دستش را در هوا چرخ میدهد، انگشتهایش را سیخ میکند و دندانهای درشتش را بیرون میاندازد و میگوید زودتر ردشان میکنیم بروند. خنده گوشه لبش خشکیده و به همسایهاش تنه میزند، او هم میخندد، خیلی محو. زهره دخترش را چهار سال پیش شوهر داد همان تابستان که کلاس پنجم را تمام کرد. ثریا را این حوالی همه میشناسند و یادشان هست چه درسخوان بود، ولی درس را رها کرد و رفت دنبال بختش.
به گزارش ، جام جم نوشت: چادری نو پوشیده، گُلگلی و پرزرقوبرق که به سبک زنان سیستانی گوشهاش را روی دوش انداخته و دستش را از زیرش بیرون داده.
لباسش سوزندوزی شده است، گیرا و جذاب، کار دست خودش؛ عروسی برادرشوهر ثریاست، غذا هم برایمان پلومرغ میآورند با نوشابه مشکی. ثریا همانی است که ردش کرده و فرستادهاند به روستای همسایه، به خانه پسری کمسن در روستای حسینآبادی. او بیکاراست مثل خیلی از مردهای سیستان که زمینهای کوبیده و شنزارهای لخت منطقه را بیهوده گز میکنند به امید یافتن رزقی؛ تماشاچیان خشکسالی.
ثریا کمحرف است، نگاهش را مدام به زمین میدوزد و به جای پاسخ هر سوال خنده تحویل میدهد. باردار است، شکم دوم، زایمانش نزدیک است. شکم برآمده او راوی آبستنیهای مکرر زنان سیستانی است، مادر شدن کودکان، بچهدارشدنهای بیبرنامه و نوزادان رنج.
ازدواج کودکانه
معصومه زیرچشمی نگاه میکند و ناخن انگشت اشارهاش را میجود. مضطرب است. مادر معصومه نمیداند چند ساله است. او هیچ وقت مدرسه نرفته و سواد ندارد، ولی زن جوانی است شاید 30 ساله. نوزاد در آغوشش ونگ میزند و مثل مار به خودش میپیچد. معصومه اما به گریههای او بیاعتناست و غصهدار. یکی از زنها میگوید میخواهند شوهرش بدهند و معصومه بغض میکند که نمیخواهم.
او کلاس هفتم است، یکی از دخترهای روستای سامانی زهک، دختری سیاه چشم با آرزوهای بزرگ. دل معصومه با رشته تجربی است و میخواهد دکتر شود، ولی در روستای سامانی کمتر کسی است به آرزویش نخندد.
این خندهها ریشه آرزوهای خیلی از دختران را زده، خیلیهایشان در کودکی بیرویا شدهاند و فقط یک چشمانداز مقابلشان دارند؛ بودن در کنار مردی و مادرشدن، مکرر، پیاپی، تا جان در بدن دارند.
زنی سیاهچرده، چین به پیشانی میاندازد و متعجب میگوید درس به چه دردشان میخورد، باید زودتر ردشان کرد و زنی دیگر میپرسد اگر شوهر نکنند چه کار کنند. انیسه اما مصمم است و مادری همراه دارد.
او کلاس هشتم است. شاگرد زرنگ این حوالی و مشتاق پزشک شدن، جراح مغز و اعصاب، اما پدر انیسه چهار سال قبل برای کار به یزد رفت و دیگر برنگشت. او دستشان را در پوست گردوی زندگی گذاشت. حالا آنها ماندهاند و ماهی 180 هزار تومان یارانه برای خوردن و پوشیدن و تیمار شدن و هزار خرج ریز و درشت.
تحصیل نخستین چیزی است که در روستاهای سیستان کنارش میگذارند. فقر پا بیخ گلوی خیلیها گذاشته و همین خیلیها برای کم کردن نان خورهای خانه، دخترها را زود به خانه بخت میفرستند. داستان فقر اما با این کار تمام که نه، فقط از خانهای به خانه دیگر منتقل میشود و از نسلی به نسلی دیگر سرایت میکند، یک دور باطل.
سرویس نداریم
یکی میگوید دو تا، یکی میگوید سه، تک و توک هم میگویند چهار تا. فهیمه از دو خواهر بزرگش میگوید وقتی پدرشان مریض و زمینگیر شد درس و مشق را بوسیدند و خانهنشین شدند و حدیثه از سه خواهرش تعریف میکند که به خاطر بیپولی ترکتحصیل کردند.
در روستاهای زهک و هیرمند در هر خانهای که کوبیده شود ترکتحصیلکردهای در آن یافت میشود، دخترانی متوقف شده در تحصیلات ابتدایی و چشم به راه شوهر.
دخترها کمکم جمع میشوند و قیل و قالشان بالا میگیرد، نسیم، فاطمه، سلیمه، آمنه، آسیه و... با یک دنیا حرف و یک حرف مشترک. دخترها سرویس ایاب و ذهاب ندارند، پول کرایه هم ندارند، پیاده هم نمیتوانند بروند، راه دور است و خانوادهها بدبین. در سیستان، در این استان پهناور و بیابانی، روستاها از هم زیاد فاصله دارند، به طور میانگین 60 کیلومتر. خانوادهها به این دلیل است که اعتبار نمیکنند دخترها را پیاده به مدرسه بفرستند، گو این که مزاحمتهای خیابانی نیز زیاد شده و به ترسهای این مردم دامن زده.
آنها که موفق شدهاند در مدارس شبانه روزی ثبتنام کنند، اما بحثشان جداست و کمتر مشکل دارند ولی بجز اینها ایاب و ذهاب برای دختران روستاهای پرت سیستان دغدغه است. مهر از نیمه گذشته و خیلی از آنها ماندهاند چه کنند، برخی با چنگ و دندان خودشان را رساندهاند به مدرسه ولی بریده و خیلیهایشان ماندهاند درخانه و شدهاند ترکتحصیلی، کسی شبیه مادرشان، یک نسل بعد از او ولی شبیهاش، عکس برگردان او.
هراس از سگهای هار
زن رنگ به رخ ندارد، انگار زردچوبه به صورتش مالیدهاند، یکی در میان هم دندان ندارد و دندانهایی که مانده سیاه و کثیف است. سنی ندارد ولی نمیداند چند ساله است. فقط میداند هفت بچه دارد و شوهری بیکار که نمیتواند خرج تحصیلشان را بدهد. او نگران سگهای ولگرد است، سگهایی که همه خانوادهها را ترسانده و تخم وحشت هاری را میانشان پراکنده.
این مردم خبر ندارند رئیس مرکز مدیریت بیماریهای واگیر وزارت بهداشت همین اواخر از افزایش مرگ و میر ناشی از هاری در سیستان خبر داده که در 20 سال گذشته بیسابقه بوده و تا پایان شهریور امسال آمارها روی عدد 2000 گزیدگی و هفت فوتی ایستاده. اینها اما خطر را با گوشت و پوست و استخوانشان لمس میکنند و میدانند اگر بچهها را پیاده راهی مدرسه کنند سگهای هار در کمیناند.
این ترس میان دختران و پسران مساوی است. ابوالفضل مور مورش میشود وقتی یاد سگها میافتد و حدیثه میلرزد وقتی اسم سگ میآید. ولی با وجود این هراس، پسرها بیشتر از دخترها راه خانه تا مدرسه را پیاده میروند و از نبودن سرویس ایاب و ذهاب و دوری راه، کمترلطمه میخورند، اما پسرها هم خستهاند و شاید عدهای همین روزها کم بیاورند و ترکتحصیل کنند.
ساعت 12ظهر است و دبیرستان روستای خمک تعطیل شده. پسرها دسته دسته از مدرسه بیرون میآیند و به سمت خانه راه کج میکنند. هوا گرم است هنوز و آفتاب تابان، آسمان هم بیابرست. احسان و رضا و بهمن پهلو به پهلوی هم راست جاده را گرفتهاند و میروند سمت حسین آبادی، روستای اجدادیشان. از خمک تا آنجا پیاده یک ساعت و نیم راه است که برای صبح و ظهر میشود سه ساعت. پسرها سه ساعت در روز راه میروند. رضا میگوید پدرش فقیر است و پول کرایه ندارد و احسان میگوید آموزش و پرورش گفته برای سرویس باید ماهی صد هزار تومان بدهند که ندارند.
اینها هر روز دیر به مدرسه میرسند و معلم تنبیهشان میکند، گاهی با جمع کردن زبالههای حیاط و گاهی با کلاغ پر. پسرها خستهاند و با این وضع میلشان به ترکتحصیل است، مثل خیلی از دختران این حوالی که راه دور خانه تا مدرسه، خانهنشینشان کرده؛ درسیستان بیسواد و کمسواد ماندن آسان است و ترکتحصیل کردن به تلنگری بند است، اینجا هر روز ماجرای بازماندگی از تحصیل به روز میشود.