سرویس فرهنگ و هنر مشرق- وقتی به تام هنکس فکر میکنیم به یک
ستاره فکر میکنیم یا بازیگری شاخص با قیافهای معمولی؟حرفهای خودش دربارهی محبوبیتش شاید
جوابی به این سوال هاست.
میخواهم با مفهوم«افسون» شروع کنم و
از شما دربارهی نقش اول مرد بودن در فیلمهای امروز در مقایسه با گذشته بپرسم.
یکی از چیزهای جذاب آن دوران-زمانی که عکاسان استودیوها به خلق تصویری یگانه از
ستارههای سینما کمک میکردند-فرمولهایی بودند که دیگر جوابشان را بابت خلق این
تصویر پس داده بودند. آنها از زنان و مردان، شمایلهایی دست نیافتنی میساختند.
برای تحقق «افسون» یا همان جادوی ستاره، ایجاد نوعی فاصله ضروری بود. حالا در
زمانهای زندگی میکنیم که ستارهها بیشتر کارکردی اجتماعی و عمومی پیدا کردهاند
تا فانتزی. خیلی چیزها نسبت به زمانهای که نقش اول بودن در هالیوود مترادف با
نوعی خاص از مردانگی بود، تغییر کرده است. از آن آدمهایی که برایتان اهمیت داشتند
بگویید و از تضادی که بین شما و آنها هست. برای شما چه کسی «جادو» داشت و این الان
برایتان چه معنایی دارد؟
تام هنکس: من فکر میکردم سریال
تلویزیونی سفینهی فضایی فایربال ایکس ال فایو(1962-1963) و سریال بتمن(1966-1968)
واقعا محشرند. علاوه بر اینها، عاشق فیلمهای سینماییای بودم که تلویزیون آخر
هفتهها پخش میکرد. یادم است شنبه شبها تلویزیون حتما فیلمی از چارلتون هوستون
یا برت لنکستر پخش میکرد. آنها آدمهایی فرازمینی بودند. آدمهای قدیمیتر، کسانی
مثل کلارک گیبل و گری کوپر که قبل از جنگ جهانی دوم ستاره بودند-در آن زمان عملا
به «تمثال»های سینما تبدیل شده بودند. این تلقی که ستارهای از جنس آنها باشی،
برای همیشه عوض شده بود. چطور میخواستی مثل آنها باشی؟ مثل این بود که بگویی: میخواهم
یکی از دوازده حواری برگزیده باشم. هیچ وقت فکر نکردهام جادو دارم. همراهی من با
پروسهی خلق آثار سینمایی، احتمال دربهترین دوران سینمای آمریکا شروع شد که دههی
70 بود. نود درصد آن فیلمها را حالا نمیتوانید بسازید. الان نمیتوانید پنج قطعهی
آسان بسازید؛ نمیتوانید محلهی چینیها بسازید؛ احتمالا ساخت پدرخوانده هم در
این زمانه کار سختی است و این فهرست تمامی ندارد.
برای من، نمونهی بی کم و کاست
جادوگری... بگذارید این طور بگوییم که اگر قدرت انتخاب داشتم، دربارهی مد و
استایل و هر چیزی شبیه به آن، دوست داشتم کاری را بکنم که بیتلها در 1964 در شوی
تلویزیونی پربینندهی ادسالیوان کردند؛ پوشیدن آن لباس رسمی با پیراهن سفید و
کراوات مشکی و کفش نوک تیز. این برای من کاملترین تصویر از جادوی ستاره است. شاید
صرفا به این خاطر که در دوران بلوغ در آپارتمان های اجارهای زندگی میکردم.همین حالا داشتید میگفتید ستارههای
سینما کارکردی عمومی پیدا کردهاند. فکر میکنم دلیلش تا حدودی این است که
تلویزیون وجود دارد. با تعداد زیادی کانال و همه دارند دنبال یک برنامه یا خبری میگردند.
برنامهای هست که خیلی هم ساده ساخته شده، و فقط از این میگوید که کی الان کجاست
و کی دارد چه کار میکند، که فی نفسه اشکالی ندارد، اما این واقعیت که چنین چیزی
از تلویزیون پخش میشود، «شمایل» بودن یا شدن یک ستاره را به مفهومی پر زرق و برق
و مجلل تبدیل میکند.
امروزه ستاره بودن یعنی لیموزینها، امضا دادنها، عینکهای
آفتابی و رفتن به تعطیلات با لباس مبدل و بادی گاردها و خانههایی که دروازهی
ورودی ندارند. اما از اینها که بگذریم، چی دربارهی یک شمایل جذاب است؟ مخاطب
چارهای ندارد جز آن که دنبال ریزهکاریها و نقاط ضعفی بگردد که از آن ستارهها
آدمهایی کاملا معمولی میُسازد. در مورد بعضی آدمها، مردم فقط دنبال این هستند
که زمین خوردنشان را ببینند، میمیرند برای اینکه نقصی و خدشهای در آنها ببینند.
همیشه کسانی هستند که خودشان را تثبیت میکنند و به ستارههای بزرگتری تبدیل میشوند.
اما دیگرانی هستند که مردم فقط میخواهند شاهد لغزشی در آنها باشند. سوژههای
زیادی هستند که جذابیت خوبی دارند. از آن نوع خبرهایی که دربارهی یک آدم و حالتهای
غیرطبیعیاش و بالا آوردنش بیرون یک رستوران میشنوید. این نوع از توجه، چیزی است
که موجه نیست اما به آن دامن زده میشود. نمیتوانید در قبال آن کاری بکنید. نمیتوانید
پوشش خبری اطراف خودتان را کنترل کنید. نمیتوانید با همهی مسائلی که در مسیر شکلگیری
تصویری عمومی از شما وجود دارند، بجنگید.
*خب...
هنکس: تنها راهی که واقعا میتواندی
چگونه دیده شدن خودتان را کنترل کنید، این است که همیشه صادق باشید. اما آیا صادق
بودن به این معناست که مجبور هستید هر بار که در شوی تلویزیونی اپرا وینفری ظاهر
میشوید، کمبودهای زندگی خانوادگیتان را برملا کنید؟آیا به این معناست که
مجبورید با جزئیات دقیق دربارهی مشکلاتی که به عنوان یک جوان بر آنها غلبه کردهاید
صحبت کنید، یا درباره ی این که چرا و چگونه ازدواج آخرتان از هم پاشید، یا فقط میخواهید
بگویید: خب، البته که در مسیری که برای بالغ شدن طی کردم مشکلاتی داشتم. چه کسی
در طول این مسیر به مشکل نخورده است؟ این راه دیگری است برای نشان دادن صداقت. اما
با ارائهی تصویری سراسر دروغ از خودتان، نمیتوانید هیچ چیز را کنترل کنید.
دیگران دیر یا زود خواهند فهمید که شما آن چیزی که قبلا ادعا میکردید، نیستید. و
وقتی کار به اینجا برسد، دیگر «هر چیزی» که قبلا گفته بودید، بی اهمیت میشود. من
نمیتوانم کمدی رمانتیکهای محبوب راک هادسن-دوریس دی را نگاه کنم، و به این حقیقت
فکر نکنم که راک هادسن در زندگی واقعیاش مردی هم جنس گرا بود که به شکل غم
انگیزی(به اصرار استودیو) مجبور به یک ازدواج صوری شد و از بیماری ایدز درگذشت.
*حقیقت، بزرگترین، واضحترین و در
عین حال پیچیدهترین موضوع زمانهی ماست.
هنکس: حقیقت به همان معنای وسیعش. این
که خودت باشی. چیزی که واقعا ساده به نظر میرسد اما در بستر و زمینهای که داریم
دربارهاش صحبت میکنیم، کار خیلی سختی است.
*چرا سخت است؟ آیا به خاطر این که
دیگر کسی این طور فکر نمیکند؟ آیا جهان برای چنین چیزی آماده نیست؟ یا شاید به
این خاطر که این طوری دیگران آزرده میشوند؟
هنکس: تمام آنهایی که گفتید هست و یک
دلیل دیگر این است که آدمها برای «در کانون توجه بودن» و واکنش درست به آن و
کنار آمدن باهاش هیچ آموزشی نمیّبینند. فکر میکنم بیل موری بود که گفت هیچ
آموزشی برای کنار آمدن با شهرت وجود ندارد. وقتی برای اولین بار در کانون توجه
قرار میگیرید، با موقعیت گول زنندهای مواجه شدهاید. مجبور هستید به آن خو
بگیرید. عملا در ارتفاع بسیار زیادی قرار گرفتهاید که انگار اکسیژن کافی ندارید.
از همان ابتدا که شخصی یک میکرفون جلوی صورت شما میگیرد و میگوید: چه کسی هستید
و چگونه به اینجا رسیدید؟ در موقعیت خلسهآوری قرا گرفتهاید که زمینهی سقوط
احتمالیتان را فراهم کرده است. هر بار که یک جشنوارهی فیلم به پایان میرسد، هر
بار که بازیهای المپیک یا بازی فینال لیگ فوتبال ملی آمریکا تمام میشود، هر بار
که شخصی برای اولین بار در کانون توجه رسانهها قرار میگیرد، میتوانید شاهد این
سقوط باشید. شهرت ذهنیت آدمها را تغییر میدهد. الزام به توجیه موفقیت برای یک
فردف به طرح سوال دربارهی چرایی و چگونگی رسیدن به این موقعیت جدید منجر میشود.
حس مشهور شدن جایگزین حس موفقیت میشود و بحران هویت همراهش میآید.
چرا شما و من الان اینجا نشستهایم و
داریم با هم صحبت میکنیم؟ شاید یک امر خیلی جزئی میتوانست روند کل مصاحبه را عوض
کند. مجموعهای از احمقانهترین پیشامدهایی که به مخیلهتان خطور میکند، ممکن است
در طول یک مصاحبه اتفاق بیفتد. خیلی وقتها مصاحبه با کسی که میداند باید چی
بپرسد خیلی خوب پیش میرود اما گاهی هم عصبی میَشوی و میزنی بیرون. این مسئله در
مورد همه صادق اتس. واقعا من چطور میتوانم توضیح بدهم چه جور آدمی هستم وقتی در
بیشتر مواقع سوالات مثل هماند و یک جور پرسیده میشوند؟ من هنوز برای خودم یک
معما هستم، روزها پشت سر هم سپری میشوند و کماکان دارم سعی میکنم جوابی برایش
پیدا کنم.
*نکتهی جذاب زندگی همین نیست؟این که
درک ما از خودمان و دیگران، مقولهی ثابتی نیست. این جذاب نیست که ما خودمان و
دیگران را شگفتزده میکنیم؟ از این که هنرپیشه شدید، شگفتزده نشدید؟ همان رؤیایی
نبود که همیشه داشتید؟
هنکس: نه. من به یک دبیرستان بزرگ
عمومی در اوکلند کالیفرنیا رفتم. دههی 70 بود، آن دبیرستان دو هزار تا دانش آموز
داشت و خرده فرهنگ دههی شصتی کاملا حاکم بود. قوانین کاملا بازتعریف شده بودند.
در واقع فکر میکنم که همه دیگر از مبارزه دست برداشته بودند. دعواهایشان را در
سالهای 68، 69 و 70 کرده بودند. زمانی که وارد دبیرستان شدم، نگاه غالب این بود:
هر کاری میخواهید بکنید، فقط اینجا را به آتش نکشید. دانش آموز کلاس دهم بودم که
علاقهام به ورزش جدیتر شد و سعی کردم یاد بگیرم فوتبال بازی کنم. به عضویت گروه
جوانان کلیسای محلی هم در آمدم که بسیاری از دوستانم عضوش بودند. بیشتر اینها فقط
و فقط به این خاطر بود که در خانه نمانم. خانه جای خوبی برای ماندن نبود. در دوران دبیرستان، هر سال دو نمایش روی صحنه میرفت؛
یک نمایش در فصل پاییز و یک موزیکال در بهار. یکی از دوستانم که استعداد فوق
العادهای هم داشت، نقش دراکولا را در دراکولا بازی میکرد. او را که روی صحنه
دیدم، حسادتم گل کرد.
بین تماشاگران مینشستم و با خودم فکر میکردم: چرا من آن
بالا نباشم و بازی نکنم؟ موقع شروع نمایش که پردهها را بالا میبردند، فضای آنجا
سرشار از زندگی میشد؛ دوستانم روی صحنه بودند و نورپردازی میکردند، و اکثر آدمهای
پشت صحنه را هم میشناختم. تا آن زمان هیچ وقت به بازیگری به عنوان یک انتخاب فکر
نکرده بودم. سال بعد در یکی از کلاسهای بازیگری ثبت نام کردم، تست دادم، بازی در
چند نمایشنامه را تجربه کردم و پیش از آنچه میتوانستم تصور کنم بهم خوش گذشت.
گروه فوق العادهای بودند و هنوز هم با بعضیهایشان در ارتباطم. ورود به این گروه
فعال و پویا، حسی از رهایی به من داد که با هیچ چیزی دیگری قابل مقایسه نبود.
وقتی به کالج منطقهای رفتم، همیشه
کلاسهای بازیگری بخشی از برنامهام بودند. اما هنوز صد در صد برایم جدی نشده بود.
بعد، یک روز دوستم جای گیلکر سون به دیدنم آمد و پرسید چه کار میکنم. گفتم متصدی
یک هتل هستم و او گفت: خجالت بکش! این که نشد کار، باید توی تئاتر بازی کنی! و
شروع واقعی از همان جا بود. از آن به بعد بود که مرتبا به تماشای تئاتر میرفتم و
شوق این که بخشی از آن باشم در من جای گرفت. تنها به سانهای تئاتر میرفتم، چون
دوستانم مشغولی اسکی یا بسکتبال بودند. تست بازیگری دادم و برای بازی در نقش جرج
گیبز در نمایشنامهی شهر ما (نوشتهی تونتون وایلدر) انتخاب شدم. بعد به دانشگاه
کالیفرنیای ساگرامنتو رفتم که تنها موسسهی آموزش عالی در آن حوالی بود که دانشکدهای
برای هنرهای نمایشی داشت. بعضی وقتها مدیر صحنه بودم، کسی که خود سن را به معنی
فیزیکیاش باید راست و ریس میکرد، و در همان نمایشها بازی هم می کردم. با گروه
تئاتری Green Room در
ساکرامنتو هم دوستیای به هم زدم که هر کس وارد آن شده بود، ستاره شده بود. ترکیب
فوق العادهای بود از آدمهای مختلف.
*وقتی اسم شما میآید، مردم میگویند:
او فوق العاده است. به نظر می رسد که برخلاف بسیاری از هنرپیشههای مرد و زن، در
مورد محبوبیت شما اجماعی هست.
هنکس: درست است. شاید به این خاطر است
که من برای مردانگی هیچ مردی، و حس امنیت هیچ زنی، تهدیدی به شمار نمیآیم. میدانی،
فکر میکنم یک جنتلمن هستم. البته از نوع شخلتهاش(میخندد)
مرزهایی را در نور دیدهاید که گذشتن
از آنها دشوار است: همین که شما مردی هستید که هم برای مردان و هم برای زنان، به
لحاظ انسانی واقعا حذاب است. این که میگویید دلیلش این است که تهدیدی برای آنها
نیستید، برایم جالب است. اما تصور میکنم وجود چنین کیفیتی در شما بیشتر به این
خاطر است که تام هنکس فارغ از تمام باورها و جبههگیریهایی است که آدمها گرفتارش
میشوند و همین از آنها بیشتر «تیپ» میسازد تا افرادی چند بعدی. برای مثال، به
نظر میرسد شما از کلیشههای رایج مردانگی رها هستید. دوران شکلگیری شخصیت شما
مقارن بود با دورهای که زنان سخت تلاش میکردند تا نوع نگرشها و پیش ذهنیتهای
فرهنگ غالب را متحول کنند. از تأثیر چنین حال و هوایی بر خودتان بگویید.
هنکس: هیچ وقت در مواجههام با زنها
چه در کار و چه در زندگی نگاه یک فمینیست را نداشتهام و راستش چرا باید میداشتم؟
وقتی بزرگ شدم،لازم نبود خودم را به احترام به زنان وادار کنم. چون نسبت به آنها
احترام داشتم. وقتی در آدم بزرگ(1988) به کارگردانی پنی مارشال بازی کردم، اولین
باری نبود که با زنی که در موضوع قدرتمندی بود کار میکردم. اما انگار آن بیرون
خیلیها سوال داشتند: این که یک زن تو را کارگردانی کند، چه حس و حالی دارد؟ اساسا
متوجه این سوال نمیشدم. شخصیت پنی مارشال منحصر به فرد است؛ فقط میشد همین را
گفت. موفقترین فیلمهای من به لحاظ تجاری(آدم بزرگ و بیخواب در سیاتل)، کار یک
زن بودهاند. آنها مسئول بودند. آنها این فیلمها را ساختند.