وب سایت فیلمنت نیوز - ترجمه از پوریا شجاعی: داستین هافمن بازیگر آمریکایی که تا کنون برای فیلمهای «کریمر علیه کریمر» و «مرد بارانی» موفق به دریافت اسکار شده است از موفقیتها و شکستهایش میگوید.
تا به حال به جلسات رواندرمانی رفتهاید؟
همهی عمرم، هی یک مدت نمیرفتم و باز میرفتم. اولین بار زمانی بود که سالها یک بازیگر بیکار بودم، و بعد موفقیتهایم شروع شد و تمام جلسههای رواندرمانیام را به هم ریخت. چون فارغالتحصیل را بازی کردم و بعد دیدم یک دفعه دارم همه جا میروم و هی فیلم بازی میکنم، در حالی که روانشانسم در نیویورک بود.
در آن جلسات چه چیزی یاد گرفتید؟
این که ما یک خودآگاه داریم، یک ناخودآگاه و یک وضعیت ناهوشیاری. این ناهوشیاری بیخودی اسمش این نیست، چون به محض این که بفهمیدش دیگر اسمش ناهوشیاری نیست (میخندد). این چیزها سریع از ذهن آدم بیرون میرود. چون واقعا آدم دلش نمیخواهد یکسری چیزهای ناجور و دردناک راجع به خودش بفهمد. فکر کنم این طبیعت بشر است اصلا.
یک روانشناس خوب چه ویژگیهایی باید داشته باشد؟
این که بداند چه زمانی چه حرفی را بزند که حرف حرام نشود. من متوجه شدهام که این مسئلهی مهمی در زندگی است. همیشه نباید چیزی که توی فکرتان هست را به کسی بگویید، چون اگر زمان درستی نگویید و اثر مورد نظرتان را روی آن فرد نگذارد، حرفتان حرام میشود به نتیجهای نمیرسد. منظورم از اینکه روی فرد اثر بگذارد این است که آیا اصلا آن فرد حرف شما را میپذیرد، یا جلویش گارد میگیرد. یعنی خب، ما همهمان گارد خودمان را داریم، و این خودش به نظرم یک فرم هنری هم میتواند باشد.
رواندرمانیها در چه زمینههایی کمکتان کرد؟
فکر کنم اگر نبود، هیچ شانسی نداشتم.
برای کنار آمدن با زندگی؟
نه، نه. برای کنار آمدن با شکستها (میخندد).
ولی شما که شکستهای زیادی نداشتید؟چرا داشتم. ببینید فارغالتحصیل را بعد از دوازده سال بیکاری و شکست بازی کردم. بعدش سعی کردم اثرش را خنثی کنم و برای همین بیشتر از یک سال در هیچ فیلمی بازی نکردم. و بعدش هم یک نقش مکمل بازی کردم. فکر نمیکنم کسی که مثل من در یک فیلم به موقعیت ستاره شدن رسیده باشد، برای فیلم بعدیاش نقش مکمل انتخاب کند.
موفقیت باعث شد خوشحال تر شوید؟نه. یکی از چیزهایی که وقتی معروف میشوید میفهمید همین است. این که وقتی بهش میرسید، آن حالت اسطورهای که برایتان داشت از بین میرود. چون هیچ چیزی را تغییر نمیدهد. یادم هست وقتی آن اوایل که یک بازیگر بیکار بودم و هنوز در فیلمی بازی نکرده بودم و به مشاورهی روانی میرفتم، اویل بیست سالگیام بود.
روانشناس ازم میپرسید «چه چیزی میخواهی؟» و منم میگفتم «دوست دارم بقیهی عمرم را کار کنم، یک ازدواج عالی داشته باشم، دلم میخواهد به قدری پول داشته باشم که یک آپارتمان در نیویورک بخرم». ولی وقتی به شهرت رسیدم، فهمیدم که هیچچیز عوض نشده.
حداقل به آرزوی شغلیتان رسیدید. آیا تا به حال به جایی رسیدهاید که نخواهید دیگر این کار را ادامه بدهید؟
من یک بحران جدی داشتم. سه سال و نیم کار نکردم چون حس میکردم فلج شدهام. جالبیاش اینجا بود که من تازه جایزهی یک عمر فعالیت هنری را از مؤسسهی فیلم آمریکا گرفته بودم. با کت و شلوار رسمیام رفتم به آن سالن که پر بود از مردم، و روی دیوراها عکسهایی بود از تمام کاراکترهایی که من نقششان را بازی کرده بودم، و دیدنش نابودم کرد.
حس خوبی بهم نداد. همیشه برایم سؤال بود که حملهی عصبی و اضطرابی چگونه است، وقتی از بقیه میشنیدم که میگویند دچارش شدهاند. آن شب رفتم خانه، کت و شلوارم را درآوردم و به رخت خواب رفتم، و آنجا بود که حملهی عصبی بهم دست داد. هیچوقت اینطوری نشده بودم. وحشتناک بود.
البته که وحشتناک بود.
برای اولین بار بود که میفهمیدم مردم منظورشان چیست که میگویند وقتی به این حالت دچار میشوند، دلشان میخواهد از پنجره بپرند بیرون. چون آدم دنبال یه راهی میگردد که هر طور شده از این حال در بیاید. حس غیر عادیای بود. به جای اینکه از گرفتن جایزه خوشحال باشم، حس میکردم همه چیز تمام شده و من به چیزی که واقعاً میخواستم در طول فعالیتهایم برسم نرسیدهام. چون آدم دلش میخوهد در کارش چیزی را پیدا کند که تعالی پیدا میکند و فراتر میرود.
حفظ کمالطلبیتان در طول این سالها چقدر سخت بود؟خب موفقیت و ستاره شدن آدم را فاسد میکند. چطور باید جلویش را بگیریم؟ (وگرنه) دیگر خلوص قبل را نخواهیم داشت. وقتی بازیگرهایی که با هم در فیلمها کار کردهام بهم میگویند «کارگردان ازم میخواهد اینطوری اجرا کنم، ولی میدانم که اینکار اشتباه است. نمیتوانم این کار را بکنم. قبول داری؟» بهشان میگویم حق با آنهاست و میپرسند چه کار کنیم.
من هم میگویم «به کارگردان بگو این کار را نمیکنم.» میگویند «خب، اخراجم میکند» میگویم «باشد بگذار اخراجت کند.». حرفم این است که به هیچ وجه کار بد و بی کیفیت انجام ندهید. اخراج شدن بهتر از این است که آدم اجرای بدی داشته باشد. من به این معتقدم. هنوز هم معتقدم.
اگر تسلیم شوید چه اتفاقی میافتد؟
به نظرم به محض این که تسلیم این شرایط شوید، و به این فکر کنید که چه چیزی بیشتر برایتان سود مالی دارد، دیگر راحت به خودتان میگویید: «خب، این کارگردان آنقدرها خوب نیست کارش، ولی خب نقش خیلی خوبی است، پول خوبی تویش است» و این جور حرفها. و دیگر گرفتار این چیزها میشوید. ولی باز با همهی این حرفها، این روزها دیگر این چیزهایی که من میگویم اهمیت ندارد. مردم به خوبی و بدی فیلمها کاری ندارند. فقط برایشان مهم این است که در گیشه موفق خواهد بود یا نه. استودیوها به چیز دیگری اهمیت نمیدهند.
تا حالا از بازیگری حوصلهتان سر رفته؟
من هیچوقت تا حالا حوصلهام سر نرفته. واقعا میتوانم بگویم که یادم نمیآید تا حالا حوصلهام سر رفته باشد. افسرده، نگران، ناراحت، وحشتزده؟ بله شدهام. ولی هیچوقت حوصلهام سر نرفته چون هیچوقت نمیدانم در زندگیام چه اتفاقهایی قرار است بیفتد. همین آدم را از کسالت و سر رفتن حوصله نجات میدهد.
چه چیزی شما را به بازیگری علاقه مند نگه میدارد؟
آدمها با همدیگر فرق میکنند. ما با کسانی که دوست ندارند جلوی دیگران بازی کنند فرق میکنیم. همهی آدمها با هم فرق میکنند. وقتی با لارنس اولیویه کار میکردم باهاش رفیق شدم. از او پرسیدم «ما چرا این کار را میکنیم؟ چه چیزمان با بقیه فرق میکند؟» و او صادقانهترین جوابی را که تا حالا از کسی شنیده بودم را داد. پرسیدم «چرا این کار را میکنیم» و او جواب داد «چرا؟ منو نگاه کن، منو نگاه کن، منو نگاه کن، منو نگاه کن.» و من موهای تنم سیخ شد.