1. خلأ آرمانی
مساله شناخت در فلسفه غرب لاینحل مانده و نتوانسته روح بشر را سیراب کند. ویل دورانت اعتراف می کند که خلأ موجود، در درجه اول یک «خلأ آرمانی» است؛ خلأ در ناحیه مقاصد و آرمان ها که به پوچی گرایی منتهی شده. با این که تصدیق می کند که این خلأ، خلأ نوعی تفکر و ایمان به اهداف انسانی است، اما می پندارد با هر نوع معنویتی _هرچند از حدود قوه تخیل تجاوز نکند_ چاره پذیر است. می پندارد سرگرم شدن به تاریخ و هنر و شعر قادر است چنین خلأ را که از عمق فطرت آرمان خواه انسان ناشی می شود، پر کند.
- نارسایی مفاهیم فلسفی غرب
حقیقت این است که غرب در آنچه حکمت الهی نامیده می شود، بسیار عقب است و شاید عده ای نتوانند بپذیرند که غرب به فلسفه الهی مشرق و خصوصاً فلسفه اسلامی نرسیده است. می بینیم فیلسوفان غربی دچار برخی مشکلات در مسایل الهی بوده اند و نتوانسته اند آن ها را حل کنند، یعنی معیارهای فلسفی شان نارسا بوده است. بدیهی است که این نارسایی ها زمینه فکری را به نفع ماتریالیسم آماده می کرده است.
3. غرب مرکز پیدایش دیکتاتوری
آن گاه که مفاهیم خاص اجتماعی و سیاسی در غرب مطرح شد و مساله حقوق طبیعی و حق حاکمیت ملی به میان آمد، عده ای طرفدار استبداد سیاسی شدند و تنها چیزی که برای مردم در مقابل حکمران قائل شدند، وظیفه و تکلیف بود.[اینان] در استدلال های خود برای این که پشتوانه ای برای نظریات سیاسی مستبدانه خود پیدا کنند، مدعی شدند که حکمران در مقابل مردم مسئول نیست، بلکه او فقط در برابر خدا مسئول است. [می گفتند:] مردم حق ندارند حکمران را بازخواست کنند یا برایش وظیفه معین کنند. فقط خداست که می تواند او را مورد بازخواست قرار دهد. مردم حقی بر حکمران ندارند، ولی حکمران حقوقی دارد که مردم باید ادا کنند. طبعاً در افکار و اندیشه ها نوعی ارتباط تصنعی به وجود آمد؛ میان اعتقاد به خدا و اعتقاد به لزوم تسلیم در برابر حکمران و سلب حق هرگونه مداخله ای در برابر کسی که خدا او را برای نگهبانی مردم برگزیده است و او را فقط در مقابل خود مسئول ساخته. هم چنین قهراً ملازمه به وجود آمد میان حق حاکمیت ملی و بی خدایی.
4. دور افتادن علم از ایمان
تجربه های تاریخی نشان داده که جدایی علم و ایمان خسارت های غیر قابل جبران به بار آورده است. ایمان را در پرتو علم باید شناخت؛ ایمان، در روشنایی علم از خرافات دور می ماند. با دور افتادن علم از ایمان، ایمان به جمود و تعصب کور و با شدت به دور خود چرخیدن و راه به جایی نبردن تبدیل می شود. آن جا که علم نیست، ایمان مؤمنان نادان وسیله ای می شود در دست منافقان زیرک. علم بدون ایمان نیز چراغی است در دست دزد برای گزیده تر بردن کالا. این است که انسانِ عالمِ بی ایمان امروز، با انسانِ جاهل بی ایمان دیروز، از نظر ماهیت رفتارها کوچک ترین تفاوتی ندارد.
5. سقوط؛ سرنوشت نهایی غرب
اگر بعضی از امور مادی را ملاک پیشرفت بگیریم، می شود گفت تاریخ، متکامل است. اگر قدرت یا ثروت را بالخصوص در نظر بگیریم، بسیاری از جامعه ها را باید گفت «جامعه های پیشرفته». مخصوصاً جامعه های غربی مثل آمریکا، چون قدرت شان خیلی بیشتر است، ولی اگر خبرهای انسانی را در نظر بگیریم کمِیت آن ها لنگ می شود، یعنی خود غربی ها نیز دیگر مدعی پیشرفت نیستند.
«انحطاط غرب» ارتباطی با مساله قدرت ندارد. غرب از نظر تکنیک پیش می رود، اما همواره صحبت از انحطاط غرب است. غرب نه فقط با معیار ارزش های اخلاقی بلکه با برخی معیارهای دیگر انحطاط دارد. در شرایطی که روزبه روز از نظر فنی قوی تر می شود، در حال انحطاطی است که منجر به سقوط آن خواهد شد. از درون، خودش را دارد می خورد و همین سبب فنا و سقوطش خواهد شد.
ارزش امور معنوی در حدی است که یک جامعه با همة امکانات، از درون پوک و خالی می شود و خطر سقوط آن را تهدید می کند. خلأ آرمانی مربوط به این است که تکامل انسان در جهت رهایی از وابستگی به طبیعت بیرونی و درونی و انسان های دیگر و به سوی وابستگی به عقیده و آرمان بوده و خواهد بود.