حـمزه فرزند عبدالمطلب، عموی پیامبر اسلام، یک از شجاع ترین مردان عرب و از قهرمانان رشید و افسران دلیـر اسـلام بـود که دوشادوش برادرزاده خود، رسول گرامی خداوند، اسلام را یاری کرد و در سخت ترین شرایط دست از دفاع آیـین پیامبر و رسالتی که بر دوش نهاده بود، بر نداشت. سران قریش و بزرگان آن قـبیله از ابهّت و شجاعت او در بیم و هـراس بـودند.
او بود که با قدرت هر چه تمام تر، پیامبر را در لحظات حسّاس در مکه از شرّ بت پرستان حفظ کرد و برای گرفتن انتقام از ابوجهل که به پیامبر توهین و جسارت کرده بود، سر او را شکست، اما کسی قـدرت مقاومت در برابر او نداشت.
حمزه در جنگ بدر، بزرگ ترین قهرمان قریش یعنی «شیبه » را از پای در آورد، گروهی را مجروح کرد و عده ای را به دیار باقی فرستاد.
خانواده حمزه
مادر حمزة بن عبدالمطلب بن هاشم، که سلمی نام داشـت، دخـتر عمروبن زید بن لبید بود. از میان برادران او می توان عبدالله، عباس، ابوطالب، ابولهب و. .. نام برد. خواهران او نیز عبارت بودند از عاتکه، امیمه، صفیّه و برّه.
برادر رضاعی پیامبر
«ثوبیه» کنیز ابولهب، که حـمزه را شـیر داده بود، با شیری که به پسرش «مسروح» می داد، چند روزی رسول خدا را شیر داد.[1]
از طرف دیگر، حمزه در میان قبیله «بنی سعد» شیر خواره بود. روزی مادر رضاعی حمزه که پیش از آن حمزه را شـیر داده بـود، رسول خدا را که نزد دایه اش «حلیمه» بود، شیر داد. لذا حمزه از دو جهت برادر رضاعی رسول خدا شد: هم از جهت «ثویبه» و هم از «شیرده سعدیه»[2].
خواستگاری برای پیامبر
خدیجه که زنی تجارت پیشه و شـرافتمند بـود، روزی رسـول خدا را همراه غلامش«میسره » بـه سـوی شـام فرستاد. میسره که در این سفر کراماتی را از رسول خدا مشاهده کرده بود، پس از بازگشت به مکه خدیجه را از مشاهدات خود آگاه ساخت. خدیجه شـخصی را نـزد رسـول خدا فرستاد و علاقه مندی خود را به ازدواج با پیامبر اظـهار داشـت. رسول خدا هم با عمو هایش مشورت کرد، سپس با حمزه نزد«خویلد بن اسد بن عبد العزی » رفت و خـدیجه را خـواستگاری کـرد.[3]
حمزه و کفالت فرزند
در سالی که قریش به سختی و خشکسالی شـدیدی گرفتار شدند، ابوطالب مردی عیالوار بود. از این رو، رسول خدا به عمویش، عباس که از ثروتمندان بنی هاشم بود، فـرمود:« بـیا نـزد برادرت ابوطالب برویم و برای یاری او، من یکی از فرزندان او را بگیرم و تو هـم یـکی دیگر را، و آن دو را تحت کفالت خود درآوریم».
عباس پذیرفت. خبر به حمزه رسید. او نیز همراه آنان نـزد ابـوطالب رفـت. ابوطالب گفت:«عقیل را برای من بگذارید، فرزندان دیگرم را خودتان انتخاب کنید». رسـول خـدا، عـلی را انتخاب کرد که همراه خویش ببرد و عباس، طالب را و حمزه، جعفر را برگزید.[4]
اسلام آوردن حمزه
پس از مـبعوث شـدن مـحمد9 به پیامبری، حمزه نیز به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر شهادت داد و به دین برادرزاده اش ایـمان آورد. پس از اسـلام آوردن حمزه بود که پیشنهادهای قریش یکی پس از دیگری به رسول خدا شروع شـد؛ زیـرا آنـان دیدند که شجاع ترین فرد، به پیامبر ایمان آورده است و دیگر امیدی به پشتیبانی حمزه از خـویش نـداشتند، اما پیامبر هیچ یک از پیشنهاد های آنها را نپذیرفت.
پس از سخنرانی ابوجهل در میان قبیله قـریش، آنـها تـصمیم به کشتن پیامبر گرفتند.
روزی ابوجهل، رسول خدا را در صفا دید و به او ناسزا گفت. پیامبر بدون اعـتنا بـه او راهی منزل شد. کنیز «عبدالله بن جدعان » که این جریان را مشاهده کـرده بـود، هـمان روز ناسزاگویی ابوجهل را به حمزه اطلاع داد. سخنان او تأثیر عجیبی بر حمزه گذاشت. از این رو، بدون تأمل در عـواقب کـارش تـصمیم گرفت انتقام برادرزاده اش را بگیرد. به همین دلیل، از همان راه که آمده بود بـرگشت و ابـوجهل را دید که در میان اجتماع قریش نشسته است. او بدون اینکه با کسی حرف بزند، به طرف ابـوجهل رفـت و با کمان شکاری خود محکم بر سر او کوبید. سر ابوجهل شکست. سـپس حـمزه گفت:«به پیامبر ناسزا می گویی؟! من به او ایـمان آوردهـ ام و بـه راهی که او رفته است، می روم. اگر قـدرت داریـ با من ستیزه کن». ابوجهل رو به اجتماع قریش کرد و گفت:«من در حق مـحمد بـد رفتاری کردم. حمزه حق دارد نـاراحت شـود ».[5]
به عـلّت پیـشرفت روز افـزون اسلام، ناراحتی قریش شدیدتر و آزار و اذیّتشان افـزوده مـی شد. حتّی عموی ایشان «ابولهب» و همسر او نیز آسیب های بی سابقه ای به او می رساندند، به ویـژه آنـکه آنها در همسایگی خانه پیامبر بودند و از ریـختن هر گونه زباله بـر سـر و صورت پیامبر دریغ نمی کردند، حـتی بـچّه دان گوسفندی را بر سرش ریختند که البته حمزه، همان کار را با ابولهب انجام داد.
حـماسه آفـرینی در جنگ ها
اولین سریه: رسول خـدا روز دوشـنبه 12 ربـیع الاول از مکه به مـدینه هـجرت کرد و نخستین لوای پیامبر، بـه رنـگ سفید بود که در ماه رمضان، آغاز ماه هفتم سال اول هجرت آن را به عمویش حمزه سـپرد. «ابـومرصد کنّاز بن حصین غنوی» که از پیـشگامان مـسلمانان و دوست و هـمسنّ و سـال حـمزه بود، آن لوا را به دوش خـود می کشید. پیامبر، حمزه را با سی نفر از مسلمانان مهاجر به سریّه فرستاد. حمزه به قصد جـنگ بـا کاروان سیصد نفر قریش به راه افـتاد. ایـن کـاروان کـه ابـوجهل سردمدار آن بود، از سـفر شـام به مکه بر می گشت. در یکی از روستاهای ساحل دریای سرخ، دو کاروان با هم رو به رو شدند. در این مـیان، «مـجدیّ بـن عمرو جهنی» که با هر دو کاروان پیـمان دوسـتی داشـت، بـه مـیانجی گری پرداخـت و آنقدر با این دو گروه صحبت کرد که آنها را از جنگ منصرف ساخت.
اولین غزوه: در ماه صفر سال اول هجری، پیامبر در غزوه «ابواء» (که محلی است میان مکه و مدینه در 37 کـیلومتری جحفه)[6] که اولین غزوه وی بود، شرکت کرد و لوای سفید را حمزه به دست داشت. در این غزوه پیامبر صلی الله علیه و آله به قصد مقابله با کاروان قریش عزیمت کرد، ولی با دشمن برخورد نکرد.
غزوه ذوالعشیره: در جـمادی الاخـر سال دوم هجری پیامبر به غزوه ذوالعشیره رفت و لوای سفید را به دست حمزه داد. او با 150 نفر از مسلمانان داوطلب مهاجر حرکت کرد. این کاروان جمعاً سی شتر داشت که هر کدام به نـوبت بـر آنها سوار می شدند. وقتی پیامبر و یارانش به ذوالعشیره رسیدند، چند روزی بود که کاروان قریش از آنجا گذشته بود. هنگام بازگشت هم، این کاروان از کـنار دریـا گریختند و با پیامبر و یارانش رو بـه رو نـشدند.[7]
غزوه بدر: هفده رمضان سال دوم هجرت روزی بود که غزوه بدر، میان دو لشکر کفر و اسلام، اتفاق افتاد. هنگامی که رسول خدا صفوف سپاهیان اسلام را مـرتب کـرد، بادی شدید وزیدن گـرفت کـه تا آن زمان بی سابقه بود. این باد شدید دو بار دیگر نیز تکرار شد: اول، جبرئیل بود با هزار فرشته در خدمت پیامبر. باد دوم میکائیل بود با هزار فرشته در پهلوی راست رسول خدا و بـاد سـوم اسرافیل بود با هزار فرشته در پهلوی چپ پیامبر. همه فرشتگان عمامه هایی از نور داشتند، به رنگ های سبز، زرد، سرخ و شکرآویز، عمامه ها را میان دوش خود آویخته بودند و در پیشانی ستوران ایشان طرّه های پشم و مو آویـخته بـود. پیامبر بـه یارانش فرمود:«فرشتگان بر خود نشان زده اند، شما هم نشان بزنید». مسلمانان نیز بر کلاه خود های خود نـشان هایی از پشم و پر زدند.[8]
از مسلمانان، نخستین کسی که به جنگ آمد، مهجَع (غـلام آزاد شـدة عـمر بن خطاب) بود. مشرکان فریاد برآوردند که: ای محمد! کسانی را از خویشاوندان ما که همتای ما باشند، به جـنگ مـا بفرست. پیامبر صلی الله علیه و آله خطاب به بنی هاشم فرمود: «به پا خیزید و در پناه حقی که پیـامبر شـما را مـبعوث کرده، با باطلانی که برای خاموش کردن نور حق آمده اند، ستیز کنید».
حمزة بن عـبدالمطلب، علی بن ابی طالب و عبیدة بن حارث بن مطّلب بیرون آمدند و به طرف آنـها رفتند. چون هر سـه تـن کلاه خود و مغفر داشتند، شناخته نشدند. عتبه گفت: سخن بگویید تا شما را بشناسیم. حمزه گفت: من حمزه پسر عبدالمطلب، شیر خدا و شیر رسول خدایم. عتبه گفت: همتایی بزرگواری! این دو تن که بـا تو هستند کیان اند؟ حمزه گفت: علی بن ابی طالب و عبیدة بن حارث. عتبه گفت: هماوردانی بزرگوارند!
آن گاه علی علیه السلام در مقابل ولید بن عتبه قرار گرفت و با ردّ و بدل کردن دو ضربه، علی علیه السلام او را کشت. سپس عتبه پیـش آمـد که حمزه با او رو به رو شد. او نیز با دو ضربه، عتبه را کشت. عبیدة بن حارث که در آن زمان سالخورده ترین اصحاب پیامبر بود، در برابر شیبه ایستاد. شیبه ضربتی به پای عبیده زد و ماهیچه پای او را برید. حمزه، ایـن شـیر مرد خدا و رسولش، همراه حضرت علی به شیبه حمله برده، او را کشتند.[9]
در این جنگ، عبدالرحمان بن عوفی(بلال حبشی)، «امیة بن خلف» و پسرش را اسیر کرده بود. بلال می گوید: در همین حـال کـه من در میان امیه و پسرش بودم و دست آن دو را گرفته بودم، از من پرسید: در میان شما که بود که با پر شترمرغی در سینه اش خود را نشاندار ساخته بود؟ گفتم: حمزة بن عبدالمطلب. گفت: هم او بود کـه ایـن بـلاها را به سر ما آورد.
غزوه بـنی قـینقاع: نـیمه شوال سال دوم هجری بود. قبیله بنی قینقاع، گروهی از شجاع ترین یهودیان زرگر بودند. آنها، هم با عبدالله بن اُبی هم پیمان شـده بـودند و هـم با پیامبر صلی الله علیه و آله، ولی پس از جریان جنگ بدر کینه و حسد خـود را نـمایان ساختند و عهد خود را نادیده گرفتند. خداوند آیه 58 سوره انفال را بر پیامبر نازل کرد که: «اگر بترسی از قومی به خـیانتی، پیـمان ایـشان را با مساوات لغو کن که خدا خیانتکاران را دوست ندارد ».[10]
پیـامبر نیز با نزول این آیه از بنی قینقاع بیمناک شد. لوا را به دست حمزه سپرد و با جمعی از یارانش به طـرف آنـها رهـسپار شد. این گروه نخستین یهودیانی بودند که علیه اسلام شوریدند، امـا پیـامبر چنان آنها را محاصر کرد که در دلشان ترس عجیبی افتاد و تسلیم پیامبر و یارانش شدند. قرار شد امـوال آنـان بـرای مسلمانان باشد. سپس پیامبر 9 فرمود: «رهایشان کنید. خداوند آنان و عبدالله بن ابـیَ را لعـنت کـند!»[11]
غزوه احد: اواخر شوال سال دوم هجرت، جنگ احد واقع شد. حمزه، افسر رشید اسـلام، قـبل از شـروع جنگ گفت: «به خدایی که قرآن را نازل کرده، امروز غذا نخواهم خورد تا آنـکه بـا دشمن مبارزه کنم».[12]
در این غزوه طلحه بن ابی طلحه، صاحب لوای مشرکان، ندا داد: چـه کـسی بـا من مبارزه می کند؟ علی بن ابی طالب به جنگ او رفت و ضربتی بر سر او زد که پیشانی اش شـکافت و بـر زمین افتاد. (طلحه به قوچ لشکر معروف بود). پیامبر چندان خشنود شد کـه نـدای تـکبیر سرداد. مسلمانان نیز تکبیر گفتند. لوای مشرکین را عثمان بن ابوطلحه به دست گرفت. حمزه بر او حـمله ور شـد و با شمشیر چنان بر کتف او زد که دست و شانه اش افتاد و شمشیر تا تـهیگاه او فـرو رفـت و شُش او بیرون افتاد. حمزه بازگشت؛ در حالی که چنین رجز می خواند:«من فرزند ساقی حاجیانم».[13]
حـمزه در آن جـنگ، مـشرکان زیادی را کشت؛ از جمله پرچمدار لشکر «بنی عبد الدّار» (ارطاة بن عبد و عثمان بـن ابـی طلحه) و نیز «سبّاع بن عبدالعزّی» و «عمرو بن فضله» را به جمع کشتگان شرک فرستاد.
وحشی حبشی
«جـبیر بـن مطعم» غلامی داشت به نام «وحشی» که زوبین خود را مانند حبشیان مـی انداخت و کـمتر خطا می کرد. در جنگ احد، جبیر به غـلام خـود گـفت:«همراه این سپاه برو. اگر حمزه عـموی مـحمّد را به جای عموی من «طعیمة بن عدی» (که در جنگ بدر کشته شده بـود)، بـکشی، تو را آزاد می کنم. هند دختر «عـتبه» نـیز به وحـشی پیـشنهاد کـرد که یکی از سه نفر (پیامبر، عـلی و حـمزه) را برای گرفتن انتقام خون پدرش از پای در آورد. وحشی در جواب گفت:«من هرگز به محمد نـمی توانم دسـترسی پیدا کنم. علی نیز در میدان نـبرد بسیار هوشیار است، ولی حـمزه در جـنگ به حدّی دچار خشم و غـضب مـی شود که متوجه اطراف خود نیست. شاید بتوانم او را از طریق مکر و حیله از پای درآورم».
وحشی می گوید:« مـن در جـنگ احد پیوسته حمزه را تعقیب مـی کردم. او مـانند شـیری غرّان، به قـلب سـپاه دشمن حمله می کرد و بـه هـر کس می رسید، او را از پای در می آورد و نقش زمین می ساخت. من خود را پشت سنگ ها و درختان پنهان می کردم تـا مـرا نبیند. حمزه همچنان مشغول نبرد بـود کـه من از کـمین درآمـدم. بـه فاصله معینی زوبین خـود را به طرف او انداختم. زوبین به تهیگاه او اصابت کرد و از میان دو پای او در آمد. حمزه می خواست به طرف مـن حـمله کند، ولی شدت درد امانش نداد و روح از بدنش جـدا شـد. سـپس بـا کـمال احتیاط به سـوی او رفـتم. حربه را درآورده، به لشکرگاه قریش برگشتم و به انتظار آزادی نشستم»[14].
زمانی که وحشی به مکه برگشت، برای ایـن عـملش پاداشـ آزادی گرفت. او در روز فتح مکه به طایف فرار کـرد. در سـال نـهم اهـل طـایف بـه مدینه آمدند تا اسلام آورند. وحشی قصد داشت به شام یا یمن فرار کند. اما به او بشارت دادند که اگر شهادت حق را بر زبان جاری کنی و اسـلام آوری، محمد تو را نمی کشد. او نیز نزد رسول خدا رفت و بی درنگ شهادتین را بر زبان راند و سپس خود را معرفی کرد. به امر رسول خدا صلی الله علیه و آله کیفیت کشتن حمزه را به عرض رساند. رسول خدا بـه وی فـرمود:«روی خود را از من پنهان دار که دیگر تو را نبینم». او هم تا وقتی پیامبر زنده بود، خود را از نظر آن بزرگوار دور می داشت و پس از وفات آن حضرت که مسلمانان به جنگ «مسیلمه» می رفتند، با آنان همراه شـد و بـا کمک یکی از انصار، «مسیلمه» را کشت. او اعتراف کرد: «هم بهترین مردم بعد از رسول خدا را کشتم و هم بدترین مردم را»[15].
با این همه، وحشی در پایان عـمر خـود مانند زاغ سیاهی بود که پیـوسته مـورد تنفر مسلمانان بود و بر اثر کردار های ناشایست، نام او را از میان لشکریان حذف کردند و به سبب شرابخواری فراوان، بر او بسیار حد می زدند. عمر بن خطاب مـی گفت: «قـاتل حمزه، نباید در سرای دیـگر رسـتگار گردد»[16].
کینه زن جگرخوار و ابوسفیان
چنان که قبلاً یادآور شدیم، هند دختر عتبه، به وحشی پیشنهاد کرد که حمزه را به انتقام خون پدرش بکشد و وحشی چنین کرد. هند که از گوش و بینی شـهدای اسـلام در جنگ های پیش از احد، برای خود خلخال ها و گردنبندهای فراوانی درست کرده بود، همه را به وحشی داد. سپس جگر حمزه را در آورد و تکه ای از آن را در دهان گذاشت تا بخورد، اما به خواست خداوند در دهانش سفت شد و نـتوانست آن را فـرو برد و آن را بـیرون انداخت؛ زیرا خداوند نمی خواست تکه ای از بدن حمزه با خون مشرکین آمیخته شود.
این عمل به قدری نـنگین و ناپسند بود که ابوسفیان گفت: «من از این عمل تبرّی می جویم و چـنین دسـتوری نـداده بودم ». این کردار زشت هند باعث شد که او را به «آکلة الاکباد؛ خورندة جگر ها » لقب دهند و فرزندان او را بـه نـام فرزندان «آکلة الاکباد» می شناختند.
هند پس از این عمل ننگین و زشت خود که ورق ننگینی دیـگر بـه قـوم مشرکین اضافه کرد، بر روی سنگی رفت و اشعاری درباره این انتقام جویی گفت. اما هند، (بـرادر زاده حمزه و دختر اثابة بن عبدالمطلّب)، با اشعار خویش به او پاسخ داد و دهان هند جـگرخوار را بست.
ابوسفیان کعب، وقـتی بـه جسد حمزه رسید، نیزه خود را به گوشه دهان حمزه فرو برد و سخنی جسارت آمیز گفت. در همین هنگام «حلیس بن زبّان» از آنجا می گذشت که این کار ناپسند ابوسفیان را دید و فریاد برآورد:«ای مـردم! این مرد، بزرگ قبیله قریش است که با پیکر بی جان عموزاده خود چنین می کند!» ابوسفیان از کار خود شرمنده گشت و گفت: «این کار را از من نادیده بگیر؛ زیرا لغزشی بیش نبود».
انـدوه رسـول خدا صلی الله علیه و آله
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در جنگ احد، چندین بار سراغ عموی خود را گرفت. از این رو، یکی از اصحاب پیامبر به نام حارث بن صمّه در صدد بر آمد تا خبری از او برای رسول خدا بیاورد. امـا هـنگامی که جسد حمزه را با وضع رقت آور مشاهده کرد، به خود جرئت نداد این خبر را به پیامبر برساند. از این رو، پیامبر حضرت علی را فرستاد. او نیز وقتی حمزه را به صورت مثله شـده و بـا اعضای بریده دید، بسیار متأثر گردید و نزد آن ایستاد و دوست نداشت این خبر ناگوار را به پیامبر بدهد.
بنابراین خود پیامبر به جستجوی حمزه پرداخت. رسول خدا بر سر جسد حـمزه سـیدالشهدا رسـید. وقتی او را با آن وضعیت رقّت بار دیـد، فـرمود: «هـرگز به مصیبت (دیگری بزرگ تر از مصیبت) کسی مثل تو گرفتار نخواهم شد و هرگز در هیچ مقامی سخت تر از این بر من نگذاشته است:«لن اصـابَ بـِمِثْلکَ ابَداً، ما وَقَفتُ مَوقِفاً قَطٌّ اَعنیَ...»[17]. سپس فـرمود : « اگـر خدا توانایی ام دهد، در ازای کشته شدن حمزه هفتاد نفر از قریش را می کشم و اعضای بدنشان را می برم». در این هنگام جبرئیل نازل شد و ایـن آیـه را تـلاوت کرد: «وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صـَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیْرٌ لِلصّابِرینَ»[18]؛ «اگر تصمیم دارید آنها را مجازات کنید، در مجازات خود میانه رو باشد و از حد اعتدال بیرون نروید و اگـر صـبر کـنید، برای بردباران بهتر است».
رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از شنیدن این پیام الهی فـرمود: «پس مـن صبر می کنم و انتقام نخواهیم کشید». سپس ردایی از برد یمانی که بر دوش مبارکش بود، روی حمزه انداخت. امـا آن ردا بـه قـامت حمزه کوتاه بود. اگر بر سرش می کشید، پاهایش بیرون می ماند و اگر پاهـایش را مـی پوشاندند، سـرش پیدا می شد. بنابراین رسول خدا صلی الله علیه و آله ردا را بر سر حمزه کشید و پاهایش را از علف و گیاه پوشانید و فـرمود:«اگـر زنـان عبدالمطلب نارحت نمی شدند، او را به همین حال رها می کردم که درندگان صحرا و مرغان هوا گـوشت او را بـخورند، تا روز قیامت، حمزه از شکم آنها محشور شود؛ زیرا هر چه مصیبت بزرگ تر و بـیشتر بـاشد، ثـوابش نیز بیشتر خواهد شد».[19]
پیامبر 9 مدتی در کنار جسد حمزه ایستاد و سپس چنین فرمود:«جـبرئیل نـزد من آمد و به من خبر داد که در میان اهل هفت آسمان نوشته شده: حـمزة بـن عـبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله[20] ؛ حمزة بن عبدالمطلب، شیر خدا و شیر رسول خداست».
از رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت شـده:«هـر که مرا زیارت کند و عمویم حمزه را زیارت نکند، همانا به من جـفا کـرده اسـت».[21]
خواهر و خواهرزاده شکیبا
صفیه، خواهر حمزه، برای دیدن جسد برادرش آمده بود. رسول خدا صلی الله علیه و آله بـه زبـیر، فـرزند صفیه، فرمود: « مادرت را برگردان و نگذار برادرش را به این حال ببیند». زبیر گـفته رسـول خدا را به صفیه رساند. صفیه گفت: می دانم که برادرم را مثله کرده اند، اما چون در راه خداست، ما هـم راضـی و خشنود هستیم و البته برای رضای خدا صبر خواهم کرد و بدین طریق، از رسـول خـدا اجازه گرفت و بر سر کشته برادر حـاضر شـد. او هـنگامی که برادرش را با آن وضع مشاهده کرد، بـر او درود فـرستاد و گفت: «اِنّا لله و اِنّا الیه راجعون». سپس برای او طلب استغفار کرد.[22]
به خاک سـپردن حـمزه
وقتی مشرکان از احد رفتند، مـسلمانان بـه کنار کـشتگان خـود آمـدند. رسول خدا صلی الله علیه و آله حمزه و دیگر شهدا را غـسل نـداد و فرمود:«آنها را همچنان خون آلود و بدون غسل دفن کنید. من بر اینان گـواه خـواهم بود».
جسد حمزه، اولین جسدی بـود که رسول خدا صلی الله علیه و آله بـر آن چـهار تکبیر گفت. سپس اجساد شـهیدان دیـگر را آوردند و کنار جسد حمزه گذاشتند. پیامبر صلی الله علیه و آله بر هر شهیدی که نماز می گزارد، بـر حـمزه هم نماز می گزارد؛ چنان کـه هـفتاد مـرتبه بر حمزه نـماز خـواند.[23]
به دستور پیامبر صلی الله علیه و آله، حـمزه را هـمراه «عبدالله بن جحش» که او هم از شهدای احد بود و گوش و بینی او را هم بریده بودند، در یـک قـبر به خاک سپردند.[24]
همچنین هنگامی کـه رسـول خدا و یـارانش بـه مـدینه برگشتند، حمنه، دختر جـحش و خواهر عبدالله، خدمت پیامبر رسید. وقتی پیامبر خبر شهادت عبدالله را به حمنه داد، او گفت: «انا لله و انـا الیـه راجعون»، و برای او طلب آمرزش کرد. سـپس از احـوال دایـی خـود، حـمزه، پرسید و با شـنیدن خـبر شهادت او نیز کلمه استرجاع را بر زبان جاری ساخت و برای وی هم از خداوند بزرگ طلب استغفار و آمرزش کـرد.
زنـان انـصار و حمزه
حضرت رسول در بازگشت از احد به مـدینه، در مـحله ای بـه نـام «بـنی عـبدالاشهل» و «بنی ظفر» زنان انصار را دید و شنید که آنان چگونه بر کشتگان خود گریه و زاری می کنند. حضرت با دیدن آنها به گریه افتاد و فرمود: «لکِنَّ حمزة لا بواکِیَ لَهُ[25]؛ ولیـکن برای حمزه، زنان گریه نمی کنند». سعد بن معاذ و اسید بن خضیر، این سخن پیامبر را شنیدند. بنابراین نزد زنانشان رفتند و به آنها گفتند: بر در مسجد بروید و برای حمزه، عموی رسول خـدا، سـوگواری و گریه و شیون کنید. آنان نیز چنین کردند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «خدا رحمتتان کند، برگردید، در همدردی کوتاهی نکردید:«اِرجِعنَ یَرحَمکُنَّ الله فَقَد آسَیتُنَّ»[26].نیز فرمودند:«خدا انصار را رحمت کند. تا آنجا کـه مـی دانم، از قدیم همدردی داشته اند. اینان را بفرمایید باز گردند».[27]
زنان انصار، تا امروز (قرن سوم هجری) هر گاه کسی از ایشان بمیرد، نخست بر حمزه مـی گریند، سـپس بر مرده خود نوحه سرایی مـی کنند.[28]
مـاجرای معاویة بن مغیره
معاویة بن مغیره، در جنگ احد، جزء سپاهیان قریش و مشرکان بود. وقتی حمزه به شهادت رسید، بر سر پیکر حمزه رفت و او را مـثله کـرد. معاویة بن مغیره در غـزوه حـمراء الاسد، به دست مسلمانان اسیر شد. اما توانست فرار کند و به «عشیان» پناهنده شود. عشیان از پیامبر صلی الله علیه و آله سه روز برای او مهلت خواست. قرار شد اگر بعد از سه روز دیده شد، به دست مـسلمانان کـشته شود. پس از گذشت سه روز، «زیدبن حارثه و عماربن یاسر» در جمّاء او را دیدند و پس از گرفتن دستور، او را کشتند.[29] (وَ لَعن الله الظَالمینَ مِنَ الاوّلینَ و الاخِرین).
منزلت حمزه
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:«پروردگار من، مرا با سه نفر از اهل بـیتم بـرگزید: علی بـن ابی طالب، جعفر بن ابی طالب و حمزه بن عبدالمطلب.
همچنین از حضرت امام محمد باقر علیه السلام روایت کرده اند که بر سـاق عرش نوشته شده است:«حمزه، شیر خدا و شیر رسول خدا و سـید شـهداست».[30]
بـاز از امام محمد باقر علیه السلام در تفسیر آیه «مِنَ المُؤمِنینَ رِجالُ صَدَقوا ما عاهَدوا الله عَلَیهِم، فَمِنهُم مَن قَضی نَحبه وَ مـِنهُم مـَن ینتَظِر وَ ما بَدّلوا تّبدیلا» نقل شده که مراد از "من قضی نحبه"، حمزه و جـعفر و "مـن یـنتظر" علی بن ابی طالب است.
آیه 19 سوره حج نیز در زمان جنگ احد، که حضرت علی علیه السلام و حـمزه، شیبه را کشتند، نازل شد که خداوند فرمود: «این گروه دشمن، دربارة پروردگارشان خـصومت ورزیدند ». همچنین آیاتی مـانند: 16 دخـان، 45 قمر، 55 حج، و 45 ذاریات، در مورد جنگ بدر است.[31]
فرازهایی از زیارت حضرت حمزه
السَّلامُ عَلَیکَ یا عَمَّ رسول الله، صَلَّی الله علیه و آلِه، اَلسَّلام عَلَیکَ یا خَیرَ الشُّهَداء، السَّلامُ عَلَیکَ یا اَسَدُالله وَ اَسَدُ رَسـولِه، اَشهَدُ اَنَّکَ قَد جاهَدتَ فِی الله عَزَّ وَ جَلَّ، وَجُدتَ بِنَفسِکَ، وَنَصَحتَ رَسولَ الله وّ کُنتَ فیما عِندَاللهِ سُبحانَهُ راغِباً ، بِاَبی اَنتَ وَ اُمّی.
ترجمه:
سلام بر تو ای عموی رسول خدا که درود خدا بر او آلش باد! سـلام بـر تو ای بهترین شهید راه اسلام! سلام بر تو ای شیر خدا و شیر رسول خدا! گواهی می دهم که تو در راه دین خدای عزّ و جل به جهاد پرداختی و جان خود را نثار و رسول خدا را یـاری کـردی و به آنچه نزد خداست، مشتاق بودی. پدر و مادرم به فدای تو باد.[32]
پی نوشت ها
[1] امتاع الاسماع، ص6.
[2] اسدالغابة، ج1، ص15.
[3] سیرة النبی، ج 1، 205.
[4] همان، ج 1، ص208.
[5] فرازهایی از تاریخ پیامبر اسلام، ص 114.
[6] طبقات محمد بن سعد کاتب واقدی، ص 5.
[7] هـمان ، ص7.
[8] هـمان، ص16.
[9] همان، ص18.
[10] همان، ص32.
[11] همان ، ص33.
[12] فرازهایی از تاریخ پیامبر اسلام، ص262.
[13] طبقات محمد بن سعد کاتب واقدی، ص49.
[14] فرازهایی از تاریخ پیامبر اسلام، ص289.
[15] تاریخ پیامبر اسلام ، دکتر آیتی، ص295.
[16] فرازهایی از تاریخ پیامبر اسلام، ص296.
[17] تاریخ پیامبر اسـلام، دکـترآیتی، ص323.
[18] نـحل/ 126.
[19] کلیات منتهی الامال، ص77.
[20] تاریخ پیـامبر اسـلام، دکـتر آیتی، ص323.
[21] کلیات مفاتیح الجنان، زیارت نامه حضرت حمزه.
[22] تاریخ پیامبر اسلام، دکتر آیتی.
[23] طبقات محمد بن سعد کاتب واقدی.
[24] کلیات مـنتهی الامـال ، ص 77.
[25] تـاریخ پیامبر اسلام، دکتر آیتی، ص 322.
[26] همان.
[27] همان.
[28] طبقات مـحمد بـن سعد کاتب واقدی، ص 53.
[29] همان.
[30] کلیات منتهی الامال، ص 138.
[31] کلیات محمد بن سعدکاتب واقدی، ص 18.
[32] کلیات مفاتیح الجنان، زیارت حضرت حمزه.