حضرت علی(ع) پس از بیست و پنج سال خانه نشینی، تنها پنج سال زمام امور مسلمانان را به دست گرفت که در این مدت نیز حکومت نوپای او با سه جنگ سخت روبرو شد. معاویه مسلمانان ناآگاه را به عنوان جهاد و عبادت، به مبارزه با امیرمؤمنان و حضرت امام حسن علیهماالسلام تحریک می کرد. مردم کوفه با وجود اینکه از امام حسین(ع) با هزاران نامه دعوت کرده بودند تا با او برای خلافت و زمامداری بیعت کنند، در کربلا با فجیع ترین وضعی آن بزرگوار و یارانش را به شهادت رساندند. گرچه جنایات بنی امیه - به خصوص واقعه کربلا - مسلمانان را از دستگاه اموی منفور کرد و در نتیجه، حکومت هزار ماهه بنی امیه سقوط کرد، اما آگاهی و آمادگی عامه مردم، به حدّی نبود که حکومت امام صادق(ع) را بپذیرند و از حیله ها و دسیسه های ریاست طلب های کسانی چون سفاح و منصور مطلع شوند.
ابومسلم خراسانی به عنوان طرفداری و حمایت از خاندان پیامبر قیام کرد و از امام صادق(ع) برای رهبری و خلافت دعوت کرد؛ همان طور که ابوسلمه برای قبول خلافت نامه ای به امام نوشت؛ ولی امام دعوت هیچ کدام را نپذیرفت؛ چرا که به خوبی می دانست که جز عده ای انگشت شمار، کسی واقعاً طرفدار و خواهان حکومت امام نیست و دعوت امثال ابوسلمه هم، نظیر دعوت کوفیان ظاهری است. به طور خلاصه، برای آن بزرگوار کاملاً روشن بود که زمینه برای خلافت او آماده نشده است، از همین رو به کار بنیادی تبیین اسلام و پرورش شاگردان پرداخت.
دعوت ابوسلمه
ابوسلمه به سه نفر از بزرگان علویین: جعفربن محمد الصادق(ع)، عمر اشرف بن زین العابدین(ع) و عبدالله محض نامه نوشت و آن را به وسیله یکی از نوکرانش به نام حمدبن عبدالرحمن ارسال کرد. ابن سلمه به پیک خود چنین دستور داد: «با شتاب هر چه بیشتر برو. در آغاز ورودت به مدینه، به منزل جعفربن محمد(ع) وارد می شوی و نامه را که حاوی دعوت به خلافت است به او تسلیم می کنی. اگر پاسخ مثبت شنیدی، دو نامه دیگر را محو خواهی کرد، و در صورت جواب منفی، نزد عبدالله محض می روی و چنانچه پاسخ مثبت شنیدی، دو نامه دیگر را محو خواهی کرد و چنانچه پاسخ او هم منفی بود، نامه سوم را به نوه امام زین العابدین(ع)، عمراشرف، تحویل ده».
نامه رسان حرکت کرد و به محضر امام صادق(ع) رسید و نامه را تسلیم ایشان کرد. امام که ابوسلمه را خوب می شناخت، بدون اینکه نامه را قرائت کند فرمود: «ما لی و لأبی سلمة؟!؛ مرا با ابوسلمه چه کار؟ او پیرو دیگری است. قاصد معروض داشت: لطفاً نامه را قرائت کنید. امام به خادمش فرمود: چراغ را نزدیک آور آنگاه امام نامه را با آن سوزاند قاصد سؤال کرد: چرا پاسخ ندادید؟ حضرت فرمود: رایت الجواب؛ پاسخت را مشاهده کردی؛ آنچه دیدی به مولایت گزارش کن. آنگاه امام این شعر کمیت را قرائت کرد: [ایا موقدا نارا لغیرک ضوءها/ و یا حطبا فی غیر حبلک تحطب]
قاصد از منزل امام خارج شد و نزد عبدالله محض رفت و نامه را به او داد. او نامه را قرائت کرد و خوشحال شد. صبح روز بعد، عبدالله سواره به سوی منزل امام صادق(ع) روان شد. همین که چشم امام به او افتاد با ناراحتی پرسید: آیا خبری هست که اینجا آمدی؟ گفت: بلی، بالاتر از آنچه توصیف شود. فرمود: چیست؟ گفت این نامه اباسلمه است که مرا به حکومت و خلافت دعوت کرده است، شیعیان ما هم از اهل خراسان به او روی آورده اند. امام فرمود: چه موقع مردم خراسان شیعه و پیرو تو بوده اند؟ آیا ابا سلمه را به خراسان اعزام کردی و آیا تو آنان را به پوشیدن لباس سیاه فرمان دادی؟ آیا آنان که به عراق آمده اند به فرمان تو بوده اند و آیا یکی از آن ها را می شناسی؟ عبدالله در مقام پاسخ به فرموده های امام برآمد و به مجادله با آن بزرگوار پرداخت. در پایان امام به او فرمود: سرانجام حکومت به نفع این جمعیت بنی عباس تمام می شود؛ نظیر این نامه ای که برای تو فرستاده برای من فرستاد و من آن را سوزاندم.
در اواخر حکومت مروان حمار،- آخرین خلیفه اموی- محمد پدر ابراهیم و سفاح اولین خلیفه عباسی برای رسیدن به خلافت کوشش فراوانی و به تبلیغات وسیعی دست زد. از آن جمله مردی را به خراسان فرستاد و دستور داد که مردم آن سامان را به خاندان محمد(ع) دعوت کند، ولی نام کسی را نبرد. وی ابومسلم خراسانی را نیز به همین منظور به خراسان اعزام کرد و نامه مفصلی نیز به افراد صاحب نفوذ آن منطقه نوشت؛ اما طولی نکشید که محمد مرد. پس از او فرزندش ابراهیم به وصیت پدر، کار او را تعقیب و برای رسید به خلافت و حکومت مشغول فعالیت شد. او نیز ابومسلم خراسانی را برای دعوت مردم خراسان به آن محل فرستاد و همچنین ابوسلمه را با نامه ای برای بزرگان خراسان به آن منطقه اعزام کرد. سپس ابوسلمه از طرف ابراهیم به کوفه آمد و برای او به فعالیت سیاسی پرداخت به طوری که ابراهیم او را به عنوان «وزیر آن محمد» ملقب کرد. مروان با حیله ابراهیم را دستگیر و در «حرّان» محبوس ساخت و به طور فجیعی او را کشت. هنگامی که ابراهیم در زندان، متوجّه شد که از زندان مروان رهایی نخواهد یافت، در وصیت خود برادرش سفاح را به جانشینی خود منصوب کرد و تاکید کرد که در پی به دست آوردن خلافت باشد، که به آن خواهد رسید.
اباسلمه پس از آگاهی از قتل ابراهیم به این فکر افتاد که یکی از علویین را برای خلافت دعوت کند. او مردی فرصت طلب بود و صرفاً برای رسیدن به مقام تلاش می کرد. او که می دانست ابرهیم، سفاح را به جای خود معرّفی کرده است، سفاح و برادران و یاران او را که به طرف کوفه روان شده بودند، جا داد و آنان را در منزل ولید بن سعد وارد ساخت و تا چهل شبانه روز خبر ورود آن ها را از اطرافیان خود که شیعه بودند پنهان می کرد. وی سرانجام با سفاح بیعت کرد.
از آنچه که گذشت روشن می شود چرا اباسلمه برای امام نامه نوشت و از این امر چه منظوری داشت؛ به طور مسلم، وی معتقد به امامت امام صادق(ع) نبود، ولی اطرافیانش از کوفیان شیعه بودند. او می دانست که ابراهیم برادرش سفاح را نامزد خلافت کرده و نیز می دانست که لشکریان ابومسلم هم که به نفع بنی عباس می جنگند به طرف کوفه روان هستند و بالاخره، از همه فعالیت های سیاسی و تبلیغاتی که برای خلافت سفاح می شد، آگاهی کامل داشت، با در نظر گرفتن این اوضاع، پر واضح است که اباسلمه هرگز مایل نبود که امام صادق(ع) به خلافت رسیده و حکومت را به دست بگیرد. دعوتنامه او هم برای ساکت نمودن شیعیان اطراف او بود و هم به این هدف که، اگر مردم با امام صادق(ع) بیعت کردند، او به مقامی نائل شود.
نه تو از مردان و یاوران من هستی و نه زمان، زمان خلافت من است
ابومسلم خراسانی هم وضع مشابهی داشت و با اینکه به امامت امام صادق(ع) معتقد نبود، ولی نامه ای به این مضمون برای امام صادق(ع) نوشت: من مردم را به دوستی اهل بیت سوق دادم، اگر میل رهبری داری اظهارکن. امام در پاسخ وی نگاشت: «ما انت من رجالی و لا الزمان زمانی»؛ نه تو از مردان و یاوران من هستی و نه زمان، زمان خلافت من است. همانطور که بیان داشتیم، امام صادق(ع) به خوبی می دانست که سردارانی چون ابومسلم و ابوسلمه می خواهند از وجهه امام و با تکیه به شعار «الرضا من آل الرسول» مردم را بسیج کنند، ولی در پس دعوت های مذکور، نقشه های شوم بنی عباس و دیگر فرصت طلبان پنهان بود و مشاهده کردیم که ابومسلم چگونه به طرفداری بنی عباس و همچنین ابوسلمه با بیعت خود با سفاح، چه هدفی از دعوت امام داشتند. همانطور که در دوران انقلاب بزرگ اسلامی ایران مشاهده کردیم که اواخر حکومت محمدرضا پهلوی طرفداری برخی از عناصر منافق، چون بختیار و امینی از امام خمینی(ره) به چه منظوری بوده است. همچنان که امیرمؤمنان، علی(ع) در شورای شش نفره، خلافت مشروط را نپذیرفت و با قاطعیت شرط عمل به سیره و سنت خلفای قبل از خود را رد کرد.
از سوی دیگر، بینش و ایمان مردمی که اظهار علاقه و طرفداری از امام می کردند، آنقدر زیاد نبود که فریب حیله های مخالفان حکومت امام را نخورند و یا در برابر سختی ها و گرفتاری ها بتوانند مقاومت کنند. از این جهت، یاران مقاوم امام(ع) بسیار کم بودند.
چرا حضرت صادق(ع) از حق مسلم خود کوتاه آمد
حضرت به طرق گوناگون به مردم تفهیم می کرد که یارانی حقیقی که بتواند با آنان قیام کند بسیار اندک هستند. «سهل بن حسن خراسانی» خدمت امام شرفیاب شد عرضه داشت: ای پسر پیامبر خدا، مهربانی و رحمت از آن شماست. شما اهل بیت امامت و رهبری هستید. چرا از حق مسلّم خودتان سرباز می زنید، با اینکه صدها هزار فرمانبر مسلح و شمشیر به دست دارید؟
امام(ع) فرمود: «ای خراسانی، بنشین. حقت نزد خدا محفوظ است.» آنگاه امام دستور داد تا تنور را روشن کنند. سپس فرمود: «ای خراسانی برخیز و در تنور بنشین.» خراسانی گفت: آقای من! پسر رسول خدا، مرا به آتش مسوزان مرا ببخش، خدای ترا ببخشد. فرمود: «بخشیدم.» در آن هنگام هارون مکی وارد شد، در حالی که سرپایی خود را به دست گرفته بود. گفت: السلام علیک یابن رسول الله. امام صادق(ع) به گفت: «سرپایت را رها کن و در تنور بنشین.» او نیز آن را رها کرد و در تنور نشست. امام(ع) به خراسانی روی کرد و درباره اوضاع و جریانات خراسان با او به گفت وگو نشست، گویی که خود، وقایع را از نزدیک مشاهده کرده است. سپس فرمود: «ای خراسانی، برخیز و آنچه در تنور است بنگر». فرد خراسانی می گوید: برخاستم و دیدم او آرام چهار زانو نشسته است؛ بیرون آمد و بر ما سلام کرد. امام(ع) به آن مرد فرمود: «در خراسان مانند این فرد چند نفر می یابی؟» عرض کرد: به خدا سوگند یک نفر هم وجود ندارد! امام نیز فرمود: «یک نفر هم نه، به خدا سوگند!» آنگاه فرمود: «در زمانی که 5 نفر یاور نداریم قیام نمی کنیم. ما وقت قیام را بهتر می دانیم.»
امام صادق(ع): اگر من به اندازه این بزغاله ها یاور داشتم، سکوت برایم روا نبود
سدیر صیرفی می گوید: نزد امام صادق(ع) رفتم و به عرض رساندم که: به خدا سوگند خانه نشینی برای شما روا نیست! فرمود: چرا ای سدیر؟ گفتم: چون دوستان، شیعیان و یاران شما فراوانند. به خدا اگر امیرمؤمنان به اندازه شما شیعه و یاور داشت ابوبکر و عمر در بردن حق او طمع نمی کردند. فرمود: ای سدیر، به نظر می رسد که چه مقدار باشند؟ گفتم: صد هزار. فرمود: صد هزار؟ گفتم: دویست هزار. فرمود:دویست هزار؟ گفتم: آری و نیمی از دنیا. امام در پاسخ سکوت اختیار کرد و پس از چند لحظه فرمود: ممکن است که با همه به «ینبُع» برویم؟ گفتم: آری. فرمود تا یک الاغ و یک استر را زین کنند. من پیشی گرفتم تا سوار الاغ شوم، فرمود: ای سدیر، ممکن است که الاغ را به من واگذاری؟ گفتم: استر زیباتر و آبرومندتر است. فرمود: الاغ برای من آسانتر است. آن حضرت بر الاغ و من بر استر، به راه افتادیم تا وقت نماز رسید. فرمود: ای سدیر، پیاده شویم تا نماز بخوانیم. سپس فرمود: اینجا زمین شوره زاری است که در آن، نماز روا نیست. حرکت کردیم تا به زمین قرمز رنگی رسیدیم؛ حضرت به جوانی که چند بزغاله را شبانی می کرد، نگاه کرد و فرمود: به خدا سوگند، اگر من به اندازه شماره این بزغاله ها یاور داشتم، سکوت برایم روا نبود! او می گوید: پیاده شدیم و نماز خواندیم. آنگاه که از نماز فراغت پیدا کردیم، متوجه بزغاله ها شدم، آنها را شمارش کردم؛ 17 تا بیشتر نبودند.