داستانهایی که درباره بزرگ شدن و به بلوغ رسیدن نوجوانان باشند بسیار پرثمر ظاهر میشوند، و حالا در فیلم آقای «کوین فیلیپ» یعنی «دورانهای بسیار تاریک/Super Dark Times» با مخلوطی از ژانر وحشت درهم می آمیزند. عوض شدن حالت فیلم از یک نگاه صادقانه به کابوس گناه به حالت استاندارد تری از ژانر وحشت و همچنین تغییر حالت فیلم به یک اِسلَشِر به تمام معنا باعث میشود تا تصویر بسیار دقیقی که ابتدا از رفتارهای دوران دبیرستان به نمایش گذاشته بود به یک سرافکندگی بزرگ بدل شود. اگرچه هنوز هم سخت است تا دستاوردهای فیلم در نشان دادن لحظات حساس گذر از کودکی به سوی از دست دادن معصومیت را نادیده بگیریم. فیلم به لحاظ بصری جالب توجه است و دیالوگهای آن نیز برای چند پسر نوجوان مناسب محسوب میشوند. همچنین عملکرد بازیگران علیالخصوص «اون کمپل» نیز بسیار مناسب است و با همه اینها فیلم میتواند عملکرد خوبی در گیشه داشته باشد و پس از آن نیز فروش مناسبی در سرویسهای پخش آنلاین به دست آورد.
عنوان «کنار من بمان/Stand by Me» از زمان عرضه اش، همیشه سایه خود را بر فیلمهایی که قصد داشته اند از داستانهایی درباره کودکی و مرگ حرف بزنند گسترانیده است اگرچه اما «دورانهای بسیار تاریک/Super Dark Times» از افتادن در دام نوستالژی گریزان است و آن هم نه صرفاً به خاطر طراحی محیطهای دهه 90 که با پنلهای چوبی و مبلهای قهوه ای رنگ شناخته میشدند. نکته جالب و هیجانانگیز فیلم بیش از اینکه مربوط به تاثیرات و شوکهشدن های ناشی از اخلاقیات انسانی باشد بر روی تاثیرات فسادآمیز گناه است و بهترین بخش فیلم نیز در نحوه نشاندادن شکنندگی امنیت دوران نوجوانی است؛ در یک چشم به هم زدن از دست خواهد رفت.
«فیلیپس» از ابتدای فیلم نوعی احساس ناامنی و راحت نبودن را القا میکند، خصوصاً از پایانِ سکانسی که در آن نشان داده میشود که یک کره اسب از داخل پنجره وارد کلاس مدرسه شده و به آرامی بر روی زمین کلاس در حال جان دادن است. در حالی که یکی از ماموران پلیس با حالت گیجی در حال برانداز کردن حیوان بیچاره است، تصویر او در داخل خون حیوان منعکس شده و در همین حین همکار او قصد دارد که زجر کره اسب را پایان دهد. این صحنه بدون اینکه حساسیت خاصی را برانگیزد هم آزاردهنده است و البته به نوعی مقدمه ای برای خشونت های بعدی موجود داخل فیلم است. همانند چیزی که در بسیاری از فیلمها دیده ایم، مناطق حومه شهر و ترکیب آن با دبیرستان چیزی جز نابودی حس اطمینان و امنیت به همراه ندارد.
«جاش» و «زک» که دوستان صمیمی یکدیگر محسوب میشوند همچون بسیاری از همسن های خود دچار کلیشههای دوران نوجوانی مثل مکالمههایی درباره بهتر بودن کدام ابرقهرمان (موج سوار نقره ای یا شکنجه گر) هستند و درباره آینده احتمالی پروژه های شگفت آور با یکدیگر بحث میکنند. علیرغم اینکه به نظر این دو نفر «دریل»(مکس تالیسمن) فردی حراف و شدیداً آزار دهنده است اما به هر حال گاهی با او وقت میگذرانند. در همین حین «جاش» شمشیر نینجای برادر بزرگ تر خود را برمیدارد و این 3 نفر تصمیم میگیرند تا به داخل جنگل رفته و پاکتهای شیر را به کمک چارلی که برادر کوچکتر یکی از هم کلاسی هایشان است تکه تکه کنند.
صحنهای در فیلم : «پسربچگی/Boyhood» را به یاد بیاورید که شخصیت اصلی یعنی «میسِن» با چند تن از آشنایان در حال مسخره بازی با یک دیسک نینجا بود. این صحنه در ذات خود تنش ایجاد میکند چرا که شما هر لحظه نگران این هستید که نکند اتفاق بدی بیفتد. اما خبری از اتفاق بد نیست. «ریچارد لینکلیتر» درباره روی دادن همچین تراژدیهایی برای شخصیت های داستانش بسیار حساس است. اگرچه آقای «فیلیپ» نیز مشخصاً بعضی از شخصیت هایش را دوست دارد اما نمیتوان اطمینان داد که آنها نیز به اندازه شخصیت های آقای «لینکلیتر» در امان باشند. دنبال مدرک میگردید؟! در یکی از صحنههای فیلم «جاش» به اشتباه دریل را با شمشیر میکشد! پسرها که حالا در شوک فرورفته اند، سعی میکنند تا جسد را با برگ ها بپوشانند و البته شمشیر را نیز معدوم کنند. همچنین تفاوقی صورت میگیرد تا هیچکس درباره این موضوع صحبت نکند.
اما حفظ ظاهر چه برای «زک» و چه برای «جاش» کار ساده ای نیست. اوضاع برای «جاش» حتی بدتر نیز میشود چرا که او دیگر حتی یک کلمه نیز صحبت نمیکند و مدام در حال نگاه کردن به خودش در آینه اتاق اش است. ترس از اتفاقی که افتاد ذره ذره وجود «زک» را در حال بلعیدن است اما او در حفظ کردن ظاهر و عادی نشان دادن خود کمی موفق است. تنها تکیه گاه او یعنی مادر مجردش، «کارن»(با بازی امی هارگریوز) متوجه تغییرات نمیشود اما دنیای «زک» از درون در حال فروپاشی است.
یکی از بهترین صحنههای فیلم در جایی است که «زک» با «الیسون»( با بازی الیزابت کاپوچینو) در اتاق تنها است. «زک» مخفیانه به «الیزابت» علاقه دارد و در این صحنه «الیزابت» نیز به این موضوع اقرار می کند اما مشکل اینجاست که «زک» سخت در تلاش برای حل کردن کابوسی است که درگیرش شده و به همین دلیل به آرامی بر روی شانههای «الیزابت» گریه میکند. تمام چیزی که «زک» در تمام عمرش میخواست اکنون در برابرش قرار داشت اما پریشانی او به حدی بزرگ است که نمیتواند ارزش این لحظه را درک کند و حتی بدتر از آن باعث آشفتگی احساسی اش می شود. عملکرد درخشان «کمپل» در نقش «زک» باعث میشود تا کشمکشهای درونی او و این نکته که خانه دیگر امنیت ندارد و ترسی که همیشه از کشف حقیقت وجود دارد بسیار قابل درکتر شود.
اگر فیلم در همین مسیر کشف تاثیرات گناه و از دست رفتن معصومیت قدم بر میداشت میتوانست به یکی از آثار شاخص این ژانر یعنی گذار از دوران کودکی به بزرگ سالی و تراماهایی که نوجوانان تجربه میکنند تبدیل شوند. در عوض اما، نویسندگان این اثر یعنی «بن کالینز» و «لوک پیتروسکی» تصمیم میگیرند که ریتم فیلم را تغییر داده و آن را وارد ژانر وحشت کنند. خوشبختانه وقتی که به این نقطه از فیلم میرسیم شخصیت پردازی به حدی کافی و قوی بوده است که بتواند در برابر این تهاجم مقاومت کند اما به هر حال ناامیدی که در پی آن است تا حدود بسیار زیادی غیر قابل اجتناب به نظر میرسد.
عملکرد بسیار درخشان «کمپل» باعث می شود که حس همزاد پنداری تا لحظات آخر فیلم برای «زک» بالاتر از بقیه شخصیتها باقی بماند، البته نباید از بازی خوب «کاپوچینو» در نقش دختر خانه کناری نیز چشم پوشی کرد. در بخش فیلم برداری شاهد استفاده از تکنیکهای کلاسیک فیلم برداری هستیم که اکثر مواقع حس محدود شدن را میدهند و تدوین فیلم نیز که توسط آقای «اِد یونایتیس» انجام شده باعث می شود تا تاکید بر این نکته که هر بخش از زندگی «زک» به نقطه آزاری برای او تبدیل شده بیشتر به چشم بیاید. تاثیر دهه 90 را میتوان از طراحی صحنه فیلم و هم چنین یک سری آهنگهای استفاده شده در آن دید.
مترجم: امید بصیری