همه خواسته اش این است که کارت جانبازی و مقرری ماهانه داشته باشد تا بعد از مرگ نگران آینده همسرش نباشد. از غرامت جانبازی اش چشم پوشیده است و در انتظار ذره ای آرامش، روزها را میگذراند.
به گزارش ، قانون نوشت: جنگ پایان یافت اما جانبازان هنوز هم جان میبازند. نسل جدید نمیداند جانباز یعنی چه و نسل قدیم، نسلی که خود در خون و غبار جنگ حضور داشت، این روزها ناجوانمردانه خود را به ندیدن و ندانستن زده است.
خبر دارید بعضی از جانبازان در پیچوخمهای اداری دریافت کارت جانبازی، نه فقط داشتههای ناچیز زندگی، که جان و امید خود را هم از دست دادهاند؟ خبر دارید که با زخمهای عفونی دردناک آواره پارک و مسافرخانه شدهاند؟ خبر دارید که بیمارستانها زخمها را میبینند و آنها را میرانند؟حرف که میزنند بغض اَمانشان نمیدهد؛ مگر میشود به چشمهای اشکآلودشان نگاه کرد و آب نشد؟ چشمهای «ابوطالب» سنگ را آب میکند.
«ما ز یاران چشم یاری داشتیم...» این را نوشته و به دیوار اتاقش زده است. اتاق کوچک مسافرخانه «آذربایجان» تنها سهم او و همسرش از کمک مسئولان است؛ اتاق تنگ و تیرهای که حتی روزنهای کوچک برای جاری شدن نور ندارد. تخت کوچکی کنار دیوار است که ابوطالب با تن رنجور و زخمیاش روی آن دراز کشیده است و نقاشی میکشد. میگوید: «مرتب نقاشی میکشم. کارم نقاشی است؛ فقط نقاشی... نباشد می میرم».
نقاشی میکشد تا به روزهای جنگ فکر نکند؛ به موجی که او را پرت کرد، چشمی که از بیناییاش فقط 10 درصد باقی ماند و گوشی که آسیب دید. نقاشی میکشد تا به لحظههای تشنج فکر نکند. تشنج که بکند دستهای قوی هم حریف مهار تکانهایش نیستند و با این وضعیت دو ماه تمام با همسرش روی یکی از صندلیهای پارک پاستور زندگی کرده است.
نه حتی در آلونک و چادر، دو ماه را شب و روز روی صندلی پارک گذرانده است؛ جایی که هر روز مسئولان زیادی از آن عبور میکنند اما هیچکس او را ندیده است. چشمهای ابوطالب دریای اشک است وقتی به سینهاش میزند و میگوید: «اینقدر بیرحم هستید؟ من از اینها باید بپرسم شما جز پشت میز نشستن چکار کردهاید؟ من برای حفظ حریم این کشور جنگیدم، حالا ناموس خودم باید آواره خیابانهای همین کشور باشد؟»
یار روزهای سخت
قدم به میدان راهآهن که بگذارید، مسافرخانه آذربایجان را پشت پارک پیدا میکنید. ابوطالب فلاح و همسرش مدتی است که ساکن این مسافرخانه هستند.
اتاقی که به آن قدم میگذارم بیش از آن تمیز است که فکر کنید جانبازی با زخمهای عفونی روز و شب را در آن میگذراند اما وقتی پتو از روی پاهای ابوطالب کنار میرود و زخمها خود را نشان میدهند، تازه میفهمید که همسر یک جانباز بودن یعنی چه؟ زنی که زندگیاش را با ابوطالب قسمت کرده است، بتول نام دارد و دست ابوطالب که روی دستش مینشیند، گونهاش گل می اندازد و خجولانه میخندد. او یار روزهای سخت بودن را بلد است و ابوطالب میگوید: « تنها نگرانیام از زندگی همین زن است. نمی دانم بعد از من چه خواهد کرد.اگر میدانستم راحت میمردم».
دلش پر است و به اندازه سالها حرف دارد اما رمقی برای بازگوکردن ندارد. همهچیز دستبهدست هم داده تا جان از او بگیرد؛ حتی اتاقی که شبیه به دخمه است. حتی سرویسبهداشتی کوچک کنار اتاق که برای استفاده از آن امکان راحت ورود و خروج وجود ندارد. استحمام او در این فضای کوچک برای خودش و همسرش عذاب الیم است؛ با این حال، همهچیز از تمیزی برق میزند. درباره غذا که از او میپرسم، میخندند: «آشپزی؟ مگر اینجا می شود؟ نه جای آن هست و نه هزینهاش. با نان و پنیر و اینطور چیزها میگذرانیم».
زندگی این مرد همیشه اینقدر سخت نبوده است. درحالیکه روی تخت دراز کشیده است و ابزار نقاشیاش را در کنار دارد میگوید: «تا سال 90 برای گرفتن کارت جانبازی اقدام نکردم. ساکن مشهد بودم و مغازه میوهفروشی داشتم. فرزندی هم نداشتیم و درآمدم آنقدر بود که نیاز مالی نداشته باشم و زخمهایم اینقدر شدید نبود. تا اینکه سال 90، یکی از آشنایان که سرهنگ هم بود، به من اصرار کرد که برای گرفتن کارت جانبازیام اقدام کنم، حتی به زور مرا با خودش برد که اقدامات را شروع کنم. کاش نمیرفتم... باور کنید همان سرمایهای که داشتم هم از دست رفت. از نظر مالی صفر شدم و به این وضعیت رسیدم».
در همه بیمارستان های مشهد پرونده دارم
ابوطالب از سال 90 برای اثبات جانبازیاش اقدام کرده و به موش آزمایشگاهی بیمارستانها تبدیل شده است. میگوید: « زیر بار جانبازیام در جنگ نمیرفتند وآزمایش پشت آزمایش تکرار میشد. از من میپرسیدند: بچه نیشابور نیستی؟ میگفتم: نه.
میگفتند: در آن منطقه خیلیها شیمیایی شدهاند آنجا نبودی؟ حتی وقتی میفهمیدند جبهه و جنگ رفتهام باز به نیشابور ربطش میدادند که آنجا بودهام یا نه؟ وای به وقتی که برای دلتان، برای اعتقاد شخصیتان چیزی را پنهان کرده باشید. اگر روزی آشکار کنید تا جایی که بتوانند باور نمیکنند». اینها را میگوید و سیر اتفاقها پس از اقدام به اعلام جانبازی را ادامه میدهد: «درگیریهای بیمارستان و آن همه آزمایش سنگین را با هزینه شخصیام انجام دادم. بنیاد ایثارگران گفت باید پروندهات را از مریوان، همان جایی که شیمیایی شدهای، بیاوری. رفتم و آوردم. دوباره آزمایش و دوباره هزینه آغاز شد . من در همه بیمارستانهای مشهد پرونده دارم؛ فقط برای اینکه ثابت کنم که جانباز هستم. حالا حتی یک اتاق در مشهد ندارم چه برسد به زندگی».
زندگی یک جانباز روی صندلی پارک
عاقبت مسئولان میپذیرند که وضعیت ابوطالب حاصل جنگ و جبهه است و از همان زمان، سردواندنهای طولانی آغاز میشود. زخم های 20ساله او انگار چیزی نبود که مسئولان علاقهای به دیدنش داشته باشند. رفتوآمدهای او و همسرش به تهران از سال 90 آغاز شد و تا امسال ادامه یافت. آخرینبار نوروز 96 دوباره راهی تهران شدند، درحالیکه به گفته خودش برای لقمه ای نان معطل مانده بودند. خودش تعریف میکند: «عید آمدیم و 10 روز ماندیم. اینبار ما را به مهمانسرا فرستادند و قول ها دادند. قسمها خوردند که فقط برو و این برگه ها را امضا کن و کاری نداشته باش. حقوقت بلافاصله درست میشود». افسوس میخورَد: «چقدر روی این قولها حساب کردم و با امیدواری عازم مشهد شدم. رفتم اما دو ماه دیگر هم گذشت و خبری نشد. اینبار عازم تهران شدیم و تا همین حالا که چهار ماه گذشته ، هنوز نتیجهای حاصل نشده است». در تهران نه جایی برای ماندن داشتهاند نه پولی برای اقامت. راهی پارک پاستور شدهاند به این امید که آنقدر بمانند تا مسئولان آنها را ببینند. میگوید شنیده بودم دو هزار نفر مسئول هر روز به اینجا میآیند و می روند. دو ماه بدون هیچ امکانات، با سرمی که به دستم بود، با همسرم روی صندلی زندگی کردیم تا جایی که زخمهایم به عفونت شدید رسید و توان ادامه از من و همسرم سلب شد. عاقبت از شهرداری به سراغمان آمدند و بنیاد حمایت از جانبازان مطلع شد و به بیمارستان ایرانیان ارجاعم دادند اما بیمارستان قبولم نکرد. ساعت 11 شب بود. گفتم لااقل بگذارید امشب را اینجا بمانیم و فردا برویم. قبول نکردند و همان شب بار دیگر در تهران آواره شدیم.
جان به لب، در انتظار مرگ
ابوطالب این بار راهی پارک جوانمردان شده و 20روز دیگر را نیز با همان زخمهای عفونی در این پارک به شب رسانده است. وقتی تعریف میکند، صدایش از بغض می لرزد: «20 روزی آنجا بودیم که بار دیگر شهرداری آمد و برخی جانبازان هم آمدند و دیدار کردند. بار دیگر مرا به بیمارستان بردند. شهرداری هزینهها را تقبل کرد و اینبار بیمارستان ایرانیان ما را پذیرفت و آزمایشها را مجدد تکرار کردند. کمی که بهتر شدم به کمک شهرداری به این مسافرخانه آمدم». مسافرخانه شبی 60 هزار تومان هزینه دارد و ابوطالب چارهای ندارد جز اینکه هرازگاهی از افرادی که کمکش کردند، مبالغی را دریافت کند، درحالیکه هفتهای 400 هزار تومان هزینه چسب هایی است که برای زخمهایش استفاده میکند». میپرسم میتوانید درمان زخمها را ادامه دهید؟ سر تکان میدهد و این یعنی که شما چه خبر دارید؟ میگوید: «اگر بخواهم رسیدگی معمول به زخمهای داشته باشم ماهی دو میلیون تومان هزینه دارد.
هر چه می توانستم از فروش خانه و زندگیام خرج کردم. دیگر نمیدانم چه کنم. اگر نگرانی بابت همسرم نبود راحت میمردم؛ من از آینده این زن میترسم. برادرش همرزم من بود و شهید شد. همسرم امانت است». ابوطالب نمیداند که چه مدت زنده خواهد ماند و امیدی هم به ادامه زندگی ندارد. خسته و فرسوده است و آرامش، گمشدهای است که با فکر به مرگ به دنبال آن میگردد. خودش میگوید معلوم نیست تا کی ماندنی باشم؟ دو روز دیگر، 10 روز یا 20 روز؟ میمیرم و از مرگ ما نام خوبی برای ایران نخواهد ماند. اما مردم بدانند که من چه میکشم. چیزی به اسم اعصاب برای من که جانباز موجی و شیمیایی هستم، نمانده است. باید هزار بار مرا آزمایش کنند؟ من چقدر زندهام؟ من اگر نیامدم جانبازیام را اعلام کنم اعتقادی برای خودم داشتم که نیامدم. چکار دارید که من چرا نیامدم؟
مسئولان نترس!
این جانباز 50 ساله نه تنها در تهران بیجا و مکان است که در مشهد هم اگر خانه پدر همسرش نباشد جایی برای ماندن ندارد. خجالتزده است. میگوید: «تا کی باید منزل مردم باشم، حتی آشنای نزدیک. مسئولان نگران این هستند که قرار است 500میلیون تومان به من حق جانبازی بدهند. میگویند پول کمی نیست و باید به طور کامل بررسیام کنند. 6 سال گذشته است، این بررسیها تمام نشد؟ من که بارها گفتهام این پول را نمیخواهم. این پول مال خودتان باشد، من فقط مقرری ماهانهای میخواهم که دو روز زندگیام بگذرد و بدانم اگر مردم، همسرم میتواند زندگی کند». چهار ماه رو به اتمام است و او هنوز در تهران مانده تا کار مقرری ماهانهاش را درست کنند. همسرش خسته است. بارها گفته است که برگردیم و ابوطالب از چشمهای او شرمنده است. میگوید: «اگر نمیخواهند حق مرا پرداخت کنند، اینقدر مرا با تن زخمی سر ندوانند. رک بگویند که نمیدهیم و من هم می روم. چرا مرا امیدوار نگه می دارید و در تهران آواره میکنید؟ من صاحب شغل بودم، صاحب زندگی بودم تا زمانی که داشتم نمیخواستم. حتی نمیخواستم کسی بداند من جبهه بودم. حالا ندارم. حالا نیاز به حمایت دارم. در 16 سالگی به جبهه رفتم و تا همین حالا درگیر زخمهای روحی و جسمیام. اما همه زخمها یک طرف و این چهار ماه یک طرف. این چهار ماه به اندازه 30 سال پیر شدم». حال ابوطالب خوب نیست. مرور خاطرات و اتفاقهای اخیر آشفتهاش کرده است. نگاهش میکنم که چقدر پیر شده است. انگار نه انگار که فقط 50 سال دارد. پیرش کردهاند. با همان آشفتگی میگوید: « نمیترسند. اگر از خدا میترسیدند سینهخیز به دنبال من میآمدند».