یکی از دوستان مورد اعتمادمان حکایت می کردند:
چند سال پیش در ایام فاطمیه، یک روز با یکی از دوستانم در جایی بودیم و با هم صحبت می کردیم، در این میان ایشان به من گفت: اگر کتابی سراغ داری به من بده مطالعه کنم چون وقت خالی زیاد دارم.
من هم کتابی از کتاب های شخصی ام را برایش آوردم که در مورد تشرفات و ملاقات های افراد با امام زمان علیه السلام بود.
ایشان کتاب را گرفت و رفت.
بعد از مدتی که او را دیدم متوجه شدم تغییر فوق العاده ای کرده و محبت آقا امام زمان (ارواحنا فداه) تمام قلبش را گرفته است و در تب و تاب فراق آن بزرگوار می سوزد.
به هر حال مدت دیگری به همین منوال گذشت. یک روز او را دیدم و با هم نشستیم و درباره آقایمان صحبت می کردیم، در بین صحبت ها گفت: در همین ماه محرم (1369 شمسی) حدود شب هفتم بود، من خیلی مشتاق زیارت آقایم شده بودم و چون خوانده بودم که آقا خیلی به عموی شان حضرت اباالفضل العباس علیه السلام علاقه دارند و ممکن است از این راه بتوانم کاری بکنم، لذا التماس زیادی به ایشان کردم و آقا را به عموی شان قسم دادم که ملاقات شان را نصیبم کنند.
شب بعد در حسینیه بودم. اذان مغرب را گفتند و من آمدم نماز مغرب و عشاء را خواندم. در آنجا کسی جز من و یک نفر دیگر در سمت راستم نبود. بعد از نماز یک لحظه متوجه شدم طرف چپم کسی نشسته است، صورتم را به طرف او برگرداندم دیدم آقایی با هیبت فوق العاده زیادی نشسته اند که وقتی من به ایشان نگاه می کردم ایشان هم بدون این که صورت شان را برگردانند فقط گوشه ای از چشم شان را به من کردند.
من دست و پایم را گم کردم ولی در یک لحظه که شاید جای دیگری را نگاه کردم آقا از جلو چشمانم غائب شدند.
در اینجا من آرام صورتم را به طرف دیگر که آن دوستم نشسته بود برگرداندم و یواش گفتم: فلانی این آقا را دیدی؟ کجا رفت؟
گفت: این آقا، آقا امام زمان بودند من ایشان را یک مرتبه دیگر در سامرا دیده ام.
یک روز در شهر سامرا به حمام رفتم. (1) وقتی داخل شدم دیدم در حمام تنها چند نفری هستند. لباس هایم را درآوردم و مشغول شست و شوی خودم شدم در یک لحظه به ذهنم رسید: فلانی، تو در بین این چند نفر ناصبی تنها هستی!
وحشت سراپایم را گرفت که: نکند اینها خدای ناکرده خیال بدی نسبت به من پیدا کنند، چون نمونه هایش را برخورد کرده بودیم که افرادی را از شیعه کشته بودند (2) لذا خیلی با عجله خودم را شستم و از حمام به رختکن آمدم.
کسی در آنجا نبود در حال پوشیدن لباس ناگهان دیدم آقایی تشریف دارند، خیلی با متانت و اعتماد به نفس فرمودند:
اتخاف؟ انت شیعی الشیعی ما یخاف؛ می ترسی؟ تو شیعه هستی، شیعه نمی ترسد و همان جا از جلو چشمانم غائب شدند.
این آقای بزرگوار همان سید بودند. (3)
پی نوشت :
1. آن وقت ها طبعاً حمام ها همه عمومی بود.
2. همان طوری که شهید اول و شهید ثانی و ثالث رحمه الله و ده ها عالم و غیر عالم شیعه را به جرم محبت و ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام به شهادت رسانده بودند.
3. عنایات حضرت ولی عصر علیه السلام، ج 2، ص 337.
منبع مقاله :
یوسفی، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان علیه السلام در کربلا، قم، خورشید هدایت، چاپ دوم