدر، برایمان روضه درب نیم سوخته بخواند.
به ما آموخته بود که «اگر کسی چشم به دنیا نداشته باشد، دل های مردم به او جلب می شود» و بعدها فهمیدیم دلیل عزت او را. گفته بود «بهترین رفیقت کسی است که تو را به یاد خدا می اندازد.» و یاد این بهترین رفیق هرگز از لوح دل و جان ما نرود.
اینک ماییم و غم فراقی که هر چه می گذرد تازه تر می شود. فراق استادی که شهرت گریزی و پرده نشینی اش، ما را از درک گوهر وجودی این «چراغ هدایت» محروم ساخت و فقدان او ثلمه ای جبران ناپذیر به همراه داشت. حادثه ای ناگوار که به تعبیر رهبر معظم انقلاب، «ضایعه ای برای حوزه علمیه، روحانیت و جامعه مذهبی تهران» تلقی می گردد.»
در آستانه اربعین سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و مصادف با سالگرد رحلت استاد اخلاق آیت الله العظمی حاج شیخ مجتبی تهرانی (ره) امروز برگزار شد. در همین چهارچوب، منتخبی از خاطرات نقل شده از ایشان را به نقل از کتاب خاطراتش بیان می شود ، به امید آنکه راهی که این عارف بزرگ پیمود را در پیش بگیریم.
صدقه ای که رد نمی شود
ایشان می گفتند: «اگرخواستی صدقه بدهی، همین طوری صدقه نده؛ زرنگ باش، حواست جمع باشد، صدقه را از طرف امام رضا علیه السلام برای سلامتی آقا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بده. برای دو معصوم است، دو معصومی که خدا آنها را دوست دارد. ممکن نیست که خداوند این صدقه را رد کند. تو هم اینجا واسطه گری ات را می کنی. تو واسطه ای و همین حق واسطه گری است که اجازه می دهد تو به مراحل خاص برسی.
چرا زن دوم؟
یکی از آقایانی که از علاقه مندان حاج آقا هم بود، بچّه دار نمی شد و می خواست زن دوم بگیرد. خدمت حاج آقا آمد تا اجازه بگیرد. حاج آقا فرمودند: «قبول داری آن خدایی که از زن دوم می خواهد به تو بچّه بدهد، از زن اوّل هم می تواند بدهد؟!» گفت: «بله!» حاج آقا گفتند: «بله؟! یا سِفت بله؟!» گفت: «سِفت بله!» گفتند: «اگر سِفت بله، پس زن دوم نگیر و برو، از همین زن اوّل بچّه دار می شوی! من دعا می کنم!» این آقا کمی بعد دوقلو بچّه دار شد!
زیارت اول ماه
ایشان مقیّد به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم بودند. اگر تهران بودند، هیچ وقت در اوّل ماه زیارت حرم حضرت عبدالعظیم را ترک نمی کردند. همیشه ماهی یک بار یا شب اوّل ماه و یا صبح اوّلین روز ماه، حتماً به زیارت می رفتند و هیچ وقت هم این برنامه شان ترک نمی شد. آنجا هم که مشرف می شدند، مثل مشهد سعی می کردند تمام آداب زیارت را به جا بیاورند. در زیارت هایشان همیشه برای دیگران دعا می کردند؛می فرمودند که شما همیشه برای دیگران دعا کنید و هر چه می خواهید برای دیگران بخواهید و خودشان در این زمینه هیچ کوتاهی نمی کردند.
ادب تشرّف
زمانی که به مشهد می رفتند، وقتی از منزل حرکت می کردند، سرشان را پایین می انداختند و زیاد به اطراف توجّهی نداشتند. معمولاً هم تا دم درب حرم صلوات می فرستادند.وقتی وارد حرم می شدند، مقید بودند که حتما داخل آن محوطّه حرم شوند و برایشان فرقی نمی کرد که خلوت باشد یا شلوغکه معمولاً جمعیتِ خیلی زیادی در آنجا بودندو ایشان با سختی وارد می شدند. ایشان ایستاده و پشت به دیوار زیارت می کردند و زیارت هایی هم که عمدتاً می خواندند، زیارت امین الله و جامعه کبیره و زیارت های مربوط به امام رضابود.عالمی که تنها 45 دقیقه در شبانه روز می خفت!
ایشان بعد از زیارت به قسمت بالایسر می رفتند و دو رکعت نماز زیارتمی خواندند و بعددر بالای سر امام رضا علیه السلام دعا می خواندند.بعد اگر می شد از درب اصلی خارج می شدند و اگر هم نمی شد، از قسمت بالا سر خارج می شدند.در مسیر بازگشت هم ذکر صلوات و استغفار داشتند و زیاد به اطراف توجّه نداشتند. زیارتِ وداعِ ایشان، یک ساعت، یک ساعت و ربع طول می کشید! این در واقع وضعیت زیارتی ایشان بود!
ارادت به امام هشتم علیه السلام
یک روز آمدم به ایشان عرض کردم که ما این محلّ را مدرسه عملیّه رسمی کردیم و داریم طلبه می گیریم و نامش را هم به نام مبارک امام هشتم، امام رضا علیه السلام گذاشتیم. ایشان خیلی خوشحال شدند، مخصوصاً از اینکه این محلّ به نام مبارک حضرت رضا علیه¬السلام نام گذاری شده است. تا آنجا که یادم است خیلی دل چسبشان بود و اظهار خرسندی کردند. بعد از آن فاصله ای نشد که یک روز به من فرمودند دیشب یا همان شب، خوابی دیدم که در آن محلّه خیابان سیروس چشمه بزرگی باز شده استو آب زلالی جاری است و فرمودند من این را تعبیر می کنم که اینجا منشأ خیرات و مبدأ ترویج دین خواهد شد، من آینده درخشانی را در این کار می بینم.
نیابت از ائمه معصومین علیهم السلام
از بچّگی به ما خیلی سفارش می کردند که هر زیارتی که می روید به نیابت از ائمه معصومین(ع) بروید؛ این را از مرحوم پدرشان یادگرفته بودند. ایشان هر وقت صبح به حرم مشرّف می شد به نیابت از پیامبر اکرم(ص) و بعدازظهر به نیابت امیرالمومنین( ع) و فردا صبح به نیابت از یکی از معصومین زیارت می کرد. می گفت این کار احتمال استجابت دعای شما و دادن حاجات شما راچندین برابر می کند. ایشان خیلی به این مسئله مقید بودند وهر دفعه به نیابت از یکی از ائمه به زیارت می رفتند و آداب زیارت رو هم کاملاً رعایت می کردند
این برای خداست، چرا من ببخشم؟
یکی از دوستان ما می خواست خمس حساب کند. او من و آقای ابدی را واسطه کرد که با هم برویم و خمسش را پیش ایشان حساب کنیم. مرحوم ابدی ایشان را برد و حاج آقا هم خمسش را حساب کرد. حاج آقا به ایشان فرموده بود شما این مقدار خمس بدهکار هستید. گفت: حاج آقا! امکان ندارد که شما مقداری از این خمس را ببخشید؟ بعضی ها می بخشند. حاج آقا فرمودند: بلند شو برو همان جایی که می بخشند! برای چه پیش من آمدی؟! ببخشم؟! این برای خدا است، من چه را ببخشم؟ من مگر می توانم؟ من از خودم اختیاری ندارم که ببخشم، بروید پیش همان ها که می بخشند!
فقط 45 دقیقه خواب!
در یکی از ماه های مبارک رمضان بود که موضوعی را خدمت ایشان عرض کردم. با ایشان تا کنار ماشین قدم می زدم. ایشان فرمودند که این کار را انجام بده، این طوری انجام بده، آن طوری انجام بده، داشتند توصیه می کردند. من عرض کردم: آقا، خیلی وقت تنگ است؛ این قدر فرصت نیست. ایشان فرمودند: «چرا وقت تنگ است»؟ گفتم: من صبح می روم سر کار و مسؤولیّت اداری دارم، بعد از ظهر که برمی گردم افطاری می خوریم و بعد هم خودم را برای اینکه خدمت شما برسم، آماده می کنم. بعد تا برسم خانه، ساعت دوازده می شود، تا آماده خواب بشوم، خلاصه من چهار ساعت می خوابم.
ایشان فرمودند: «چهار ساعت می خوابی»؟ گفتم: حاج آقا! پس چقدر بخوابم؟ ایشان گفتند: «آقا! جدّاً چهار ساعت می خوابی»؟ من یک شیطنتی کردم گفتم: شما چقدر می خوابید؟ من امیدوارم آن هایی که می شنوند به دقّت بشنوند و باور کنند. ایشان فرمودند: «چهل و پنج دقیقه». من مغلطه کردم و گفتم: حاج آقا! بعد از نماز صبح، چهل و پنج دقیقه؟ فرمودند: «نخیر؛ مغلطه نکن پسر! چهل و پنج دقیقه».
برای زیارت تشریفات قرار نده!
میگفتند: «برای زیارتت تشریفات قرار نده؛ همینطور بگو این کار را با شما دارم.» به همسایه جوانی که بیکار شده بود، گفتند: شما برو شاهعبدالعظیم زیارت کن. زیارت که کردی بگو: آقا! من بیکارم، همین. هیچ چیز نمیخواهد بگویی؛ خودش گفت: من برگشتم خانه، صبح زود یکنفر زنگ زدند گفت: حسین! بیکاری؟ گفتم: آره. گفت: الآن بیا فلان جا! من رفتم، مرا گذاشت سر کار. می گفت: کارش سبک است؛ یعنی خیلی مهم نیست ولی سر کار رفتم؛ ماهی اینقدر به من میدهد و در حال حاضر مشغول هستم.
برو خودت را بساز و اندازۀ توقع مردم شو!
یک بار برای رفتن به صدا و سیما خدمتشان رسیدم و کسب اجازه کردم. ایشان فرمودند که شما بروید. ابتدا در رادیو کار می کردم؛ تصویری نداشتم. بعد از چند وقت دوباره آمدم خدمت حاج آقا گفتم که دوستان آمدند سراغ بنده و اصرار می کنند که من جلوی دوربین قرار بگیرم و این طوری مردم مرا می شناسند. ایشان فرمودند:«شما با ملاحظاتی برو و حواست جمع باشد».
من تقریباً بعد ازیک سال که گذشت، آمدم خدمتشان و عرض کردم که آقا من از شما اجازه گرفتم و شما فرمودید که برو. من هم رفتم و حالا باوری که مردم از من دارند خیلی بالا رفته است. مردم فکر می کنند که من خیلی آدم دین داری هستم، خیلی آدم عالِمی هستم. حرف هایی که در خیابان و کوچه و مجالس و جاهای دیگر به من می گویند، اصلاً من نیستم. خیلی احساس می کنم که اینجا دارم مقداری دورویی به خرج می دهم.
ایشان فرمودند:«خوش به حالت»! گفتم: حاج آقا چرا خوش به حالم؟! وقتی از من این همه تعریف می کنند، اذیت می شوم و من می دانم که این تعریف ها درست نیست.ایشان گفتند: «برو خودت را بساز؛ اندازه توقّع مردم شو. خوش به حالت»
کشش جلسات حاج آقا
چون شهرک اکباتان زندگی می کردم، یک مقدار به خودم مغرور شده بودم که من مسیر زیادی را برای شرکت در این جلسه می آیم؛پس خداوند خیلی به من توفیق داده است. یک شب که از جلسه آمدم بیرون، سر چهارراه آبسردار یکی از دوستان ایستاده بود. من ترمز کردم و او را سوار کردم. او تا آزادی با من آمد. به آزادی که رسیدیم گفتم: آقا! خانه من اکباتان است، اگر همسایه ما هستی، بگو.
گفت: نه، من می روم کرج؛ من همین جا پیاده می شوم و می روم کرج.من همان جا زدم پشت دست خودم؛ گفتیم: خدایا! تو برای من یک نفر را فرستادی که من به خودم خیلی مغرور نشوم. فردا شب آمدم خدمت حاج آقا و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم. بعد گفتم که من آمدم خدمت شما تا عرض کنم اگر می شود جلسات را یک مقدار زودتر شروع کنید که این دوستان به کرج برسند.
ایشان یک لبخندی زد و گفت: من مطلبی برایت بگویم تا بفهمی! گفتند: پریشب، دوستان آمدند از من سؤال کنند، گفتم: فردا بیایید مسجد جامع بازار؛ من آنجا به سؤالات شرعی تانجواب می دهم. آن دوستان گفتند که ما نمی توانیم بیاییم، اگر بیاییم روزه مان می شکند. سؤال کردم چرا می شکند؟ آن ها گفتند: ما از چالوس با مینی بوس می آییم برای جلسات شما، قبل از غروب راه می افتیم می آییم اینجا، تهران افطار می کنیم؛ در کلاس شما می نشینیم، بعد راه می افتیم می رویم چالوس، برای سحری می رسیم آنجا.
مرجع تقلید بی ادعا
بعد از فوت مرحومِ امام، خیلی ها به حاج آقا رجوع کردند؛ چون رساله عملیه داشتند و درسال هشتادودو هشتادو سه رساله دو مرجع را بیرون دادند. من خودم شاهد بودم که تقریباً تا سیزده چهارده سال بعد از فوت حضرت امام؛ علی الخصوص افرادی که در حوزه شاگرد حاج آقا بودند، بعد از فوت مرحوم حضرت امام همه به ایشان رجوع کردند و به طَبَع از عموم مردم هم خیلی ها از حاج آقا تقلید می کردند.
البته حاج آقا خودشان می گفتند که به فتوای امام باقی باشید ولی اگر خواستید می توانید مسائل جدید رااز من تقلید کنید. بعدهابه حاج آقا گفتند که بالاخره باید رساله بدهید. ایشان هم بعداز فشارهایی که از طرف مقلّدین به وجود آمد، راضی شدند که رساله بدهند. ایشان همه جور مقلّدی داشتند؛ هم از طیف عموم مردم، هم از طیف تحصیل کرده و هم از طیف حوزوی. الیته این دو قشر آخر بیشتر بین مقلّدین به چشم می خوردند.