مقدمه
ارزش هر عقیده ای دو گونه است: یکی ارزش نظری و دیگر ارزش عملی. ارزش نظری یک عقیده یعنی میزان انطباق آن عقیده با حقیقت و واقعیت. ارزش نظری یک نظریه فلسفی یا اجتماعی یا جهانی و غیره، یعنی آیا این نظریه با واقعیت انطباق دارد یا ندارد؟ راه اینکه یک نظریه با واقعیت انطباق دارد یا ندارد، در مواردی تجربه و آزمایش و مشاهده است و در مواردی استدلالهای عقلانی.
مثلا بطلمیوس گفته بود که زمین مرکز عالم است و افلاک بر یکدیگر محیط اند و به دور زمین می چرخند. بعد دانشمندان آمدند این نظریه را عوض کردند. «ارزش نظری فکر بطلمیوس» یعنی آیا واقعا زمین مرکز است و همه افلاک و ستارگان به دور آن می چرخند یا نه؟ آیا ارزش نظری از آن فکر بطلمیوس است یا آن که ارزش نظری مال فکر کپرنیک است که زمین مرکز عالم نیست؛ بلکه خورشید مرکز است، آنهم مرکز منظومه شمسی ما و نه مرکز عالم.
ارزش عملی معنایش این است که حالا کار نداریم کدام یک از اینها مطابق با حقیقت و واقعیت است، در عمل کدام یک از اینها برای بشر مفیدتر است؟ آیا آن عقیده برای بشر نافعتر و مفیدتر است یا این عقیده، و یا از این جهت فرقی ندارند؟ اعتقادات دینی نیز مشمول این حکم است. اولین اصل دینی وجود خداوند و یکتایی اوست. این، دو ارزش دارد: یکی «ارزش نظری» یعنی اینکه در واقع هم مطلب از همین قرار است؛ یعنی دلیل، برهان و استدلال هم همین مطلب را تأیید می کند و حقیقت همین است. و دیگر «ارزش عملی»، یعنی این عقیده چه آثاری در زندگی بشر می گذارد؟ آیا چنین عقیده ای به سود بشر است یا خیر؟
به طور کلی درباره دین از دو جهت باید بحث بشود و بحث می شود: یکی از جهت ارزش نظری دین، یعنی همان حقیقت بودن و واقعی بودن آن. علم کلام عهده دار این مطلب است. علم کلام ـ خصوصا کلام قدیم ـ به ارزش عملی کاری ندارد، فقط دنبال ارزش نظری است؛ دنبال راهها و استدلالهایی است مثلا بر یگانگی خدا، نبوت، عدل، امامت و معاد؛ ادلّه ای ذکر می کند بر اینکه اینها حقیقت است. ولی ارزش عملی این است که حالا اعمّ از اینکه ما حقیقت بودن را به دست آورده ایم یا به دست نیاورده ایم، برویم دنبال این جهت که این فکر و عقیده، این ایمان به انسان چه می دهد، یعنی در زندگی انسان چه اثری می گذارد؟
دوم از این جهت که آیا باقی ماندن یک فکر و عقیده تابع ارزش نظری آن است یا ارزش عملی و یا هر دو؟ اگر یک عقیده بخواهد در میان بشر باقی بماند، آیا تابع این است که هر دو ارزش را داشته باشد یا یکی از این دو ارزش را هم داشته باشد کافی است برای باقی ماندن و یا هیچ کدام را هم نداشته باشد می تواند باقی بماند و باقی ماندن دایر مدار هیچ یک از این دو ارزش نیست؛ یعنی ممکن است یک فکری، یک عقیده ای حقیقت نباشد، به سود بشر نباشد، مع ذلک برای همیشه هم باقی بماند. جواب این سؤال را بعد می دهیم.
سؤال دیگر این است که آیا می شود میان اینها تفکیک کرد؟ یعنی آیا می شود یک عقیده و ایمانی حقیقت باشد ولی به زیان بشر باشد، و عقیده و ایمان دیگری پوچ باشد ولی به سود بشر باشد؟
نظر قرآن در پاسخ به سؤال مزبور این است که حقیقت بودن یا ارزش نظری با خیر بودن یعنی ارزش عملی مساوی است. بدین معنی که هر چه حقیقت باشد، هر عقیده و ایمانی که بر حقیقت استوار باشد، به زیان بشر نیست. این گونه نیست که یک عقیده وایمان، در عین آن که درست است، حقیقت است، و واقعیت هم مطابق با آن است ولی بهتر است که انسان به آن اعتقاد نداشته باشد بلکه به خلافش که پوچ است اعتقاد داشته باشد، و خیر بشر در خلاف آن باشد. عکس قضیه: یک عقیده ای، یک ایمانی بی پایه و پوچ است ولی در عین اینکه پوچ است برای بشر خوب است و اگر به آن اعتقاد داشته باشد این اعتقاد به سود اوست. نه، این طور نیست. ممکن است یک سخن پوچی، یک حرف باطلی، در یک مدت موقت به سود برخی افراد ـ نه همه افراد ـ باشد، اما این همان است که قرآن اسمش را «باطل» می گذارد و می گوید به سود انسان نیست، دوام هم پیدا نمی کند. وقتی که فهمیدیم حق (یعنی حقیقت و واقعی بودن) با خیر (یعنی مفید بودن) مساوی است، جواب سؤال دوم هم روشن می شود و کسی نمی تواند بگوید اگر چیزی واقعی بود ولی زیانمند چطور؟ یا اگر چیزی سودمند بود و غیر واقعی چطور؟ نه، ما دو شق بیشتر نداریم: یا یک عقیده و ایمان حقیقت است و خیر هم هست، یا پوچ است و برای بشریت زیانمند.
پس سؤال به این صورت باید طرح بشود: آیا پوچ و زیانمند با حقیقت و خیر از نظر شانس باقی ماندن یکسانند یا در جهان همان طور که در یک اندام اگر به عللی عضو زایدی پیدا بشود دستگاه منظم خلقت تدریجا آن را حذف می کند، در عقاید و ایمان هم ممکن است هزارها عقیده پوچ و باطل در میان بشر پیدا بشود و یک مدت موقت هم باقی باشد ولی دستگاه خلقت تدریجا آنها را حذف می کند و از بین می برد؟ این همان جنگ حق و باطل است که قرآن می گوید باطل یک جولانی دارد ولی بعد از مدت موقتی از بین می رود و حق یعنی حقیقت به دلیل اینکه مساوی یا سودمندی و خیر است برای همیشه باقی است.
آیه ای که در صدر آمد مفادش همین است. فأمّا الزّبد فیذهب جفاء و امّا ما ینفع النّاس فیمکث فی الارض[1]این آیه از معجزات بین قرآن است؛ یعنی از نظر محتوا آنچنان در اوج عالی است که امکان ندارد یک بشر، آنهم درس نخوانده، با فکر خودش بتواند این گونه سخن بگوید. برای حق و باطل مثال ذکر می کند. از آب باران مثال می آورد که به کوهها و دره ها می ریزد و بعد سیل تشکیل می شود. جریان سیل کف به وجود می آورد. بعد کف روی سیل را می پوشاند و یک آدم ظاهر بین، آب را که حقیقت است مغلوب کف که پوک و پوچ و باطل است می پندارد. ولی قرآن می گوید: نه، کف می رود و آب می ماند. مثل آب مثل حق است و مثل کف مثل باطل. حق به این دلیل باقی می ماند که نافع است. یعنی قرآن در اینجا حق را مساوی با نافع دانسته و تفکیک نکرده است. این مطلبی بود که به عنوان مقدمه کوتاه باید ذکر می شد.
بحران معنوی، بزرگترین بحران عصر حاضر
اکنون به طور فشرده عرض می کنم که امروز باریک بینان جهان به این نکته توجه دارند که بزرگترین بحرانی که الان بر جامعه بشریت خصوصا بر جامعه های به اصطلاح پیشرفته و صنعتی حکومت می کند، بحران معنوی است نه مثلا بحران سیاسی یا بحران اقتصادی. البته در جهان کانونهای بحران سیاسی وجود دارد، بحرانهای اقتصادی نیز وجود دارد. این بحرانها اکنون مسائل حل ناشدنی تلقی نمی شود. بحرانهای حل ناشدنی که هنوز راه حلی برایش پیدا نشده است بحرانهای معنوی است؛ یعنی نه مربوط به اقتصاد است نه مربوط به سیاست و نه مربوط به مثلا صنعت، بلکه مربوط به جنبه های معنوی بشر است.
بعضی از بحرانهایی که امروز حکومت می کند، خود بحران ماهیت معنوی ندارد ولی ریشه اش امر معنوی است.
افزایش خودکشی ها
یکی از مسائل مهم جهان امروز افزایش روز افزون خودکشی هاست. تحقیقات چه نشان مسئله ازدیاد روز افزون بیماریهای روانی و اختلالات عصبی، بیماریهایی که حتی اسمش امروز هم ریشه معنوی دارد نه ریشه اقتصادی). خودکشی ها در کجا رشد می کند؟ آیا در خانواده های فقیر و محروم رشد می کند؟ اگر این طور بود، مسئله، شکل دیگری داشت. یا آن که در جاهایی رشد می کند که از جنبه های مادی کمبودی وجود ندارد یا کمتر وجود دارد و از کمبود جنبه های معنوی است، یعنی احساس بیهودگی در زندگی و به قول خودشان رهایی در پوچی و اینکه من برای چه زنده هستم؟ برای چه به این دنیا آمده ام؟ فایده این زندگی چیست؟ یک نوع حالت زود رنجی و عدم قدرت مقاومت در مقابل مشکلات زندگی؛ مشکلات بسیار ساده ای که در دنیای قدیم اصلا مشکل شمرده نمی شد و خواب یک ساعت کسی را هم نمی گرفت، اما برای بشر امروز منتهی می شود به آنجا که می گوید دیگر راهی برای زندگی وجود ندارد باید خودمان را از زندگی خلاص کنیم. در این زمنیه آمارهایی وجود دارد من از همین روزنامه های خودی که احیاناً آمارها را منعکس می کنند، برداشته ام و بعضی از اینها را در برخی از کتابها مثل مسئله حجاب نقل کرده ایم. این آمارها نشان می دهد که در کشورهایی که از نظر صنعت بیشتر پیش رفته اند و در رفاه مادی بیشتری هستند، خودکشی بیشتر است. تحلیلها می رساند که جز خلأ، معنوی و عدم اشباع شدن روحی مسئله دیگری نیست.
خالی ماندن ساعات فراغت
مسئله ای که امروز زیاد مطرح است مسئله خالی ماندن ساعات فراغت است. در کشورهای خیلی پیشرفته در اثر پیشرفت تکنیک و ماشین، ساعات کار کارگر تقلیل پیدا کرده و قهرا مزد هم نسبتا بالا رفته است. البته از این جهت بسیار جای خوشوقتی است که مزد کارگر بالا برود و ساعات کارش، ساعات جان کندنش کمتر بشود. ولی در مقابل، برایش ساعات فراغت به وجود آمده است. این ساعات را با چه پر کند؟ این یک مشکلی در دنیای امروز است که ساعات فراغت را به چه وسیله می شود پر کرد؟ وسائلی که به وجود آورده اند جز وسائل خود فراموشی چیز دیگری نیست که تا بشر به خودش می آید باز احساس پوچی می کند، مثل سینماها، تئاترها، وسائل شهوترانی و امثال اینها.
گذشته بیشتر بوده است یا حالا؟ ممکن است بگویید ما در گذشته آمار نداشته ایم. ولی کشورهای پیشرفته، از حدود دویست سال پیش آمارهایی دارند. آمارها، بخصوص در آنجا نشان می دهد که هر چه پیشرفت و رفاه مادی بشر بیشتر می شود، بر بیماریهای عصبی و اختلالات روانی افزوده می گردد. البته بعضی از بیماریهای عصبی به اختلال روانی منجر نمی شود، فقط به بیماری جسمی منجر می شود مثل اغلب زخم روده ها، زخم معده ها که می گویند بیشتر در اثر ناراحتیهای عصبی به وجود می آید و اینها را «بیماریهای تمدن» نامیده اند. اشتباه نشود نمی خواهم از اینجا نتیجه بگیرم پس باید رفاه را کم کرد. رفاه کم بشود یا بالا برود اثری ندارد، منشأش نبود چیز دیگر است. کسی از سخن من این گونه نتیجه گیری نکند که من می خواهم بگویم چون مردم در رفاه بوده اند بیماری روانی پیدا کرده اند، پس اگر مردم در فقر بروند بهتر می شود. می خواهم بگویم با اینکه مردم در رفاه هستند و نمی بایست این بیماریها و ناراحتیهای عصبی پیدا بشود باز هم هست و بیشتر از گذشته است، در صورتی که در گذشته مردم بیشتر دچار محرومیتهای اقتصادی بودند.
عصیان جوانان، هیپی گری
مسئله دیگر مسئله طغیان و عصیان جوانان است. هنوز هم خوشبختانه در میان ما کم پیدا شده (نه اینکه پیدا نشده)، آن مقداری هم که پیدا شده تقلید میمون وار از دیگران است. واقعا جوانان ما طغیان ندارند، ولی وقتی می شنوند آنها چنین کرده اند می گویند ما هم چنین می کنیم. هیپی گری، پشت کردن به تمدن امروز است. در حالی که همه وسایل و امکانات برایش فراهم است، به همه چیز زندگی پشت کرده حتی به نظافت. به همه سنتها و به همه پیشرفتها و جلوه های تمدن پشت نموده است. حاضر نیست یک لباس عادی بپوشد. خودشان را با مخدّرات سرگرم می کنند. مسئله هیپی گری و تحلیلش و اینکه ریشه ها و راه علاجش چیست، خودش یک بحثی است و از مسائل مهم دنیای امروز است و ناشی از یک خلأ معنوی است، به این معنی که این نسل هیپی یک فکری برای خودش دارد و یک فکر اساسی هم دارد و آن این است که می گوید این تمدن در کجایش است. آیا تقصیر ماشین است و ماشین پوچ است؟ چرا ماشین پوچ باشد؟! علم پوچ است؟ علم که نمی تواند پوچ باشد. ولی این قدر می فهمد که آنچه امروز به نام تمدن وجود دارد پوچ است. هیپی گری یعنی پشت کردن به تمدنی که این نسل آن را پوچ تشخیص داده است. می بیند که به مشرق زمین، خصوصا شرق دور رو آورده اند؛ می گویند در شرق دور، در میان هندیها یک معنویتی، یک عرفانی وجود دارد. می خواهند بروند ببینند می توانند در آنجا خودشان را اشباع کنند. از این ماشین و صنعت و تکنیک که چیزی ساخته نشد، برویم ببینیم در آنجا چیزی پیدا می شود یا نمی شود.
کمبود عواطف
مسئله دیگر مسئله کمبود عواطف است. آدمها شکل اجزاء ماشین را به خود گرفته اند. این یک فقری است در بشر، وحشتناک. مادرها نسبت به فرزندها آنچنان که باید احساس محبت نمی کنند، همچنین فرزندها نسبت به مادرها و پدرها، برادرها نسبت به یکدیگر، تا چه رسد به همسایه ها نسبت به یکدیگر، همشهریها نسبت به یکدیگر، و تا چه رسد انسانی به طور کلی به انسان دیگر. این مسئله امروز یک مسئله بسیار مهم است و داستان هایی در این زمینه شکل گرفته است.
یکی از دوستان فاضل و دانشمند ما چند سال پیش زخم معده داشت، به یکی از کشورهای اروپایی (ظاهرا اتریش) رفت و چون پسرش آنجا بود، که هم پسرش را دیدن کرده باشد و هم در آنجا عمل کند. می گفت: روزی من و پسرم در یک رستوران بودیم و من تازه از بیمارستان مرخص شده بودم. نشسته بودیم پشت یک میز و پسرم مرتب بلند می شد و از من پذیرایی می کرد، چای می آورد، قهوه می آورد، دور من می گشت. یک زن و مردی هم که پنجاه شصت سالشان نشان می داد آن طرف نشسته بودند. دیدم مراقب ما هستند و نگاه می کنند. در این بین پسرم آمد رد بشود، دیدم با او نجوا کردند، سؤالهایی کردند و او هم جواب داد. بعد پسرم آمد، گفت: می پرسند این کیست که تو این جور داری خدمت می کنی؟ شک نداشتند که من باید نوکر باشم و می خواهم در مقابل این کار خودم پول بگیرم. گفتند: تو چقدر پول می گیری که برای این شخص این جور خدمت می کنی؟ گفتم: این پدر من است؟ گفتند: خوب پدرت باشد، مگر آدم برای پدرش باید مفت کار کند؟! گفتم: آخر این پدر من است. من اینجا تحصیل می کنم، پول تحصیل و خرج زندگی را می دهد. گفتند زندگی کنی؟! گفتم: آری. باور نمی کردند. کم کم آشنا شدند، گفتند: بله ما هم زن و شوهر هستیم، دختر و پسری داریم، دخترمان فلان جاست و پسرمان فلان جا و ما اکنون دو نفری تنها اینجا هستیم. ولی بعد که پسرم تحقیق کرد آنها اقرار کردند که ما سی سال پیش با همدیگر به اصطلاح آشنا شدیم و عشق همدیگر را در دلمان احساس کردیم، گفتیم یک مدتی با هم معاشرت می کنیم، اگر اخلاقمان با همدیگر جور درآمد ازدواج می کنیم. همین طور سی سال گذشته است و بچه هم نداریم. این دوره نامزدی ما سی سال طول کشیده است و هنوز به جایی نرسیده است!
مسئله کمبود عواطف، مسئله عجیبی در دنیا. آنها هم انسانند و به حسب فطرت مثل ما هستند. ما هم ممکن است روزی خدای نخواسته تبدیل به چنین آدمهایی بشویم. در روزنامه مطلبی خواندم واقعا حیرت کردم که انسان وقتی انسانیت خودش را از دست می دهد مثل یک جزء از ماشین می شود. نوشته بود که در مصر یک هواپیما سقوط کرد و نود و دو نفر کشته شدند. شخصی که سمت او در فرودگاه مثلا تنظیم ترافیک هواپیماها بوده نه اطلاع دادن به خلبان، گفته است: من آن وقتی که هواپیما می آمد و ارتفاعش در حدود دو هزار متر بود و باید از سه هزار و پانصد متر کمتر نمی بود چون تصادف می کرد، این را می دیدم و متوجه هم بودم که طولی نمی کشد که هواپیما تصادف می کند. گفته اند: چرا نگفتی؟ گفته است: این وظیفه من نبود، من مسئول این کار نبودم، مرا برای کار دیگر گذاشته بودند، من کار خودم را انجام دادم. بسیار خوب تو مسئول این کار نبودی، ولی انسان که بودی. گفته است: من می دانستم که اگر الآن اطلاع بدهم ـ و می توانستم اطلاع بدهم ـ خلبان، خودش را با همه سرنشینها نجات می دهد ولی اطلاع ندادم. ببینید کمبود عواطف به کجاها می کشد و چه بر سر انسان می آورد!
از هم گسیختگی خانواده ها
بحران دیگر مسئله از هم گسیختگی نظام خانوادگی است، بیگانه شدن زن و شوهرها با یکدیگر ازدواجهای زود گسل و طلاق های پشت سر یکدیگر.
مسئله گرسنگی
ریشه اش بحران معنوی است، مثل مسئله گرسنگی. مثلا می گویند در آفریقا و آمریکای لاتین و قسمتی از آسیا این تعداد گرسنه وجود دارد، در صورتی که در آن قسمتهای سیر هم باز آدم گرسنه زیاد وجود دارد.
الآن صدها میلیون گرسنه در جهان وجود دارد در حالی که حساب کرده اند اگر در حدود یک چهارم و بلکه یک پنجم هزینه هایی که خرج تسلیحات می شود خرج ـ به قول خودشان ـ انقلاب سبز یعنی توسعه کشاورزی در دنیا بشود، تمام این گرسنگان نجات پیدا می کنند. گفته اند در سه چهار سال پیش هزینه های تسلیحاتی دویست و چهار میلیارد دلار بوده است و حال آن که پنجاه میلیارد دلار کافی است دنیا را از خطر گرسنگی نجات بدهد. مرتب هم کنفرانس تشکیل می دهند، ولی بر اساس گزارشی که روزنامه ها داده اند در آن کنفرانسها باز رقابتهای سیاسی حکمفرماست.
در آمریکا درسال، میلیاردها دلار صرف غذای سگ و گربه می شود و مازادش دور ریخته می شود، ولی گرسنه پشت سر گرسنه است که در دنیا دارد می میرد و از بین می رود.
مسئله آلودگی محیط زیست
مسئله دیگر مسئله آلودگی محیط زیست است. ما هم، اکنون این مسئله را در شهرهای بزرگ خودمان خصوصا تهران احساس می کنیم؛ یعنی آن بزرگترین مایه زندگی بشر که هواست، امروز آنچنان آلوده شده وروز به روز هم آلوده تر می شود که می رود انسان از بزرگترین موهبت زندگی محروم گردد، و این مشکل بزرگی در دنیا شده است. ریشه آن چیست؟ آیا واقعا همان طور که گفته اند جبر ماشین است و چاره ای ندارد؟ آیا این همه احتیاج بشر است؟ به هیچ وجه این گونه نیست. هیچ با احتیاجات بشر هماهنگ نیست، فقط حرصها و آزهاست که اینها را به این شکل درآورده. مصرف چطور؟ امروز هزاران نیرنگ در دنیا به کار می برند برای اینکه مصرفهای مصنوعی بسازند. تمام وسائل ارتباط جمعی دنیا در خدمت سرمایه دارهای بزرگ است برای ایجاد اشتهای کاذب در مصرف کردن؛ یعنی ماشینها دائم دارند تولید می کنند، ولی چون بشر این مقدار نیاز ندارد آنها به وسائل مختلف (با موسیقی، با جاذبه های زنان، با فیلمها، با تلویزیونها و وسائل دیگر) می خواهند کالاهای تولید شده را به خورد بشر بدهند که بشر از یک طرف بدود برای پول در آوردن و از طرف دیگر به سرعت خرج کند برای اینکه چرخهای ماشینها بتواند بگردد.
سیانتیسم، اصالت علم بر خلاف نظریه آقای توئین بی خطای بشر به دست صنعتگران و آن کسی که ماشین بخار را اختراع کرد صورت نگرفت، خطای بشر به دست فرانسیس بیکن) و بعد اتباع او انجام شد آن روزی که گفتند: علم همه چیز بشر است (سیانتیسم، اصالت علم) حل تمام مشکلات را از علم باید بخواهیم مگر بشر چند تا دشمن دارد؟ جهل است، بیماری است، فقر است، دلهره و اضطراب است، ظلم است، آز است و مادر تمام بدبختیهای بشر جهل و نادانی است به بشر علم و دانش و آگاهی بده، ام الامراض را از بین برده ای جهالت که رفت تمام اینها از بین رفته است یکدفعه چنین مسیری برای بشر به وجود آمد علم حقیقه حقیقت مقدسی است اما علم را از همزاد خودش که ایمان است جدا کردند، گفتند همه کارهایی را هم که در گذشته ایمان می کرد در آینده علم انجام می دهد. چه تعبیر خوبی دارد رسول اکرم می فرماید: « الحکمه ضاله المؤمن یطلبها اینما وجدها فهو احق بها»[2]حکمت یعنی علم، دانش، حقیقت گمشده مؤمن است آن را هر جا و نزد هر کس پیدا کند می گیرد، و خودش را از او سزاوارتر می داند یعنی جای علم آن خانه ای است که ایمان هم آنجا هست اگر علم در خانه ای پا بگذارد که همزادش ایمان در آنجا وجود نداشته باشد در خانه خودش نیست این تعبیر، تعبیر عجیبی است «اینما وجدها، فهو احق بها» (همچنین علی علیه السلام می فرماید:) « خذ الحکمه و لو من اهل النفاق [3]««خذ الحکمه و لو من مشرک» علم و دانش را دست هر کسی دیدید ولو دست مشرک دیدید بگیرید که در دست او عاریه است. ای برادر بر تو حکمت جاریه است آن ز ابدال است و بر تو عاریه است[4]علم مال توست. یعنی چه مال توست؟ آخر او علم را به دست آورده می گوید ولی علم در خانه خودش قرار نگرفته، علم باید در خانه ایمان قرار بگیرد و با همزاد خودش زندگی بکند و بس. (باری) تمام معجزات را از علم خواستند یک دشمن انسان ضعف است علم انسان را قوی می کند راست هم گفتند، علم به انسان قدرت نیامد، علم ابزاری شد در دست آزها و حرصها که امروز نتیجه اش را داریم می بینیم.
ایدئولوژی یکی دو قرن بشر با این (فکر) سرگرم بود تا اینکه در قرن نوزدهم گفتند نه، علم به تنهایی کافی نیست، فلسفه اجتماعی و ایدئولوژی هم لازم است از علم به تنهایی کاری ساخته نیست یک نهضت ضد علم به معنای کافی نبودن علم بدون یک ایدئولوژی به وجود آمد آمدند برای بشر ایدئولوژی ساختند، ایسم های مختلف ولی ایدئولوژی، جهان بینی و انسان شناسی می خواهد باید نظر خودش را درباره انسان و جهان بگوید تا بعد بتواند در مکتب اجتماعی خودش آن نتیجه های ایدآل مقدس را بگیرد آمد در جهان بینی خدا را نفی کرد، در انسان روح را نفی کرد، انسان را به صورت یک ماشین اقتصادی معرفی کرد، بعد خواست یک ایده اجتماعی مقدس بسازد. نشد. چنین چیزی نمی شود: به انسان بگویند در عالم خدایی وجود ندارد، در تو هم هیچ شی مقدسی وجود ندارد، اما تو متعهد و ملتزم باش که برای ایده های مقدس اجتماعی کار بکنی، متعهد باش آز و حرص نداشته باشی، ظلم نکنی، و دلت به حال دیگران بسوزد بدیهی است ایندو ضد یکدیگرند آن تعلیمات اساسی فلسفی جهان بینی انسان شناسی بر ضد این ایده اجتماعی است ژرژ پولیتسر در کتابش می نویسد: ما اگر چه از نظر فلسفی ماتریالیست هستیم، از نظر اخلاقی ایده آلیست هستیم مگر می شود انسان از نظر فلسفی ماتریالیست باشد، از نظر اخلاقی ایده آلیست؟ ! با گفتن که درست نمی شود. مدتی خودشان را سرگرم این کار کردند ولی مگر می شود چنین چیزی؟ ! همه این تلاشها برای این است که از ایمان فرار کنند ابتدا گفتند: ایمان نه، علم ولی علم به تنهایی کار نکرد بعد گفتند: ایمان نه، فلسفه اجتماعی، مسلک، مرام ولی مرام بر (اساس) این جهان بینی ها عملا می بینیم شکست خورده چون هیچ جنبه انسانی ندارد پیروزیها باز همان پیروزیهای سیاسی و همان سازشکاریها است، باز دعواها همه سر لحاف ملانصرالدین است قطب شرقش را ببین، قطب غربش را ببین، امپریالیسمش را ببین، سوسیالیسمش را ببین آخر کار باز از همان جا سر در آورد که در گذشته سر در می آوردند.
روشنفکری عده ای دیگر آمدند فرضیه دیگری تراشیدند، گفتند: قبول است که از علم و دانش به تنهایی کاری ساخته نیست، ولی از صرف فلسفه اجتماعی هم کاری ساخته نیست یک نوع خود آگاهی خاص روشنفکرانه (و به عبارت دیگر) مسئله روشنفکری را مطرح کردند آمدند فرق گذاشتند میان عالم و روشنفکر سارتر و دیگران آمدند مسئله روشنفکر را طرح کردند، گفتند از علم و عالم، از فرهنگ به تنهایی کاری ساخته نیست، روشنفکر به وجود بیاورید روشنفکر کیست؟ روشنفکر کسی است که یک نوع آگاهی خاص دارد که آن آگاهی خاص، او را به سوی هدفهای انسانی می کشاند آگاهی جز اطلاع چیز دیگری نیست آگاهی یعنی آگاهی آیا آگاهی و اطلاع می تواند انسان را بسازد؟ سنایی ما بهترین حرفها را زده است که: چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا آگاهی جز اینکه فضا را برای انسان روشن می کند کار دیگری نمی کند آگاهی به انسان هدف نمی دهد، همان طور که علم برای انسان هدف خلق نمی کند علم انسان را در رسیدن به هدفهایش کمک می کند ولی به انسان هدف نمی دهد که از این راه برو یا از آن راه علم به انسان کمک می کند در رسیدن به هدفها علم می گوید من به تو وسیله می دهم، مثلا اتومبیل می دهم، اگر در گذشته تا قم یا قزوین می خواستی بروی دو شبانه روز طول می کشید حالا در عرض دو ساعت می توانی بروی اما آیا علم می گوید که با این اتومبیل برو مثلا قم به کمک فقرا بشتاب یا برو آنجا دزدی کن؟ ! ماشین می گوید هر کار تو می خواهی بکنی من در اختیار تو هستم، من نمی توانم تو را بسازم و به تو هدف بدهم، هر جا که می خواهی بروی من به تو کمک می کنم جلال آل احمد یک حرف خیلی خوبی دارد در کتاب غربزدگی می گوید یک پیسی بود راجع به یک نمایشی، من ترجمه می کردم مدتی فکر می کردم که هدف او چیست ؟ آخرش رسیدم به اینجا که می گوید چنین و چنان شد، بعد هر کسی به هر راه که می خواست برود سریعتر رفت، فهمیدم نقش علم را دارد می گوید که نقش علم فقط این است که بشر را در راهی که می رود سریعتر و تندتر به مقصد می رساند، و راست هم هست از آگاهی به تنهایی کاری ساخته نیست قرآن می گوید آگاهترین آگاهها شیطان بود، خیلی هم خود آگاهیش کامل بود، حتی خود آگاه بود قرآن خدا آگاهی) را هم کافی نمی داند، و اصلا برای آگاهی از آن جهت که آگاهی است جز ارزش روشن کردن، ارزش دیگری قائل نیست می گوید شیطان خدا را می شناخت، آگاه به خدا بود، به نبوت پیغمبران اعتقاد داشت، به وجود قیامت ایمان و اعتقاد داشت (اقرار همه اینها را از شیطان نقل کرده است) ولی در عین حال کافر بود چرا؟ (زیرا) مؤمن نبود ایمان مسئله ای است مبتنی بر آگاهی، ولی (همراه با) گرایش ایمان یعنی تسلیم، یعنی خدا آگاهی مقرون به گرایش و تسلیم در پیشگاه حق. درد بشر امروز تنها دوایش این است: خدا آگاهی مقرون به گرایش و تسلیم و خضوع در مقابل حق یک دوا هم بیشتر ندارد البته قرآن همیشه علم و ایمان را در کنار یکدیگر ذکر می کند بشر امروز علم را دارد، دوای درد او ایمان است از آگاهی روشنفکرانه و غیر روشنفکرانه کاری ساخته نیست. آگاهی آخرش آگاهی است. تمام اینها را برای فرار از ایمان گفته اند. می خواستند پای ایمان در میان نیاید بلکه بتوانند با آگاهی و علم مشکل را حل کنند، نشد، آگاهی فلسفی هم به جایی نرسید، آگاهی روشنفکری هم به جایی نرسید اخیرا آهنگ دیگری ساز کرده اند عده ای می گویند: فرهنگ انسانگرا (لازم است) در حالی که انسان باید فرهنگ گرا باشد مگر فرهنگ، انسانگرا است؟ ! فرهنگ برای بشر فرهنگ است فرهنگ آخرش برای بشر دانش است اگر شما از فرهنگهایی که اینها توصیه کرده اند مثل نصایح سعدی (ایمان به خدا را بگیرید چیزی از آنها باقی نمی ماند(
عرفان منهای مذهب! اخیرا به عرفان توجه پیدا کرده اند از باب این که آن را فرهنگ انسانگرا می دانند نمی دانند که اساس عرفان خدا آگاهی و تسلیم به خدا است می خواهند عرفان را از خدا جدا کنند و عرفان هم باشد خیلی عجیب است! من در نوشته های امروز ایرانیها می بینم به عرفان گرایش پیدا کرده اند، عرفان منهای خدا و مذهب! این خیلی عجیب است! امکان ندارد امام باقر فرمود: « غربوا و شرقوا»[5] به غرب عالم بروید، به شرق عالم بروید، آخرش باید بیایید اینجا زانو بزنید تا حقیقت را بفهمید. این است که آینده بشریت چاره ای ندارد جز تسلیم به ایمان، یعنی خدا آگاهی مقرون به تسلیم و خضوع بحرانهای حل ناشدنی و مشکلات امروز بشر، تمام بحرانهایی است معنوی و اخلاقی. ریشه اش در کجاست؟ فقدان ایمان. در گذشته بشر خیلی بحرانها داشت که منشأش جهل و نادانی و فقدان علم بود ولی امروز بحمدالله این بال بشر خیلی رشد کرده این یک بالش که بال علم است خوب رشد کرده ولی آن بال دیگرش که بال ایمان است همین جور مانده (و مرغ با یک بال نمی تواند پرواز بکند) همان طور که ایمان نیز در برخی محیطها رشد می کند (و ثمر می دهد) ولی در محیط جهل و تعصب برای بشر جز بدبختی چیز دیگری نمی آورد قرآن تکیه اش روی هر دوی اینهاست: بال علم و بال ایمان، و با این دو بال است که مشکلات بشر آنچنان که باید حل می شود قرآن گاهی از علم جدا سخن می گوید و از ایمان جدا، مثل: « و قال الذین اوتوا العلم»[6]گاهی هم علم و ایمان را با یکدیگر توأم می کند: « و قال الذین اوتوا العلم و الایمان»[7]آنها که هم از موهبت دانش و روشنایی و قدرتی که دانش می دهد (بر خوردارند و هم از موهبت ایمان) حدودی که دانش به انسان روشنایی می دهد آن است که فضای طبیعت را برای انسان روشن می کند، قدرت انسان را بر طبیعت افزایش و بسط می دهد و طبیعت را در اختیار انسان قرار می دهد ولی ایمان دژی را فتح می کند که آن دژ در قلمرو علم نیست و علم قادر به فتح آن دژ نیست آن دژ درون خود انسان است، نفس انسان است در احادیث شیعه و سنی حدیثی است معتبر از پیغمبر اکرم، و پیغمبر چه حرفها را بجا می گوید! موقعیت را تشخیص می دهد کجا حرف حق خودش را بزند می خواهد مسئله مجاهده با نفس را مطرح کند، می گذارد یک روزی که عده ای از اصحابش با غرور و افتخار از یک جنگ برگشته اند. می آید جلو به اینها آفرین می گوید، ولی اینچنین آفرین می گوید: « مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الاکبر »آفرین بر گروهی که جهاد کوچکتر را انجام داده اند و جهاد بزرگتر باقی مانده است یا رسول الله! جهاد بزرگتر چیست؟ خیال کردند صحنه دیگری است نظیر آن جنگ فرمود: «جهاد النفس»[8]یعنی اسلام من دو جهاد می خواهد: هم در جبهه بیرون جهاد با انسانهای طاغی و متمرد، و هم جهاد با نفس، یکی به تنهایی کافی نیست مولوی اینجا واقعا تابلوی خوبی ساخته است در آن شعرهایش که می گوید:
ای شهان کشتیم ما خصم برون ماند خصمی زان بتر در اندرون
شاهدم این شعر است که می گوید:
کشتن این، کار عقل و هوش نیست شیر باطن سخره خرگوش نیست
خیال نکنید با فکر و عقل و فلسفه و علم بتوان دژ نفس را تسخیر کرد ایمان می خواهد از عقل و هوش کاری ساخته نیست. این بود که گفتم آن خطایی که آقای توئین بی می گوید، اختراع ماشین نیست آن خطا آزاد گذاشتن آز است آزاد گذاشتن آز از کجا پیدا شد؟ از آنجا که یگانه عامل در بند کننده آن را که ایمان است از بشر گرفته اید. این است که باید بازگردیم به ایمان و راهای جز بازگشت به ایمان نداریم.
پی نوشت ها
[1] رعد / 17.
[2] نهج الفصاحه، حدیث 2195، ص 464 با عبارت: الحکمه ضاله المؤمن فحیث وجدها فهو احق بها»
[3] نهج البلاغه فیض الاسلام، ص 1122، حدیث. 77
[4] مثنوی، ص 86، سطر. 6
[5] بحارالانوار، ج 46، باب 19، ص 335 با عبارت شرقا و غربا فلا تجدان علما صحیحا الا شیئا خرج من عندنا»
[6] قصص، آیه. 80 2
[7] روم، آیه. 56
[8] کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، ج 5، ص 12