ماهان شبکه ایرانیان

توشه آخرت

زهری گوید: شبی تاریک بود. باران هم می‌آمد

توشه آخرت
زهری گوید: شبی تاریک بود. باران هم می‌آمد. با غلامم در کوچه‌های مدینه می‌آمدم، که مولایم حضرت زین‌العابدین ـ علیه السلام ـ را دیدم از اسب پیاده شدم و خدمت آن حضرت رسیدم و اظهار ارادت کردم. مقداری نان همراه حضرت بود، عرض کردم: کجا تشریف می‌برید؟ حضرت فرمود: خیال مسافرت دارم و برای سفرم توشه تهیه کرده‌‌ام، می‌خواهم آن را در جای محفوظی نگهداری کنم.
عرض کردم: پس اجازه بدهید غلام من کمک کند؟ فرمود: خودم اولی هستم. زهری گوید: چند روز بعد، آقا را در کوچه‌های مدینه ملاقات کردم و پرسیدم: مگر شما اراده مسافرت نداشتید؟ فرمود: آن طور که تو گمان کردی نیست، اراده سفر آخرت داشتم(و نان‌ها را برای فقرای مدینه می‌بردم ...)
در روایت است که حضرت سجاد ـ علیه السلام ـ به چهارصد خانه از فقرا، نان می‌برد، بدون این که خود را بشناساند.
منبع: داستانهای پراکنده
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان