... و ریدلی اسکات بازگشت تا کودک بینوایش را از دست شکنجهگرانی که آن را زخمی و کبود کرده بودند نجات بدهد، آن را از باتلاق عمیقی که در آن گرفتار شده بود بیرون بکشد، هرطور شده گل و لجن و آت و آشغالهای چسبیده به آن را از سر و بدنش پاک کند و آن را دوباره به روزهای اوجش برگرداند. مجموعهی «بیگانه» (Alien) یکی از معدود مجموعههای سینمایی است که در مرور زمان فراز و فرودهای زیادی را تجربه کرده است. فیلمهایی که با نقشه و برنامه و مهارت و علاقهی شخصی آغاز به کار کرده بودند، بعد از موفقیتهای هنری و تجاریشان، والدین و پرورشدهندگان اصلیشان را از دست دادند، ماهیت واقعیشان را از کف دادند و به بازیچهی دست یک سری تهیهکنندگان حریص تبدیل شدند که میخواستند به هر ترتیبی که شده از برندی شناختهشده پول در بیاورند. نتیجه این شد که اگرچه از سهگانهی اصلی «بیگانه» به عنوان یکی از بهترین سهگانههای تاریخ سینما یاد میکنند، اما فیلمهای بعدی که دست به دامن ترفندهای مضحک و پیشپاافتادهای مثل زنده کردن مردگان و به جان هم انداختن هیولاهای جدی دو فیلم متفاوت و رها کردن آنها در یک شهر زمینی برای شکار تینایجرهای دبیرستانی شده بودند، نام «بیگانه» را از عرش به زیرزمین منتقل کرد. فیلمهایی که با وحشت استخوانسوزِ کیهانیشان شروع به کار کرده بودند و ما را به مکانهای تاریکی برده بودند که مغز انسان یارای هضم آنها را ندارد و با تعلیق و تنشهای استادانهشان نفسمان را بند آورده بودند و با طراحی یگانهی هیولا و دنیای مرکزیشان ما را مات و مبهوت خودشان کرده بودند، دیگر نه به عنوان یکی از بزرگترین برندهای سینما، بلکه به عنوان برندی مُرده شناخته میشدند که شاید خود فیسباگرها هم به کاشتنِ زنومورفهاشان در بدنهاشان رغبت نمیکردند.
در این نقطه است که «پرومتئوس» (Prometheus) وارد میدان میشود. وظیفهی اسکات و نویسندگانش جان اسپیتز و دیمون لیندولف فقط بیرون کشیدنِ بدن بیهوش و بینوای «بیگانه» از اعماق باتلاق نبود، بلکه آنها باید با شوکی حسابی آن را زنده میکردند. باید آن را روی فُرم میآوردند. پس آنها رفتند سراغ همان ایدهای که ریدلی اسکات قبل از ساخت اعمال شنیعی مثل «بیگانه علیه غارتگر» پیشنهادش را به فاکس داده بود: ساخت پیشدرآمدی بر «بیگانه»ی اصلی و موشکافی ریشهی زنومورفها و اسکلت باقی ماندهی موجودی فضایی که روی یک سیستم ضدهواییگونه خشک شده بود و خدمهی نوسترومو در گشت و گذارهایشان در سیارهی بیگانه با آن برخورد کردند و بدون اینکه فیلم دربارهی آنها حرفی بزند تمام شده بود. چنین چیزی دربارهی بیگانهها هم صدق میکند. آنها اگرچه در فیلمهای بعدی حضور پررنگی دارند، اما هیچکدام از فیلمهای اصلی مجموعه حرفی دربارهی ماهیت واقعی زنومورفها و چگونگی شکلگیریشان نمیزنند. البته که این حرفها به معنی شکایت نیست. اتفاقا قبلا هم گفتهام که یکی از جذابیتهای قسمت اول «بیگانه» همین کمحرفیاش در مقایسه با بسیاری از فیلمهای امروزی است که علاقهی اشتباه فراوانی به شیرفهم کردن مخاطب دارند و همین کمحرفی و بیجواب گذاشتن سوالات است که به افزایش اتمسفر مرموز فوقالعادهی آن فیلمها منجر شد. زنومورفها هم به عنوان انگلهای فضایی مرگباری که تنها چیزی که دربارهشان میدانیم میل دیوانهوارشان به تولیدمثل توسط بدن قربانیانشان است، نیازی به اطلاعات بیشتر ندارند. همین ناشناختهبودن آنهاست که به ماهیت جهنمیشان میافزاید.
پس حتما میپرسید چرا ریدلی اسکات تصمیم گرفت تا برای ساخت «پرومتئوس» سراغ پرداخت به گذشتهی دنیایش برود؟ یکی از بزرگترین دلایل موفقیتِ «بیگانه»ها در درگیر کردن مخاطب، اسرارآمیز بودنشان است و فاش کردن این گذشتهی اسرارآمیز میتواند به نابودی یکی از پایههای اساسی این مجموعه منجر شود. خب، راستش این همان ترس و نگرانیای بود که طرفداران مجموعه قبل از اکران «پرومتئوس» داشتند. همه آنقدر «بیگانه»های فاجعهبار پشت سر هم دیده بودند که به تصمیمات این قسمت هم اعتماد کامل نداشته باشند. اما ریدلی اسکات روی صندلی کارگردانی نشسته بود و میدانستیم که او آمده تا کودکش را نجات دهد، نه اینکه آن را در وضعیت بدتری رها کند. فیلم را که دیدیم متوجه شدیم منظورِ اسکات از «پیشدرآمد» چه چیزی بوده است. «پرومتئوس» یکی از بهترین انواع پیشدرآمد است. از آن پیشدرآمدهایی نیست که فقط با هدف فراهم کردن یک سری جواب و پر کردن یک محدودهی زمانی خالی ساخته شده باشد. از آن پیشدرآمدهایی نیست که نان محتوای قسمتهای قبلی را بخورد و خود چیزی برای عرضه نداشته باشد. به خاطر همین بود که اسکات سعی میکرد برای توصیفِ «پرومتئوس» از «پیشدرآمد» استفاده نکند و در عوض آن را به عنوان فیلمی تعریف میکرد که اگرچه دیانای «بیگانه» را به ارث برده است و در دنیای یکسانی جریان دارد، اما از ایدهها و اسطورهشناسی خودش بهره میبرد.
اسکات حواسش به یکی از ارکان اصلی مجموعهاش بوده است. او نه تنها قصد از بین بردن اسرارآمیزی دنیای «بیگانه» را نداشته است، بلکه قصد داشته از طریق «پرومتئوس» به مقدار آن بیافزاید
بنابراین متوجه شدیم اسکات حواسش به یکی از ارکان اصلی مجموعهاش بوده است. او نه تنها قصد از بین بردن اسرارآمیزی دنیای «بیگانه» را نداشته است، بلکه قصد داشته از طریق «پرومتئوس» به مقدار آن بیافزاید. در نتیجه طرفداران با فیلمی روبهرو شدند که به همان اندازه که جواب میدهد، به همان اندازه هم سوالهای جدید مطرح میکند. به همان اندازه که از معماهای قدیمی کمی پرده برمیدارد، به همان اندازه معماهایی بزرگتری از خود برجای میگذارد. به همان اندازه که گوشهای از ماهیت وحشت کیهانی قسمت اول را فاش میکند، ما را در مقابل موج تازهای از وحشت کیهانیاش قرار میدهد. به عبارت دیگر «پرومتئوس» در عین گستردهتر کردن افقهای مجموعهی «بیگانه» و وارد کردن آن به مرحلهی جدیدی از زندگیاش، به ریشههایش هم وفادار است و چیزی که این مجموعه را به اثری بهیادماندنی از وحشت علمی-تخیلی کرده بود را زیر پا نمیگذارد. و در این مسیر کاری را انجام میدهد که همیشه یکی از بهترین خصوصیات معرف مجموعهی «بیگانه» بوده است: عدم تکرار خودشان. یکی از چیزهایی که همیشه من را عاشق سهگانهی اصلی کرده این است که هیچکدام شبیه دیگری نیستند و در عین شبیه نبودن، دنبالهروی عناصر و ویژگیهای منحصربهفرد مجموعه هستند. قسمت اول یک وحشت بقای کلاسیک دربارهی حملهی یک قاتل مرگبار به ساکنان فضاپیمایی در یک محیط بسته است. قسمت دوم یک اکشن/وحشت تماما آمریکایی است که پایانبندیاش شامل مبارزهی یک روبات مکانیکی با ملکهی غولپیکر زنومورفها میشود و قسمت سوم هم درامی است که بهطرز سرگیچهآوری نهیلیستی و تاریک و فینچری است. بنابراین اسکات برای «پرومتئوس» در راستای سنت مجموعه که ارائهی تجربهای متفاوت نسبت به فیلمهای قبلی است، سراغ داستان و حس و حالی رفته است که شاید «بیگانه»وار باشد، اما نمونهاش را در هیچکدام از فیلمهای قبلی ندیدهایم. اسکات خیلی راحت میتوانست «پرومتئوس» را هم از سر نوستالژی به ریبوتی از «بیگانه» تبدیل کند و زنومورفش را در فضاپیمایی دیگر به جان کاراکترهایی جدید بیاندازند، اما در عوض سراغ داستانی رفته که شاید نام پیشدرآمد «بیگانه» روی آن خورده است، اما تقریبا کاملا فاقد هرگونه زنومورفی است.
این دقیقا همان جایی است که «پرومتئوس» را به یکی از بحثبرانگیزترین و قدرندیدهترین فیلمهای قرن بیست و یکم تبدیل کرد. بحثبرانگیز از این جهت که «پرومتئوس» با نقدهای ضد و نقیض فراوانی مواجه شد. عدهای فیلم را به خاطر پایان یافتن بدون جواب دادن به سوالات مطرح کردهاش و نداشتن جذابیت مرکزیای در قد و قوارهی زنومورف و یک سری ایرادهای شخصیتپردازی به باد انتقاد گرفتند، اما عدهای دیگر «پرومتئوس» را یکی از بهترین کارهای ریدلی اسکات و یکی از بهترین فیلمهای علمی-تخیلی جدید سینما معرفی کردند. میخواهید بدانید من در کدام جبهه قرار میگیرم؟ خب، اگرچه باور دارم «پرومتئوس» فیلم بینقصی نیست و میتوانست با گرفتن تصمیماتی درستتر به فیلم بهتر و قویتری تبدیل شود، اما بههیچوجه با فیلم ضعیفی که خیلی از منتقدان و تماشاگران در روزهای اول با آن برخورد کردند طرف نیستیم. شاید یکی از دلایل موج گستردهی نظرهای منفی به خاطر این بود که «پرومتئوس» فیلم علمی-تخیلی مرسومی نیست. فیلم در مقایسه با قسمت اول و دوم «بیگانه» که قصههای سرراستی داشتند به مراتب پیچیدهتر است. اگرچه خود «بیگانه» و «بیگانهها» در زمان خود خیلی جلوتر از زمانشان بودند و در آن زمان به عنوان فیلمهای کمتر دیدهشدهای از آنها یاد میشد، اما مطمئنا تکرار فرمول داستانگویی آنها در سال 2012 نمیتوانست به اندازهی گذشته کوبنده و غیرمنتظره باشد. پس ریدلی اسکات به درستی تصمیم گرفت تا از ساختار مرسوم فیلمهای اول فاصله بگیرد و چیزی عرضه کند که باز دوباره کنجکاوی طرفداران را از نو به این دنیا زنده کند.
در واقعیت با فیلمی طرفیم که واقعا حکم آمپول آدرنالینِ به موقعی را برای مجموعهی «بیگانه» ایفا کرد
دلیل بعدیاش به خاطر این است که شاید عدهای با انتظارات اشتباهی فکر میکردند «پرومتئوس» قرار است جواب تمام سوالاتشان دربارهی این دنیا و اسطورهشناسی و هیولای مرکزیاش را بدهد، اما «پرومتئوس» با افتتاحیهای مرموز آغاز میشود و با پایانی باز به اتمام میرسد. قضیه به حدی بد بود که مردم «پرومتئوس» را به عنوان یکی از بدترین فیلمهای سال ردهبندی کرده بودند و به جای اینکه روی مفاهیم عمیق و موشکافی تصاویر پرمعنیاش تمرکز کنند، از حفرههای داستانیاش میگفتند (در حالی که اکثر این حفرههای داستانی اصلا حفره نیستند و ناشی از عدم فهمیدن فیلم و قاطی کردن تعریف حفرهی داستانی با سپردن وظیفهی فهمیدن فیلم به بیننده بوده است). به عبارت دیگر بسیاری از کسانی که با یک بار تماشای فیلم، پیشداوری کرده بودند و حوصلهی وقت گذاشتن روی حل این معما را نداشتند، خیلی زود به این نتیجه رسیدند که با فیلم بدی طرفیم. در حالی که شخصا «پرومتئوس» را یکی از آن فیلمهای پرجزییاتی میدانم که این روزها من را خیلی به یاد سریال «وستورلد» (Westworld) میاندازد. همانطور که «وستورلد» سریالی است که به درد کسانی که فقط با هدف سریال دیدن به تماشای آن مینشینند نمیخورد و برای جستجوگرانی ساخته شده است که آنها را برای پردهبرداری از گوشه و کنارش و کشف تمام جزییات کوچکش تشویق میکند، «پرومتئوس» هم چنین خاصیتی دارد. «پرومتئوس» از آن فیلمهایی است که زندگی واقعیاش تازه بعد از پایین آمدن از روی پردهی سینما آغاز میشود. جایی که طرفداران سرسختش به جان دیویدیاش میافتند و آنقدر آن را عقب و جلو زده و بازبینی میکنند تا حقایقش را بیرون بریزند.
دقیقا به خاطر همین بود که اگرچه «پرومتئوس» در سال 2012 مورد موج خروشان منفیای قرار گرفت، اما به مرور زمان و در همین مدت کوتاه به جایگاه کالتی دست پیدا کرده است و افراد زیادی را مجبور به شیرجه زدن به درون دریای تاریکش و شکار گنجینههای کف آن کرده است. «پرومتئوس» از این جهت من را به یاد «بلید رانر» (Blade Runner)، یکی دیگر از علمی-تخیلیهای انقلابی ریدلی اسکات هم میاندازد. «بلید رانر» هم فیلمی بود که در ابتدا مورد استقبال منفی قرار گرفت و تا مدتها کشف نشد، اما در گذر سالها به فیلمی تغییر شکل داد که سینمای مدرن را برای همیشه متحول کرد و نه تنها به یکی از سنگبناهای فیلمهای علمی-تخیلی/هوش مصنوعی/سایبرپانک/فلسفی، بلکه به یکی از مهمترین فیلمهای سینما تبدیل شد. فیلمی که هماکنون بهطرز بیوقفهای منبع بیانتهایی برای داستانگویان و تصویرپردازان است. فیلمی که داستان اگزیستانسیالیسماش به نقشهی راهی برای فیلمهای تنفگربرانگیز بعد از خودش تبدیل شد. «بلید رانر» از آن فیلمهایی است که شاید دفعهی اول چیز زیادی از آن متوجه نشوی، اما مثل غوطهور شدن با چشمان بسته در استخری حاوی مایعی ناشناخته اما خوشایند میماند. دقیقا نمیدانی با چه چیزی در تماس هستی، اما دوست داری این لحظات هیچوقت به پایان نرسند. خب، «پرومتئوس» انگار ترکیبی از دو شاهکار علمی-تخیلی ریدلی اسکات است. فیلم از یک طرف یادآور ظاهر و ویژگیهای ماجراجویانه و وحشتناک مجموعه «بیگانه» است و از طرف دیگر بحران فلسفی مدفون در قلب «بلید رانر» را به یاد میآورد. بالاخره داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که میتوان گفت شخصیت اصلیاش برای اولینبار در مجموعه «بیگانه»، یک اندروید است. اندرویدی خودآگاه که با ماهیت و دلیل خلقش توسط خدایانش در تقلاست. اگرچه قبول دارم که یکی دیگر از دلایل عدم استقبال گرم از «پرومتئوس» به تبلیغات و هایپ فوقالعاده بزرگش برمیگردد که سرنخهای اشتباهی از ماهیت فیلم به مردم داده بود، اما اگر تمام این حواشی را کنار بگذاریم، در واقعیت با فیلمی طرفیم که واقعا حکم آمپول آدرنالینِ به موقعی را برای مجموعهی «بیگانه» ایفا کرد.
یکی از چیزهایی که سهگانهی «بیگانه» را به برخی از مهمترین فیلمهای ترسناک سینما تبدیل کرد، پرداختن به وحشتی عمیق بود. قضیه فقط دربارهی مورد تهاجم قرار گرفتن توسط قاتلی مرگبار نبود، قضیه دربارهی مورد تهاجم قرار گرفتن توسط انگل مرگباری در اعماق فضا بود که کاراکترها به معنای واقعی کلمه نمیدانستند از کجا آمده است و آنجا چه کار میکند و ساختار بیولوژیکیاش چگونه است. قضیه دربارهی روبهرو شدن با مدرک غیرقابلانکاری از عدم تنها بودن بشر در کهکشان بود. دربارهی وقتی که متوجه میشویم موجوداتی فراتر از ما هم وجود دارند که ما با وجود تمام پیشرفتهایمان چیزی بیشتر از وسیلهای برای تولیدمثل برای آنها نیستیم. سهگانهی «بیگانه» دربارهی ضایعههای روانی تخریبگر روبهرو شدن با چنین حقیقتی بود. بماند که فیلم همزمان به ترسهای دیگری مثل تبدیل شدن به قربانی سیستم برای پیشرفت آن و وحشت تجاوز به بدن هم میپردازد. خلاصه «بیگانه»ها ترکیبی از انواع و اقسام ترسهای خونبار و روانشناسانه هستند. «پرومتئوس» اما بیشتر به سمت بخش فلسفی وحشت این مجموعه متمایل است تا بخش اسلشرش و با یکی از بزرگترین سوالات و دغدغههای بشر سروکار دارد: اینکه ما چه هستیم، از کجا آمدهایم و هدفمان چیست؟
جواب این سوال که ما از کجا آمدهایم در ابتدا ساده به نظر میرسید. باور عمومی این است که یا ما توسط خدایی کامل خلق شدهایم یا توسط نظریهی داروینی به مرور تکامل پیدا کردهایم. اما طبیعتا فلاسفه و دانشمندان به چنین جوابهایی راضی نمیشوند و نظریههای هیجانانگیزتر و ترسناکتری را هم به میان میکشند. مشکل پاسخهای عمومی به این سوالات این است که خیلی مهربانانه و سرراست به نظر میرسند. انگار فقط برای این ساخته شدهاند تا به زندگی بیمعنایمان، معنا ببخشند. بهمان قوت قلب بدهند که نگران نباشیم. که ما با هدف به وجود آمدهایم و هدفی در پیشرو داریم. اما اگر اینطور نباشد چه؟ اگر منبع به وجود آمدنمان چیز دیگری باشد چه؟ اگر ما با هدف بزرگی خلق نشده باشیم و هدف بزرگی نداشته باشیم چه؟ اگر ما موش آزمایشگاهی موجوداتی هزاران برابر هوشمندتر از خودمان باشیم چه؟ بنابراین «پرومتئوس» این ایدهی جایگزین را مطرح میکند که چه میشد اگر قضیه پیچیدهتر از این حرفها باشد. نه تنها ما تنها موجودات هستی نیستیم، بلکه توسط خدایی که فکر میکردیم هم خلق نشدهایم. در عوض توسط موجودات انسانمانندِ عضلانی سفیدرنگی معروف به «مهندسان» خلق شدهایم که هدف خاصی برایمان نداشتهاند. در عوض میلیونها سال پیش روی زمین فرود میآیند، دیانای خودشان را با مادهای سیاه ناشناختهای قاطی میکنند، آن را در آب رودخانه میریزند و نتیجهاش به چیزی که امروز هستیم تبدیل میشود. همهی ما نتیجهی آزمایش یک سری موجود فضایی هستیم.
«پرومتئوس» از یک طرف یادآور ظاهر و ویژگیهای ماجراجویانه و وحشتناک مجموعه «بیگانه» است و از طرف دیگر بحران فلسفی مدفون در قلب «بلید رانر» را به یاد میآورد
حالا اینجا سوالی که مطرح میشود این است که خالق خودِ این «مهندسان» چه کسانی هستند. چون فضاپیمایی که در افتتاحیهی فیلم مراحل ایثارِ آن مهندس در لبهی آبشار را نظاره میکند خیلی متفاوتتر و پیشرفتهتر از فضاپیماهای خود مهندسان است و همین باعث میشود تا فکر کنیم سر این طناب به مهندسان خلاصه نشده و به مراحل بالا و بالاتری ادامه پیدا میکند. خوشم میآید «پرومتئوس» با هدف جواب دادن به سوالاتمان پا پیش گذاشته بود، اما با سوالات بزرگتری ترکمان میکند: چه کسی مهندسان را خلق کرده و چرا مهندسان انسانها را خلق کردهاند و آیا خالق مهندسان هم خود دارای خالق هستند و خالق تمام مخلوقات دنیا چه چیزی است و اصلا یک خالق نهایی وجود دارد یا این سلسله مراتبی طرفیم که تا ابد ادامه دارد و آیا این سوالی است که ذهن خالقان مهندسان را هم مشغول کرده است؟ «پرومتئوس» با این سوال سروکار دارد که آیا چیزی که ما برای تعریف جایگاهمان در هستی به آن باور داریم، فقط چیزی است که نسل در نسل به آن باور داشتهایم و به ما هم منتقل شده است و فقط چیزی است که برای خالی نبودن عریضه به آن باور داریم، یا سعی میکنیم به دنبال حقیقت اصلی بگردیم؟ مثلا وقتی در فیلم کاراکترها برای دیدار با بیگانهها در حال آماده شدن هستند، چارلی (لوگان مارشال-گرین) به الیزابت (نومی رپیس) میگوید که باید گردنبند صلیبش را بیرون بیاندازد. چرا که اکنون مسیحیت چیزی بیشتر از قصههای خیالی نیست و آنها قرار است با اصل ماجرا روبهرو شوند. الیزابت اما صلیبش را نگه میدارد. شاید به خاطر اینکه آن برای پدرش بوده و از این جهت برایش ارزش دارد. اما از سوی دیگر اینکه الیزابت در طول فیلم صلیبش را نگه میدارد نمادی بر این حقیقت است که او تا پیدا کردن جوابهای جایگزین، نمیخواهد اعتقادات قبلیاش را دور بیاندازد. اما چالشی که فیلم جلوی این جستجوی معنا قرار میدهد این است که اگر جوابی که دریافت کردیم را دوست نداشتیم چه میشود؟ اگر جستجو برای یافتن جواب، جستجویی بیانتها باشد چه؟
در فیلم کاراکترها با امید جواب به دعوت بیگانان به سوی ستارهها پرواز میکنند، اما در ادامه متوجه میشوند که مهندسان قصد داشتهاند با سلاحی کشتار جمعی در قالب مادهای سیاهرنگ به زمین حمله کنند و آنها را نابود کنند. چنین افشایی برایشان شوکهکننده است. اما نباید باشد. در «پرومتئوس» انسانها به چنان درجهای از پیشرفت و دانش رسیدهاند که توانایی تولید اندرویدهای خودآگاهی را دارند که با انسانها مو نمیزنند. به عبارت دیگر انسانها خود به خدایانِ مخلوقاتی دیگر تبدیل شدهاند. اما با این اتفاق به عنوان چیزی عادی برخورد میشود. انسانها با هدف عجیب و غریبی اندرویدها را خلق نکردهاند و هدف والایی هم برای آنها ندارند. در جایی چارلی به دیوید (مایکل فاسبندر)، اندروید فضاپیما میگوید: «امیدواریم که با خالقامون دیدار کنیم. ازشون جواب بگیریم. چرا تصمیم به ساخت ما گرفتن؟» دیوید میپرسد: «خودت فکر میکنی شما آدمها چرا منو درست کردین؟» چارلی: «درستت کردیم چون میتونستیم». دیوید: «میتونی تصور کنی شنیدن چنین جوابی از خالقت چقدر ناامیدکننده میتونه باشه؟». اندرویدها برای انسانها حکم مخلوقاتی که نقشهای ویژهای برایشان داشته باشند را ندارند. آنها هستند تا دستوراتمان را اجرا کنند و جیکشان هم در نیاید و ما هم به خاطر اینکه خالقشان هستیم، میتوانیم به آنها توهین میکنیم و آنها را پایینتر از خودمان بشماریم.
خب، چارلی و دیگر دانشمندان چگونه انتظار دارند خالقانشان مثل بچهی آدم با آنها صحبت کنند و واقعا بهشان اهمیت بدهند. ما هم نقش چیزی بیشتر از اندرویدی تو سریخور را از نگاه آنها نداریم. اگر انسانها واقعا نقشه و برنامهی بزرگی برای اندرویدها داشتند، آن وقت میشد انتظار داشت که مهندسان هم چنین کاری را برای روباتهای خودشان بکنند، ولی اینطور نیست. در واقع ما در طول فیلم سرنخهایی به دست میآوریم که ظاهرا مهندسان به این دلیل قصد نابودی انسانها را داشتهاند که از نتیجهی کار مخلوقاتشان شرمسار شده بودند. و این اولینباری نیست که خدا تصمیم به پاک کردن زمین گرفته است. معروفترین نمونهی مذهبیاش طوفان نوح است. هرروز آنقدر اتفاقات کثیف و خونبار روی این کرهی خاکی میافتد که تعجبی ندارد اگر خدایی در حال تماشای ما بود، سلاح کشتار جمعیاش را به سمتمان هدف میگرفت و دکمهی بزرگ قرمزش را فشار میداد. اما انسانها نه تنها هنوز به خودشان نیامدهاند، بلکه کسی مثل پیتر ویلند، رییس پیر و فرسودهی کمپانی ویلند را داریم که بهطور بیسروصدایی همراه با این تیم اکتشافی به سیارهی مهندسان آمده تا از آنها بخواهد عمرش را افزایش بدهند. در حالی که در ابتدای فیلم یک مهندس جان خودش را برای آغاز حیات بشر ایثار میکند و نه تنها انسانها ارزش این ایثار را ندانستهاند، بلکه خود به مخلوقات و خدایانی بدتر تبدیل شدهاند.
البته تمام این حرفها به این معنی نیست که «پرومتئوس» فیلم بینقصی است، همهی منتقدان فیلم دچار سوءتفاهم شده بودند و اشتباه میکردند. بزرگترین مشکل فیلم که مشکل کوچکی هم نیست، این است که شخصیتهای منسجم و درست و حسابیای ندارد. تنها شخصیت تعریفشدهی فیلم دیوید است و بس. کاراکترها یا مثل چارلی و البزابت یکلایه هستند، یا مثل شخصیت ادریس البا هدر رفتهاند و اضافی به نظر میرسند یا مثل شخصیت شارلیز ترون ضمخت احساس میشوند یا انتخاب گای پیریسِ جوان در نقش یک پیرمرد فرسوده و گریم سنگین و مصنوعی آن که اصلا با عقل جور در نمیآید توی ذوق میزند. به عبارت دیگر ذهن فیلم آنقدر مشغول ایدههای بزرگش است که فراموش کرده به کاراکترهایش بپردازد و هرچه زودتر دوست دارد سراغ آنها برود. این در تضاد با سهگانهی اصلی قرار میگیرد. جایی که اسکات، جیمز کامرون و دیوید فینچر بخش بسیار بسیار زیادی از فیلم را به مقدمهچینی و نشان دادن زندگی کاراکترها به سوی مقصدشان به تصویر میکشند و کاری میکردند تا ما فضا و بافت زندگیشان را لمس کنیم و با آنها اخت بگیریم. آن فیلمها هم منهای الن ریپلی حاوی شخصیتهای بزرگی نبودهاند، اما حداقل شخصیتهای فرعی نچسب و حوصلهسربر هم نبودند و همه تیکههای منحصربهفردی داشتهاند که تماشایشان را لذتبخش و آنها را بهیادماندنی کرده است. اما شخصیتهای «پرومتئوس» نه تنها به چیزی پخته تغییر شکل نمیدهند، بلکه بعضیوقتها به نظر میرسد کاملا سرسری گرفته شدهاند. یک فیلم برای موفقیت حتما نیاز به شخصیتپردازی قویای ندارد. بعضی فیلمها ایدهمحور یا داستانمحور هستند. اما «پرومتئوس» مثل یکی از منابع الهامش یعنی «2001: یک ادیسهی فضایی»، یک فیلم کاملا ایدهمحور نیست. در آن فیلم استنلی کوبریک روایتگر داستانی است که به یکی-دوتا شخصیت خلاصه نمیشود و دربارهی گسترهی وسیعتری است و در نتیجه تعجبی هم ندارد که کاراکترهایش فقط مثل ما دنبالکنندهی اتفاقات ماورایی دور و اطرافشان هستند، اما «پرومتئوس» داستان تقلاهای اعتقادی یک سری شخصیتهای مختلف است و از آنجایی که فیلم به اشتباه دنبالهروی ساختار داستانگویی «یک ادیسهی فضایی» رفته، کاراکترهایش را نادیده میگیرد و به مشکل برمیخورد.
نمونهی شاهکار این نوع داستانگویی را میتوانید در سریال «باقیماندگان»، به نویسندگی خود همین دیمون لیندولف پیدا کنید که از لحاظ مضمون فلسفیاش خیلی شبیه به «پرومتئوس» است، اما برخلاف آن از طریق کاراکترهایش به بحثهای غولپیکر و تاملبرانگیزش میپردازد و هرکدام از آنها دروازهای به درون گوشهای از ایدههای بزرگ سریال هستند. چیزی که به نظر میرسد «پرومتئوس» هم با قرار دادن کاراکترهایی که از لحاظ اعتقادشان به این ماموریت در تضاد با هم قرار میگیرند قصد انجام آن را داشته است، اما فقط در حد قصد نه چیزی بیشتر. «پرومتئوس» به هیچوجه فیلم فاجعهباری که عدهای از آن یاد میکردند نیست. فیلم از لحاظ شخصیتپردازی نقص دارد و بعضیوقتها دیالوگنویسیها زیادی تابلو هستند و با فیلمی جاهطلبانه و جدیای مثل این جفت و جور نمیشوند و بعضیوقتها هم با دیالوگهای بدی طرفیم که حرفهای فیلم را توی صورت مخاطب میکوبند، اما این کمبودها با وجود تمام چیزهایی از فیلمی در مجموعهی «بیگانه» انتظار داریم تا حدودی پر شده است. اسکات از لحاظ کارگردانی در به تصویر کشیدن نماهای ابتدایی فیلم در مناطق آتشفشانی ایسلند و عظمت پروازِ فضاپیمای مهندسان خیرهکننده ظاهر میشود و فیلم خوشگلی تحویلمان میدهد. هنوز حال و هوای خفقانآور و انزوای سهگانهی اصلی در این قسمت هم احساس میشود و فیلم با وحشت کیهانیاش کاری میکند تا چند شب بدون فکر کردن به آن نتوانید چشم روی چشم بگذارید. روی هم رفته «پرومتئوس» شاید شکوه سهگانهی اصلی را تکرار نمیکند، اما بازگشت قابلقبولی برای مجموعهای است که بهطرز ناامیدکنندهای به سراشیبی افتاده بود.