* آن که دست ورامین را در دست خوشبختی گذاشت
آیت الله معصومی طبیب دوّاری است که واسطه وصل ورامین به حضرت آیت الله خوشوقت شده. خود، دست پرورده اوست که این چنین خوش می درخشد. آدمی پا به سن گذاشته، اما دائم السفر و اهل تحمّل سختی های ارشاد و هدایت و اتصال زمینیان به آسمان.
بی چشم داشت از این شهر به آن شهر، به آن روستا، خانه، محله و مدرسه می رود تا طبابت دل کند! چه تحفه ای می تواند چشم مردی را پر کند که سیدمهدی نوجوانش را با افتخار فدایی دفاع از نظام ولایی کرد، جز پرورش نسلی ولایی؟.
یک بار آمده بود ورامین. نمی دانم در این نسل 15 خرداد چه دید که هدیه گرانبهایی به عطش زدگان معرفت این شهرستان ارزانی کرد. تشنگانی که از آبا و اجداد خود یاد گرفته بودند سرباز خوبی برای حریم ولایت باشند، چه هدیه ای شایسته نهال جوانمردیشان بود، بهتر از خورشید!.
حاج آقا معصومی خورشید بزرگی در آسمان کوچک شهرستان ورامین نهاد، به نام «خوشبخت»، مردی درشت قامت، متواضع، خوش رو و شوخ طبع، کم حرف و پر حوصله، با محاسنی که کاملاً سفید نبود و کمتر از سن واقعی اش نشان می داد.
خوشوقت برای ما خوشبخت بود! تا چند سال بعد که او هر هفته جمعه ها به شهرستان ما می آمد و ما را غرق نور می کرد، او را خوشبخت می شناختیم. نمی دانستیم این سیره اوست و نامش خوشوقت است. تا این که کاندیداتوری مجلس خبرگان نام واقعی اش را آشکار کرد. نامی که خرسندمان نکرد چرا که خودش را خوشبخت یافته بودیم و دوست نداشتیم اسمش جز این باشد.
* محسنیه خوشبخت
مطلع حاج آقا معصومی در ورامین، منزل یک کشاورز بود. با عنایت او بود که همین منزل، مطلع آیت الله خوشوقت هم شد. منزل حاج احمد علیخانی؛ پدر شهید محسن علیخانی. حاج احمد با کفن پوشی در قیام خونین 15 خرداد 42، به خود و فرزندانش یاد داده بود حق حریم ولایت را با جانبازی ادا کنند.
محسن نوجوان بهترین بازیگر این نقش در کربلای دفاع مقدس بود. به یمن همین نام تأسی گرفته شده از محسن حضرت زهرا (س) بود که به پیشنهاد آیت الله خوشوقت، این منزل به نام محسنیه شهید علیخانی نام گرفت، تا کانونی شود برای روشنگری های دینی و انقلابی شهرستان.
آن جمعه شریف و شفیق که خوشوقت، محسنیه را خوشبخت کرد، کسی چه می دانست از آن پس اتفاق دیگری در شهر حامیان نهضت حضرت امام رخ خواهد داد! کسی چه می دانست جمعه به جمعه او طلوع خواهد کرد؛ ولو برای یک جمع ده - پانزده نفره. ولو در کوچه ای باریک، منزلی غریب، بدون هیچ دعوتی رسمی و دعوتنامه ای معتبر به امضای بزرگان.
آه و افسوس! که این اتفاق ها بسیار بسیار کم یاب است در هزاره های این کره ی خاکی! آیا ورامین یک بار دیگر چنین نعیمی به خود خواهد دید؟!.
ما باریکی کوچه را می دیدیم، گمنامی خانه را و قلت جمع را. او بیت شهید را می دید و پاکی سفره را و دل های تشنه و کویرزده را و آینده نزدیک را که محسنیه به بزرگترین کانون روشنگری انقلابی شهرستان بدل می شد!.
* پیامبری به نام صلوات
از کودکی آموخته بودیم صلوات تجلیل پیامبر است و تبرک مجالس و زینت مسلمین. چه می دانستیم صلوات مستعد انسان سازی، جامعه سازی و فرهنگ سازی! چه می دانستیم صلوات اردوگاه عظیمی ست نیازمند مربی ای از جبهه پیامبر و از جنس پیامبران عصر غیبت که با کهولت سن، تمام بار کهن اندوخته های علمی و سنگینی فضایل اخلاقی عجین شده با جسم و روح خود را جمعه به جمعه وارد مجلس کند، مثل امپراطوری مقتدر و مسلط در رأس مجلس بنشیند و صلوات ها را معماری کند.
همه در سکوت صلوات بفرستند و او خود نیز. صلوات، صلوات، ده ها، صدها، هزاران، دهها هزار...! یاد آن پیش دستی های کوچک که با یک نخ تسبیح و چند دانه شکلات، سربازان اردوگاه صلوات خوشبخت را به ذکر صلوات برای اهدا به معصومین دعوت می کرد، به خیر!
ما صلوات می فرستادیم و او در ملکوت خود از قطرات صلوات ما رودی می ساخت جاری به اقیانوس. که هر درد لاعلاجی را علاج می کرد؛ صلوات ها پیامبری می شد برای جلای دل ها، برای شکستن بن بست اندیشه ها، برای زدودن رذیلت ها.
آنگاه محسنیه مستعد شنیدن حرف حق می شد و حاج آقا آغاز می کرد: بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین و هو خیرُ مُوفقٍ و مُعین...
هر چه که می گفت، از هر دری که وارد می شد، همه چیز و همه چیز و همه چیز حول محور دو جمله خلاصه می شد: انجام واجبات. .. ترک محرّمات!
همین دو جمله ای که محسنیه را شکوفا کرد. بینش ها و روش های سیاسی مذهبی را نظم و نسق داد. دهها جوان مستعد را طلبه ای فاضل کرد و جوانان انقلابی را روشن ترین و پاک ترین در موضع گیری های سیاسی و انقلابی ترین پاکارترین در میادین دفاعی.
* دو رکعت خبرگان
هم مرجع علمی و اخلاقی مان بود، هم مرجع سیاسی. یک بار وقت گرفتیم اختصاصاً برای رهنمود سیاسی. رفتیم منزلش. خودش در را باز کرد، تنها بود. زمزمه کاندیداتوری نهمین دوره ی ریاست جمهوری تازه مطرح شده بود.
حاج آقا گفت خیلی از کاندیداها آمده اند این جا، ولی برگشته اند. مضمون حرفش این بود که مهر حمایت نگرفته اند. او حتی کاندیدای مورد تائید خودش را نگذاشته بود، قصر در برود. نصیحتش کرده بود به تقوا و عدم غفلت از شیطان.
چندی گذشت. کسی برای چندمین بار زمزمه شورای رهبری را مطرح کرد. حاج آقا که اهل کاندیداتوری نبود، مکلفانه کاندیدای خبرگان رهبری شد تا جلوی زمزمه های مشکوک را بگیرد. به عمرم کاندیدایی به راحتی و کم خرجی او ندیده بودم. ورود خودش را تکلیف می دانست.
مابقی تکلیف با دیگران بود. سخنرانی، معرفی، تبلیغ، بچه های ورامین در این آزمون هم انصافاً سنگ تمام گذاشتند. خودشان پول گذاشتند برای تبلیغات. اما گویا دیگران باید وظایفشان را جدی تر ایفا می کردند. که نکردند و حاج آقا رأی نیاورد و تکلیف از گردنش ساقط شد. نزدیکانش دیده بودند که پیش، حین و بعد از انتخابات ذره ای تفاوت در او حس نمی شود.
برای او گویا وقت فریضه ای رسیده بود و او مکلّفانه به پا خاسته بود برای ادامه فریضه. او نمازش را درست و به سر وقت ادا کرده بود، هر چند مکبّر و مأمومین کمی عقب مانده بودند!
* کلیم الرضا
میهمان آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام بودم؛ در مشهد مقدس. دوستان گفتند حاج آقا آمده مشهد! ساعت حضورش در حرم را پرسیدم. دوست داشتم هم خودش را زیارت کنم، هم چگونگی زیارتش را. این که بزرگان چگونه زیارت می کنند، سوژه جالبی بود.
نشستم به تماشای او که ظاهراً نشسته بود به تماشای ضریح، از فاصله ای حدوداً بیست متری. متفکرانه نگاه می کرد. در سکوت و تأمل. مریدان و مشتاقان او در اطراف زیر نظرش داشتند. جزیره سکوت او و مریدانش که مثل یک تیم حفاظت در اطراف پخش و پلا بودند، در میان ذکر و گریه و صدای همهمه جمعیت دعاخوانی که ناخودآگاه جزیره را در بر گرفته بود، سنگینی محسوسی داشت.
نیم ساعتی طی شد؛ لااقل. بعد، حاج آقا برخاست. مثل کشیدن سرنخی که ده ها کس را بجنباند، تیم ارادت از گوشه و کنار جنبیدند. حاج آقای هشتاد و چهار ساله، شاد و قبراق از چیزی عزم صحن مجاور را داشت و مریدان شتابان از پی او عزم ادراک.
حاج آقا را روی یک صندلی نشانده، دورش حلقه زدند. حاج آقا را که انگار از فتح الفتوحی برگشته بود؛ به طراوت و جوانی یک نوجوان بازیگوش! لب باز می کردی، می بست به شوخی و خنده. درونش سرریز بود از شور و شعف. فریاد لبخند ملیح او و صدای خنده های پی در پی جوانان اطرافش به گونه ای بود که زائران عبوری را می کشاند به قصد جستجو؛ یکی دو نفر خارجی بودند با لهجه ا ی عربی. نشاط جمع بی آنکه بدانند برای چیست، به دلشان بلوتوث شده بود. با لبی خندان پرسیدند: «این آقا کیست؟».
گفتم: مرجع تقلیدی است.
خم شدند به دست بوسی حاج آقا و ارتباطی کلامی به عربی.
وقتی حاج آقا با اطرافیانش به راه افتاد، من هم سرشار بودم از شور و شعف، اما برای چه؟ خودم نمی دانستم. مثل نوزادی که کامش را شیرین کرده باشند. گنگ و سردرگم.
بعدها که حاج آقا محمدی گلپایگانی گفت: «روزی در مشهد مقدس نزد آیت الله خوشوقت تنها بودم و از ایشان سؤال کردم؛ وقتی که به حرم امام رضا(ع) مشرف می شوید، کدام زیات نامه را می خوانید. فکر کردم ایشان زیارت جامعه و زیارت امین الله را مطرح می کند، ولی گفتند، هیچکدام و من تعجب کردم. آیت الله خوشوقت گفتند هیچ زیارتی نمی خوانم و من پرسیدم پس در حرم چه می خوانید؟ ایشان در پاسخ گفتند، خودم با حضرت حرف می زنم، می گویم و می شنوم».
سری تکان دادم به حسرت و افسوس.