بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد
که چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسید است
چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسید است
دل عشق ترک خورد گل زخم نمک خورد
زمین مرد ، زمین مرد خداوند گواه است
دلم چشم به راه است و در حسرت یک پلک نگاه است
ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی برسد کاش صدایم به صدایش
عصر یک خلوت دلگیر و جود تو کنار دل هر بی دل آشفته شود حس تو کجایی گل نرگس
به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی ست
ز جنس غم و ماتم زده آتش به دل آدم و عالم
عزیز دو جهان یوسف در چاه دلم سوخته از آه نفس های غریبت
دل من بال کبوتر شده خاکستر پر پر شده همراه نسیم سحری روی پر فترس معراج نفس گشته هوایی وسپس رفته به اقلیم رهایی
به همان صحن سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رمابت ببری تا بشوم کرببلایی
به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد نگهم خواب ندارد قلمم گوشه ی دفترغزل ناب ندارد
شب من روزنه مهتاب ندارد همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد
تو کجایی، تو کجایی شده ام باز هوایی، شده ام باز هوایی
گریه کن، گریه و خون، گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیدست شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشوم چون تپش موج مصیبات بلند است به گستردگی ساحل نیل است و این بحر طویل است
و ببخشید اگر این مخمل خون بر تن تب دار حروف است
که این روضه ی مکشوف لحوف است عطش بر لب عطشان لغات است وصدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ولی حیف که ارباب قتیل الابرات است
ولی حیف که ارباب اسیر الکربات است
ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنه ی یار است
و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی
الف قا مت او دال همه هستی او در کف گودال و سپس آه که از شمر خدایا چه بگویم که شکستند سبو را و بریدند بماند دلت تاب ندارد آقا به خدا با خبرم میگذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی تو خودت کرببلایی
منبع:برگزیده ای از اشعار مهدوی
koshk-bafgh.blogfa.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :Khodaye