شب، همه شهر را یک دست و یک رنگ میکند.
به گزارش ، جهان صنعت نوشت: تاریکیاش اصرار دارد چالههای سیاه شهر و پاهایی را که در آن شکسته و دیگر توان قدم زدن ندارند پر کند. اما شبهای تهران هر قدر هم تلاش کنند و تاریکیشان را به رخ شهروندان بکشند، نور مصنوعی و دروغین قویتر از تاریکی بر آن پیروز میشود. تهران هر قدر هم تاریک باشد، طویل ترین خیابان خاورمیانه در آن چنان با نورهای دروغین روشن شده است که نمیتوان چشم بر زشتیها و زیباییهای شهر بست. اینجا تهران است، خیابان ولیعصر، میدان تجریش، ایستگاه بیآرتی و ساعت از 12 نیمهشب گذشته است.
جیبهای خالی مرد جوان
مامور کنترل بلیت بیحوصله ایستاده است و بهگونهای رفتار میکند که شاید مهمترین کار جهان را انجام میدهد. چشمانش را تیز میکند که اگر مسافری کارت بلیتش شارژ نیست یا میخواهد به هر دلیل از کارت زدن فرار کند، مچش را بگیرد که مبادا از وظیفهاش دور شده باشد. مرد جوان وارد ایستگاه شد، کارت بلیت را روی محل مشخص شده گرفت اما اعتبار کافی نبود. شلوار جینی که به پا داشت یکی از برندهای گرانقیمت اروپایی بود اما وقتی مامور کنترل بلیت از او خواست پول را نقدی پرداخت کند جیبهایش خالی بود. مامور کنترل بلیت اصرار داشت که حتما بلیت را دریافت کند. کارت عابربانک مرد جوان اعتبار کافی برای شارژ الکترونیک کارت بلیتش نداشت. بحث و مجادله مامور کنترل بلیت تا حرکت اتوبوس به طول انجامید و سر آخر مرد جوان به همراه 15-10 زن و مردی که در ایستگاه منتظر حرکت اتوبوس ایستاده بودند، وارد اتوبوس شد. روی اولین صندلی خالی نشست و سرش را به شیشه اتوبوس چسباند. قبل از رسیدن به ایستگاه باغ فردوس از شنیدن صدای نفسهای عمیقش میشد اطمینان یافت که به خوابی عمیق رفته است.
انتظار در ایستگاه همایونی
اتوبوس در ایستگاه همایونی توقف کرد. 40 دقیقه از بامداد گذشته بود، میشد دختر جوان را که تنها در ایستگاه ایستاده بود به وضوح دید. دختر وارد اتوبوس شد. روی صندلی نشست و از کیفش ساندویچ نصفهای را بیرون آورد و شروع کرد به خوردن آن. از او پرسیدم: «این وقت شب، تنها کجا میری؟
+ خب دارم میرم خونه، سرکار بودم.
خدا قوت، خسته نباشی. شیفت شب کار میکنی؟
+ نه. از یه خانم نگهداری میکنم. شب باید صبر کنم بچههاش از سر کار برگردن تا برم خونه. واسه اینه که ساعت کار ندارم. صبح تقریبا ساعت 10 باید اونجا باشم. بازم خوبه از صبح زود نمیرم. وگرنه دیگه نمیتونستم درست و حسابی یه استراحت کنم.
حالا حقوق درست و حسابی داری؟
+ همین که به خرج روزمره میرسه کافیه واسم. چکار میشه کرد. بد زمونهای شده، انقدر خرج زیاده که نمیشه با یه کار معمولی زندگی رو گذروند. ببخشید من مولوی پیاده میشم. اگه خوابم برد و تو هنوز تو اتوبوس بودی بیزحمت بیدارم کن. »
خوابهای شبانه اتوبوس به امید صبح
دختر، آرام و بیهیچ حرف دیگری سرش را به پشتی صندلی جلوییاش تکیه داد و خوابید. خوابش عمیقتر از مردی بود که جیبهای شلوارش خالی خالی بود. زنان و مردان این ساعت از شب در اتوبوس فقط عمیق میخوابند و امیدوارند در ایستگاه مقصد خواب نمانند و به موقع اتوبوس را ترک کنند. هیچ فرصتی نیست برای شنیدن درددل زنها و مردهایی که اینجا نشستهاند. تاریک و روشن بودن شهر هیچ تفاوتی در زندگیشان ایجاد نمیکند و هر شب انتظار صبح را میکشند و صبحها در انتظار شب کار میکنند تا آرام بخوابند.
هوای شبهای اتوبوس خیابان ولیعصر با جمعیت کم و خلوت از روزهایی که ازدحام جمعیت اجازه نفس کشیدن را به آدمها نمیدهد سنگینتر است. اینجا در اتوبوس شب، خیابان ولیعصر، سکوت سنگین زندگی شهروندانی که از شمالیترین نقطه خیابان ولیعصر به سمت جنوب آن حرکت میکنند، همه شهر را ناشنوا کرده است و هیچ گوشی دلش شنیدن حرفهای شهروندان را نمیخواهد.
خنکای ایستگاه پارک ملت بهترین ایستگاهی است که بتوان از این خوابگاه سکوت فرار کرد و دوباره به دنبال شهروندانی رفت که هنوز بیدارند و شیشه اتوبوس را برای تکیه زدن بر آن پیدا نکردهاند. دختر نوجوان و مرد میانسالی روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستهاند. مامور کنترل بلیت ابتدای ایستگاه ایستاده است و بیتوجه به اطراف کتابی میخواند که آن را با روزنامه جلد کرده است.
ایستگاه پارک ملت و شیرینیهای نیمهشب
مامور کنترل بلیت ایستگاه پارک ملت، کتابش را بست و چند شیرینی از کیسهای که کنار صندلیاش گذاشته بود بیرون آورد و به مرد و دخترش تعارف کرد. مرد و دخترش شیرینی را خوردند. ساک سفری سرمهای رنگ مرد، نشان میداد که مسافرند و اهل تهران نیستند. مامور کنترل بلیت با لحنی آرام از مرد پرسید، سه اتوبوس از ایستگاه گذشت و شما سوار نشدید، مشکلی هست؟ میتونم کمکتون کنم؟ اگر مشکلی هست با من حرف بزنید. مرد سرش را پایین انداخته بود و با انگشتهایش بازی میکرد. سرش را بلند کرد و چشمهای سرخ و خیسش را در تاریکی شب هم میشد دید. دختر سرش را به بازوهای پدرش تکیه داد و چشمانش را بست. صورت دختربچه پر بود از معصومیت و خستگی. پدر رو به مامور کنترل بلیت کرد و گفت: تو یکی از کارخونههای اراک کارگری میکنم. چندماه میشه که درست و حسابی حقوق پرداخت نکردن و منم چون زنم سال گذشته به رحمت خدا رفته نتونستم دخترمو تنها بذارم خونه. باید یه جوری میومدم تهران کارامو پیگیری کنم. صبح رسیدیم. رفتم وزارت کار شکایت کنم و همونجا کیفمو زدن. حالا موندیم بیپول. خوبه بلیت برگشت قطار تو جیبم هست.
مامور کنترل بلیت قبل از اینکه حرفی به زبان آورد به دختر بچه رو کرد و گفت: میشه لطفا کتابم رو از روی نیمکت اول ایستگاه بیاری؟
در این فاصله، پولی از جیبش بیرون آورد و در جیب مرد گذاشت. قبل از اینکه حرفی به زبان آورد، دختر با کتاب برگشت و مامور کنترل گفت: نگران نباشید حتما همه چیز حل میشه.
خندههای زندگی روزمره در خیابان و اتوبوسهای شهر
پدر و مرد سکوت کردند و هیچکس حرفی نزد. اما این بار چهره پدر آرامش بیشتری داشت و هنوز امید در آن موج میزد. اتوبوس نزدیک به 10 دقیقه بعد به ایستگاه رسید و ساعت دو بامداد حرکت کرد. سرعت اتوبوس عادی بود، شبیه سرعت حرکت اتوبوس روزها، اما میشد چند دختر و پسری که به سمت جنوب در پیادهراه حرکت میکنند را از پشت شیشه اتوبوس دید. کولهپشتی داشتند و بلندبلند میخندیدند. میشد جوانی و هیجان را از واژههایی که بیهیچ نگرانی در پیادهراه اصلی شهر به زبان میآوردند شنید.
در ایستگاه سهراه ونک، همان دختران و پسران جوانی که پرشور و هیجان راه میرفتند و میخندیدند وارد اتوبوس شدند. 6، 5 نفر بیشتر روی صندلیهای اتوبوس ننشستهاند اما جوانها همان چند نفر را هم بیدار کردند. جوانان مسافر بودند اما نه مسافری شبیه کارگر اهل اراک، هوای سفری خوش در سر داشتند. دختر سیب کوچکی از کولهاش بیرون آورد و گفت: «فکر کنم خیلی زود راه افتادیم. قطار ساعت پنج حرکت میکنه الان برسیم راهآهن تا کی میخوایم بشینیم. الکی علاف میشیم.» شلوغی و هیجانشان پایان و سکوتی نداشت. خواب را از سر مسافرهای اتوبوس پراندند. زن میانسال چادرش را روی سر مرتب کرد و از جا بلند شد. نزدیک دختر رفت و در گوشش آرام حرفی زد که نمیشد شنید. دختر آرام روی صندلی نشست و دیگر حرفی نزد. اتوبوس دوباره غرق در سکوتی شد که نمیشد به سادگی از آن عبور کرد.
این ساعتها تزریق مواد زنان هم به راحتی دیده میشود
پله اول نزدیکترین ایستگاه به پارک ساعی و خنکای درختهایی است که این ساعتها بیشتر از همیشه میشود نشست و بوی درختهای آن را استشمام کرد. دختر جوان کنار پیادهرو نشست و پاهایش را داخل جوی بزرگ و بیآب عریض خیابان ولیعصر گذاشت. آستینش را بالا کشید. با پلاستیک سفید و باریکی دور رگش را محکم بست و چند ضربه روی رگ دستش زد. سوزن سرنگ را روی رگش فشار داد و سرش را تکیه داد به درخت نیمه قطع شده. موشهای بزرگ فاضلاب در جوی میرفتند و میآمدند. سرنگی که در دست راست دختر بود افتاد داخل جوی.
مامور کنترل بلیت به دختر آن سوی خیابان خیره شده بود و با خودش حرف میزد. فلاسک چایش را از کنار پا برداشت و برای خودش چای ریخت. از هر ده واژهای که به زبان میآورد، 9-8 واژهاش ناسزا به زمان و روزگار است. «من شبهایی که شیفت شب کار میکنم هزار جور از این دخترها و پسرها میبینم. دیگه عادت کردم به تماشای تزریق هرجور مواد مخدر، هیچکس هم به روی خودش نمیاره که اینجا چه خبره... آخه چطور میشه من هر شب این ماجراها رو ببینم و هیچ پلیس و ماموری نبینه؟! جوونای مملکت جلو چشم آدم بالبال میزنن. خدا میدونه اگه مجبور نبودم هیچ وقت شیفت شب نمیومدم کار کنم. هیچی نداره جز دیدن مشکلات مردم. »
ساعت 4 صبح، میدان ولیعصر
خطوط اتوبوس بیآرتی، 24 ساعت و بدون توقف کار میکنند اما این ساعتها فاصله رسیدن اتوبوس به ایستگاه کمی بیشتر از مواقع دیگر است. چهار صبح از میدان ولیعصر به سمت میدان راهآهن مسافرها خیلی کم میشوند و کمتر کسی را میشود در خیابان یا اتوبوس دید. رانندههای اتوبوس در این ساعت اولیه روز انگار بیدارترین شهروندان آماده به کار باشند و به دنبال لقمههای نان و زندگی، فرمان اتوبوس را چپ و راست میکنند.
ماموران کنترل بلیت هم کم از مردان راننده ندارند. برای این مردان، خواب شب هیچ معنایی ندارد و روزهای روشن هم به دنبال کار دوم دیگری لقمههای نان زندگیشان را میشمارند. راننده اتوبوس از رانندگی در این شیفت خوشحالتر است و روزها در کارگاه کفاشی کار میکند. دو دختر دارد. همه تلاشش را میکند تا زندگی زیباتری برای آنها بسازد. فقط یک زن دیگر در کابین زنانه اتوبوس نشسته است. او هم شبیه همه زنها و مردهایی که از 12 شب تا 4 صبح در چند اتوبوس مختلف نشسته بودند، عمیق خوابیده است.
راننده اتوبوس چند انجیر خشک از جیبش بیرون میآورد و در دهان میگذارد. هیچ معنایی از خواب در ذهن ندارد و میگوید: «باید اجاره خونه، خرج خورد و خوراک و تحصیل بچهها جور بشه. سعی میکنم همیشه جوری برنامهریزی کنم که شیفت شب به من بیفته تا روزها هم بتونم توی کارگاه کفاشی کار کنم. یه وقتایی هم که اینجوری پیش نمیره، همون ساعت خالی رو میرم کارگاه کفاشی. حالا فکر نکنی اونجا هم خوب پولی درمیادا... اون بنده خدا هم کار و بارش سکه نیست. یه دور ورشکست شده و حالا داره دوباره جون میگیره. همینه دیگه زندگی رو باید ساخت با همه چی...»
میدان منیریه، آسمان شهر فرو ریخت
هر قدر هم پرتوان و پرانرژی باشی، این ساعتها دیگر چشمهایت گرم میشود و از خستگی گاهی احساس حالت تهوع خواهی کرد. ایستگاه میدان منیریه، آسمان تهران و ایران بر سر زندگی خراب شد. دختر 19-18 سالهای کنار ایستگاه چمباتمه زده و خودش را در آغوشش محکم گرفته است. آرایش از شب ماندهای روی صورتش باقی مانده و تقریبا پاک شده است. رژلب قرمزش دیگر رنگی ندارد و ریمل سیاه مژههایش زیر چشم درشتش را سیاه کرده است. مانتو ساده و شال نخی به تن و کیف کوچکی هم در دست دارد.
+ حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده برات؟
- خوبم، چیزیم نیست. به توچه؟ مفتشی؟
+ رنگت پریده. چیزی میخوری؟
- به تو ربطی نداره. نکنه تو هم کاسبی؟
+ کاسب؟ کاسب چی؟
- برو بابا ولم کن تو پرتی. دست وردار خانوم جون. برو ول کن منو...
+ چی شده چمباتمه زدی اینجا؟ نگرانتم دختر جون.
- طرف پولمو نداده. تو داری بده... نداری ساکت شو دست از سرم بردار.
19 سال بیشتر ندارد و به همراه چند زن دیگر تنفروشی میکند. اشک میریزد که مرد پولش را نداده و از خانه بیرونش کرده. بیشتر نگران آن است که باید سهم به قول خودش مدیرش را پرداخت کند و اگر پول را ندهد دیگر به او کار نمیدهد. دلواپسی دختر 19سالهای که نگران از دست دادن تنفروشی است را نمیشود حل کرد مگر با پرداخت پولی که مرد باید به او پرداخت میکرده است. حاضر نشد آدرس خانه را بدهد و سوار اتوبوس هم نشد. دو اتوبوس گذشت و او هنوز کنار ایستگاه چمباتمه زده بود.
ایستگاه آخر، میدان راهآهن
هوا رو به روشنایی میرود و زخمهای این خیابان بلند هر ایستگاه که پیش روی عمیقتر میشود. اتوبوس به ایستگاه پایانی نزدیک میشود و مسافرها بیدارتر و هوشیارتر از ایستگاههای اول راه هستند. جمعیت از نهایت 15 تا20 نفر به 30 نفر رسیده است و راننده اتوبوس رادیو را روشن کرده تا بیشتر احساس بیدار بودن را تجربه کند. شاید قرار است این احساس بیداری در مرداب تاریک شبهای تهران را با مسافرهایش با صدای موسیقیهای صبحگاهی به اشتراک بگذارد.
ساعت شش صبح است. ایستگاه میدان راهآهن آخرین ایستگاه خط طولانی بیآرتی است و همه مسافرها پیاده شدند. گروهی به سمت ایستگاه راهآهن میدوند تا از قطار خود جا نمانند و برخی آرامآرام قدم میزنند. هوا بوی باران نمیدهد اما کف خیابان خیس است تا بیخانمانها اینجا نخوابند. کنار پیادهراه سه مرد روی زانوهایشان نشستهاند. مرد جوانتر فندک روشن را زیر پایپ گرفته بود و دیگری دود میگرفت. تلخیهای شبهای تهران ادامه دارد...