ماهنامه ایران فردا - فیض شریفی*: سپهری نظام فکری و فلسفی نوین و مشخصی داشت. او به همین دلیل و دلایلی که خواهدآمد در میان شاعران هم دوره خود هویت یافت. سهراب با فلسفه نگاه تازه خود مبلّغ نوعی عرفان مدرن بود که با عرفان مولانایی تفاوت ماهوی بسیاری دارد. عرفان او نوعی و لونی از عرفان چینی، هندی و ژاپنی را در خود می گوارد.
عرفان بی رنگ و بوی سابق، رنگ و لعابی از مرید و مراد بازی، ضداستدلالی، جبرگرایانه و در نهایت زن ستیزانه دارد که سپهری با هیچ کدام از این ها سر سازگاری ندارد. او با نگاه نوین خویش کرد و غبار را از چهره سنت پاک می کند. نگاه او نگاه پذیرش است و صلح با هستی.
او هیچ دخالتی در هستی نمی کند نه به خاطر این که این جبر را پذیرفته باشد؛ به خاطر آن که با دیدن طبیعت به شادی مضاعفی دست می یابد. استغنای سپهری عمیق تر و اصیل تر از استغنای عرفان سنتی است. استغنای عرفانی ما با نوعی اعتراض هم پوش و همراه می شود:
گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتم/ گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم.
سهراب اما در کنج عزلت نمی نشیند. او عاشق طبیعت است. به هر چیزی که بر روی زمین است، عشق می روزد. او خود را تسلیم عاشقی کرده که همه چیزش خوب و زیباست. (اگر در دیده مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی) لیلی سپهری عرشی نیست. او زیر باران با این معشوق عشق بازی می کند و حتی خدای آسمانی را از عرش به فرش می آورد:
و خدایی که در این نزدیکی ست/ لای این شب بوها/ پای آن کاج بلند...
سهراب معشوق خویش را با طبیعت و به نور پیوند می زند و از خاطره شخصی خویش با معشوق می گوید:
برای ما، یک شب/ سجود سبز محبت را/ چنان صریح ادا کرد/ که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم... و رفت تا لب هیچ/ و پشت حوصله نورها دراز کشید/ و هیچ فکر نکرد/ که ما میان پریشانی تلفظ درها/ برای خوردن یک سیب/ چقدر تنها ماندیم...
شاعر چنین عشقی را برای همه تقسیم می کند. او طبیعت را چنان که هست می پذیرد. گل شبدر و لاله قرمز، پروانه و مگس، کرکس و قناری، همه زیبا هستند. او وقتی تب دارد به مهتاب بد نمی گوید. او نمی خواهد به راز گل سرخ پی ببرد. می خواهد در افسون گل سرخ شناور باشد. قبله شاعر گل سرخ عشق است. جانماز او چشمه و مهرش نور و دشت سجاده اوست. به قول مولانا: به عشق روی تو من رو به قبله آوردم/ وگرنه من ز نماز و ز قبله بیزارم!
مقصود او از کعبه و بت خانه و مسجد و کنشت یکی ست:
قرآن بالای سرم/ بالش من انجیل/ و بستر من تورات/ و زیر پوشم اوستا...
سهراب بر چنین بالش و بالینی می آرامد. کار او این است که میان گل نیلوفر عرفان یا به تعبیر او عشق پی آواز حقیقت بود. او پشت هیچستان یا مدینه فاضله خویش که به اندازه دنیا وسعت دارد. همه را دعوت کرده است. خودش می گوید: اینها فکر نمی کنند که درباره آنچه که نیست و من مایلم باشد، صحبت می کنم. (کتاب مرغ مهاجر ص 100)
عرفان او مونس، دوست داشتنی، امروزی و جذاب است. او خودش را آسمانی نمی داند. پشت سرش مریدان هو نمی گویند و هورا نمی کشند و برای خود جایگاه عرشی قائل نیست. او در جنگ و تاریکی مانده ولی از صلح و نور حرف زده، گرسنگی را دیده از گل حرف زده. مشاهده او دور از نگاه و عادات و دانش موروثیست. من با نگاه شاملو موافق نیستم که درباره سپهری گفت: سر آدم های بی گناهی را لب جوب می برند و من دو قدم پایین تر بایستم و توصیه کنم که «آب را گل نکنید» (درباره هنر و اندیشه چ سوم 73 ص 403)
چه طور شاعری که می گوید:
علفی را بکنم خواهم مرد/ از بریدن سر آدم ها زنده می ماند.
سهراب سپهری از طبیعت درس می گیرد و به آدمی پند:
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند/ و دست منبسط نور روی شانه آن هاست...
میان آدمیان همیشه فاصله ای هست و وصل ممکن نیست ولی میان گیاهان و گل ها وحدت و دوستی امکان پذیر است. از نگاه ذن پذیر سپهری، انسان هم عرض همه پدیده های هستی است. بنابراین انسانی که با طبیعت هم زیستی مسالمت آمیزی دارد جذب طبیعت می شود و خودش را مداخله گر در هستی نمی بیند و هماهنگ با طبیعت است اما در اندیشه های سامی همه چیز را خدا خلق کرده و آدمی اشرف مخلوقات است. به همین دلیل است که سپهری آخرین کتابش را ما هیچ ما نگاه نامید. عشق به پدیده ها و شور نشور او به صلح میان اضداد و به طبیعت بی انتهاست. آب، شقایق، و گل سرخ در نگاه او نماد عشق و جذبه هستی ست:
زندگی خالی نیست/ مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست/ آری/ تا شقایق هست زندگی باید کرد/ در دل من چیزی ست، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح/ و نان بی تابم که دلم می خواهد/ بدوم تا ته دشت/ بروم تا سر کوه/ دورها آوایی است/ که مرا می خواند.
همه اشیاء، افراد و عناصر طبیعت در سروده های سپهری در صلح و سازش زندگی می کنند و این شاعر کودک و صمیمی سهم همه را می دهد:
هر کلاغی را کاجی خواهم داد مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک...
یا آنجا که می گوید: من سپوری دیدم که به یک پوسته خربزه می برد نماز...
این خوش بینی از عرفان شرقی او مایه م یگیرد. آن قدر با طبیعت کیپ و مچ شده است که حتی صدای رویش را می شنود:
خوب می دانم که ریواس کجا می روید...
او دل خوشی از اصطکاک فلزات و عصر تکنولوژی ندارد و نگران مظاهر تمدن امروزی است. می خواهد با دسته سنجاقک ها به صف کارگر لوله کشی حمله ور شود و با لشکر پروانه ها به برنامه دفع آفات پاتک بزند. این کودک در این تصور است که از کاج بلندی بالا برود و از لانه نور جوجه بردارد و از آن جوجه بپرسد خانه دوست کجاست. این تاسیان یا نوستالوژی کودکانه و اساطیری در رگرگه های اشعار شاعر خون حیات جاری می کند. ولی شاعر می داند که با این ابزارها نمی تواند از پس این جهان مدرن و خشن برآید. او می خواهد بشر امروزی مثل دیروز زندگی کند و مردم سر ستیز و دشمنی با هم نداشته باشند. به همین دلیل است که می گوید:
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن...
او می خواهد احساس خود را با گیاه گره بزند و نبض گیاه را بگیرد. اما در عصر معراج ماشینی و هبوط گلابی کاری از دستش بر نمی آید. به همین دلیل است که دچار حزن مضاعف می شود. در عین این یاس ملون کوتاه نمی آید. می رود توی طبیعت بکری که خبری از انسان نیست:
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر/ اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال...
این پیشنهاد به تنهایی کارساز نیست. طبیعت بدون انسان به تقریب غیرممکن است. بنابراین برای نجات بشریت از جنگ و خونریزی و این جهان آکل و ماکول عاشقانه نگریستن به زمین را مطرح می کند:
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...
یا:
دچار باید بود/ وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف/ حرام خواهدشد...
در نقاشی های سهراب سپهری حضور آدمی به تقریب خالی ست. او درخت را فدای آدمی نمی کند:
من ندیدم نارون سایه خود را بفروشد به زمین... من های انسانی و عرفانی شاعر با سبزه و با دار و درخت و رود و موج و سایه برگ پیوند می خورد. او تلاش می کند که فاصله ها را بردارد و حال و آینده را به گذشته وصل کند و وحدت در عین کثرت ایجاد کند و به یگانه انگاری راه یابد:
و غم، اشاره محوی به رد وحدت اشیاست...
در سروده های سهراب همه اشیاه جان می یابند تا یکی شوند. باد ذهن دارد. گیاهان هوش دارند. چنار به فکر فرو می رود و خلاصه داستان از این قرار است: باید به وحدتی اندام وار دست یابیم. عشق بورزیم و دشمنی را کنار بگذاریم و:
روزی... انسان/ در تنبلی لطیف یک مرتع/ با فلسفه های لاجوردی خوش بود/ در سمت پرنده فکر می کرد/ با نبض درخت، نبض او می زد/ مغلوب، شرایط شقایق بود...
اکنون که به هیچ وجه انسان امروز نمی تواند شرایط شقایق را بپذیرد و نمی تواند و نمی خواهد تا شقایق را بپذیرد و نمی تواند و نمی خواهد تا شقایق باشد زندگی کند، آدمی در راس السرطان افتاده و از دست هیچ کس کاری ساخته نیست چون تمامی مکتب ها به مسلخ رفته اند؛ آدمی می تواند در این زمانه با سروده ها سهراب بر دردها و رنج های خویش کرد آرامش بپاشد و اگر از شعر و از واژه کار ویژه برآید، همین است.
* فیض شریفی نویسنده شاعر و منتقد ادبی. نویسنده مجموعه نقد «شعر زمان» در انتشارات نگاه