بعد از اپیزود اول «لژیون» که یکی از خفنترین و نفسگیرترین افتتاحیههایی بود که این اواخر دیدهام، اپیزود دوم بهطور قابلدرکی پایش را روی تمرکز میگذارد و داستانی را تحویل میدهد که برخلاف شتاب دیوانهوار قسمت اول، باطمانینهتر جلو میرود. اگر اپیزود اول دربارهی پرتاب کردن هرچه سریعتر و بیپرواتر تماشاگران به درون دنیای جدید سریال نوآ هاولی بود، اپیزود دوم فرصتی را برای شناختن بیشتر کاراکتر اصلی، معرفی کاراکترهای فرعی و پرداخت دنیای سریال فراهم میکند. اپیزود دوم اگرچه هرگز به اندازهی قسمت اول از لحاظ بصری غیرمعمول و جنونآمیز نمیشود، اما ساعت قابلقبولی باقی میماند. یکجورهایی اگر اپیزود اول یک سریال ساختارشکن بود، اپیزود دوم حالوهوای ماجراجوییهای معمول داستانهای ابرقهرمانی، مخصوصا از نوع افراد ایکسش را دارد. جایی که کاراکترها کمی از قدرتهایشان را به کار میگیرند و در این میان ما با کارکرد آنها آشنا میشویم. درست مثل چیزی که از محصولاتِ شبکهی افایکس انتظار داریم، سریال هنوز زیباست و خودش را بیش از حد توضیح نمیدهد. اما خب، باید اعتراف کنم که اگر بگویم دلم برای دیوانهبازی و سردرگمی اپیزود اول تنگ نشد دروغ گفتهام.
دیوید هالر شاید از دست ماموران دولتی که او را زندانی کرده و قصد کشتنش را داشتهاند فرار کرده است و به جایی آمده است که تا آنجایی که میدانیم تمام ساکنانش میوتنتهایی شبیه به خودش هستند، اما این نه تنها به معنی پایان یافتن مشکلاتش نیست، بلکه به معنی آغاز واقعی آنهاست. برای شروع دیوید باید به درون برخی از کهنهترین و دوردستترین خاطراتش شیرجه بزند و آنها را با دقت بیشتری مرور کند. اپیزود دوم دربارهی وقتی است که متوجه میشویم آدمی که فکر میکردیم نیستیم. دربارهی وقتی که متوجه میشویم حقیقت آن چیزی که به یاد میآوریم، میبینیم و میشنویم نیست. انگار کسی یک دنیای شبیهسازیشدهی دروغین برایتان ساخته باشد و شما در تمام عمرتان گول خورده باشید. وقتی که متوجه میشوید شما واقعا از طرف مدرسه به خاطر اینکه دانشآموز خوبی بودهاید هدیه نگرفته بودید، بلکه این پدر و مادرتان بودهاند که آن هدیه را تهیه کرده و به مدرسه دادهاند تا از طرف خودشان به تو بدهند.
دیوید هالر در چنین وضعیتی به سر میبرد. او به تازگی متوجه شده که بیماری او چرندی بیش نیست. او اسکیزوفرنی ندارد و چیزهایی که میبیند و حس میکند، ناشی از پارانویای شدیدش نیست. او در واقع میوتنتی با قدرت تلهکینسیس و تلهپاتی بسیار قوی است. دیوید اما نمیتواند این حقیقت دگرگونکنندهی جدید را به سادگی قبول کند. او برای اینکه میوتنتبودنش را مثل بیماربودنش باور کند، باید آن را زندگی کند. او یک عمر تحت تاثیر حرف دیگران بوده و در یک چشم به هم زدن نمیتواند تغییر کند. دیوید برای زندگی کردن هویت واقعیاش و درک واقعی قدرتهایش به صورت دستاول راهی ندارد جز وارد شدن به خاطراتش و تماشای دوبارهی آنها. خاطراتش به او کمک میکنند تا بهتر متوجه شود که چه کسی بوده است و چه زمانی هویت واقعیاش را بهطور غیرقابلبازگشتی فراموش کرده بوده است.
پتونومی که قدرت توانایی ورود به ذهن دیوید را دارد، آن را «موزهی دیوید» توصیف میکند. جایی که دیوید با فاصله میتواند خاطراتش را مرور کند تا خودش را کشف کند. اما دیوید خیلی زود به این نتیجه میرسد که چیزی به اسم فاصله گرفتن و تماشا کردن خالی وجود خارجی ندارد. آثار به نمایش گذاشته شده در موزهی دیوید، در واقع عناصر تشکیلدهندهی شخصیت دیوید هستند. دیوید واقعا نمیتواند از خودش فاصله بگیرد و خاطراتش را دور نگه دارد. به خاطر همین است که خاطرهی ناراحتکنندهای از دوران کودکی که سالها از وقوعش گذشته، او را تا مرز وحشتزدگی و از دست دادن کنترلش پیش میبرد. «لژیون» از این میگوید که شاید بتوان با درد و رنجها کنار آمد و از کنار آنها راهی برای ادامه دادن باز کرد، اما هیچوقت نمیتوان آنها را بهطور کامل فراموش کرد و از بین برد. دیوید شاید خاطرات آن روزها و شبها را در حال بازی کردن با خواهرش و گوش دادن به قصهی پدرش فراموش کرده باشد، اما هنوز تاثیر باقی مانده از آنها بهطور ناخودآگاهی تعریفکنندهی بخشی از هویتش هستند.
چیزی که «لژیون» را به سریال مهمی بدل میکند این است که داستان از طریق میوتنتها دربارهی نحوهی کارکرد مغز و زندگی انسانها حرف میزند
چیزی که «لژیون» را به سریال مهمی بدل میکند این است که داستان از طریق میوتنتها دربارهی نحوهی کارکرد مغز و زندگی انسانها حرف میزند. اتفاقی که در این اپیزود دارد برای دیوید میافتد، فرق زیادی با اتفاقی که ما هرروز تجربه میکنیم ندارد. ما حتما نباید قدرتهای تلهپاتی داشته باشیم تا متوجه تاثیرگذاری گذشتهمان برای آدمی که در این ثانیه هستیم شویم. هویت همهی ما به مرور براساس اتفاقات خوب و بدی که در گذشتهمان افتاده شکل میگیرد. ریشهی تمام چیزهایی که میخریم یا دکور اتاق خوابمان یا پوستر روی دیوار یا هرچیز دیگری به بخشی از گذشتهمان برمیگردد. هیچوقت نمیتوانیم این گذشته را بهطور کامل شخم بزنیم. چون خودمان هم توسط آن نابود میشویم. دیگر شخصیتی برایمان باقی نمیماند. خب، دیوید هم در حال جستجو برای پیدا کردن این هویت گمشده است و کمکم دارد متوجه میشود که آنها چیزهای چندان خوبی نیستند.
اگرچه سیستم درمانی ملانی و پتونومی به نتیجهی قطعی و روشنی ختم نمیشود، اما حداقل چیزهایی را دربارهی شخصیت دیوید فاش میکنند. ما متوجه میشویم که «وحشت»، یکی از چیزهایی است که دیوید هیچوقت از دست آن رهایی نخواهد داشت. وحشت از عدم وجود امنیت. دکتر روانکاوِ دیوید به او میگوید که اینجا امن است و چیزی برای آسیب زدن به او وجود ندارد. اما حتی با این وجود دیوید نمیتواند این امنیت را احساس کند. در نتیجه ما او را مدام در حال نگاه انداختن به گوشه و کنار اتاق و شنیدن صدای خرخر موجودی از داخل کمد اتاق روانکاو میبینیم. این اتفاق درست در لحظهای میافتد که دیوید مشغول به یاد آوردن خاطرهی خوبی از پدرش در حال تماشای ستارگان است. چیزی یا کسی که احتمالا مربوط به قدرتش هم میشود، طوری او را در کودکی ترسانده است که حالا وحشت و بدگمانی به بخشی از هویت او بدل شده است. و نکتهی مهم این است که با توجه به اینکه دیوید برخلاف بیماران اسکیزوفرنی توهم نمیبینید، آن عنصرِ وحشتآور حتما در دنیای فیزیکی واقعیت دارد و زایدهی تخیلاتش نیست.
نکتهی کنجکاویبرانگیز بعدی، مرموزبودن خاطرات دیوید است. مثلا پدرش چه کسی است و چرا ما نمیتوانیم صورتش را ببینیم؟ آیا والدین دیوید واقعا کتابهای ترسناکی برای او میخواندهاند یا تمام اینها یکی دیگر توهمات اوست؟ اینطور که به نظر میرسد چیزی فراتر از نویسنده سریال، اجازهی فاش شدن جواب این سوالات را نمیدهد. امکان دارد جواب این سوالات رابطهی نزدیکی با آسیبهای روانی دیوید داشته باشد و مغزش برای محافظت از او، آنها را در عمیقترین اعماق ذهنش مخفی کرده باشد. از طرف دیگر اما ما کموبیش میدانیم که احتمالا دیوید کنترل کامل ذهنش را در دست ندارد و احتمال اینکه بخش ناشناختهای از شخصیت او برای جلوگیری از رسیدن دیوید به حقیقت، مانع کارش میشود نیز وجود دارد. البته لازم به ذکر است از آنجایی که پدر دیوید یکی از مهمترین شخصیتهای دنیای افراد ایکس است، امکان این هم وجود دارد که سازندگان از طریق قرار دادن صورت پدرش در سایه، در حال حرکت به سوی یک غافلگیری بزرگ برای کسانی که صفحهی ویکیپدیای دیوید هالر را نخواندهاند هستند!
یکی از ویژگیهای منحصربهفرد «لژیون» در جریان هیاهوی دو اپیزود اول رابطهی دیوید و سیدنی بوده است
حالا که حرف از راز و رمز شد بگذارید دربارهی دوتا از مهمترین آنها حرف بزنیم. از تمام صداهایی که درون ذهن دیوید زندگی میکنند، ما تاکنون با دوتا از آنها ارتباط برقرار کردهایم. اولی لنی، دوستش در بیمارستان روانی است که در این اپیزود متوجه میشویم دیوید حتی قبل از بیمارستان، او را میشناخته است و دومی هم همان شیطانی با چشمان زردِ وحشتناک و چاقی است که در لحظات متعددی از اپیزود دوم سروکلهاش پیدا میشود. قابلتوجه است که این شیطان تاکنون قبل از وقوع دوتا از عجیبترین اتفاقات سریال با محوریت دیوید ظاهر شده است. اولی زمانی بود که قدرتهای دیوید باعث بسته شدن دیوارها و گیر کردن لنی در بین آنها و مرگش شد و دومی هم در این اپیزود و زمانی که دیوید دستگاه ام.آر.آی را به حیاط سامرلند میفرستد اتفاق میافتد. هنوز اطلاعات دقیقی دربارهی طبیعت و اهدافِ شیطانی با چشمان زرد نداریم، اما با توجه به چیزی که تاکنون دیدهایم به نظر میرسد ارتباط نزدیکی بین قدرتهای او و جناب شیطان وجود دارد. انگار این اوست که دیوید را قادر میسازد تا دست به چنین کارهای غیرممکن و شگفتانگیزی که میبینیم بزند. انگار او به جای یک موجود خارجی، بخش تاریکی از ذهنش است که اگر کنترل قدرتهای دیوید دستش بیافتد، اتفاقات خطرناکی خواهد افتاد.
اما لنی چطور؟ فعلا معلوم نیست چگونه شخصیت یکی از بیماران کلاکورک به درون ذهن دیوید وارد شده است، اما با توجه به این اپیزود احتمال اینکه اصلا شخصی فیزیکی به اسم لنی وجود نداشته باشد و کلا او از ابتدا زایدهی مغز دیوید بوده باشد بالاتر میرود. چون همیشه این احتمال وجود دارد که حضور لنی در خاطرات دیوید که شامل فروش یک اجاق گاز خراب و خرید مواد مخدر میشود، چیزی بیشتر از توهم نباشد. البته با توجه به شخصیت دیوید هالر در کامیکبوکها که فردی با چندین شخصیت منحصربهفردِ مختلف است، این احتمال هم وجود دارد که لنی نه زایدهی توهماتش، بلکه شخصیتی جدا در ذهنش باشد که بعضیوقتها کنترل او را برعهده میگیرد. به خاطر همین است که به تازگی این تئوری جان گرفته است که میگوید اگر بعدا تمام آدمهایی که در سامرلند کار میکنند و حضور دارند، یکی از شخصیتها و هویتهای بسیار زیاد دیوید از آب درآمدند که شامل پتونومی و ملانی و حتی سیدنی هم میشود شوکه نشوید. انگار بدون اینکه خود دیوید هم بداند، تمام اجزای ذهنش دست به دست هم دادهاند و یک مکان درمانی خیالی ساختهاند که در آن سعی میکنند ذهن درهمشکستهی صاحبشان را کنار هم قرار بدهند و راه و روش استفاده از قدرتهایش را بدون اینکه به دنیا آسیب بزند را او یاد بدهند. اما طبیعتا هیچوقت نمیتوان مطمئن بود که چنین نظریهای درست باشد.
یکی از ویژگیهای منحصربهفرد «لژیون» در جریان هیاهوی دو اپیزود اول اما رابطهی دیوید و سیدنی بوده است. در سریالی که همهچیز به قدرتهای فرابشری ترسناک و سردرگمکننده و بیمارهای روانی و هیولاهایی که از درون کاراکترها به بیرون راه پیدا کردهاند است، رابطهی عاشقانهی دیوید و سیدنی که از این قدرتها ضربه هم میخورد، خیلی غمناک و دوستداشتنی است. در نقد اپیزود قبل به این نکته اشاره کردم که آیا سیدنی فقط برای بیرون کشیدن دیوید از کلاکورک با او طرح دوستی و عاشقی ریخته یا واقعا به اندازهی دیوید به او علاقهمند است؟ خب، در این اپیزود به نظر میرسد دومی حقیقت دارد. ظاهرا سیدنی واقعا به او اهمیت میدهد و سعی میکند تا به او در مسیر جمعوجور کردن مغزش کمک کند. یادمان نرود که همین سیدنی بود که در اپیزود قبل بعد از مدتها تنهایی دیوید را برای رهایی به جنبش انداخت و او تنها انگیزهی دیوید برای ادامه دادن هم است. شاید به خاطر اینکه سیدنی بهتر از هرکس دیگری تنهایی و انزوای دردناک دیوید را درک میکند.
همانطور که دیوید بدون اینکه خودش بخواهد به خاطر ذهنِ افسارگسیختهاش تمام آدمهای اطرافش را از دست داده یا فراری داده است، سیدنی هم توانایی لمس کردن دیگران را ندارد. در این زمینه اگر وضعیت سیدنی بدتر از دیوید نباشد، بهتر نیست. اگر قبول کنیم که شخصیت سیدنی وجود خارجی دارد، به نظرم او به خاطر عدم تواناییاش در لمس کردن دیگران تنهاترین موجود روی زمین است. در جایی از این اپیزود در حالی که دیوید دارد برای نجات خواهرش میرود، سیدنی در آسانسور به او میگوید که میتوانیم دست هم را بگیریم. تا از این طریق او را مجبور به ماندن کند. شاید در سریال دیگری این جمله آبکی و مضحک احساس میشد، اما در چارچوب دنیای افراد ایکس میتوانیم گوشهای از این حقیقت را که فردی با چنین مشکلی چه زندگی عذابآوری داشته است احساس کنیم و احتمالا دیوید اولین نفری است که با او رابطهی عاشقانه داشته است. رابطهی عاشقانهای که به قول دیوید فقط باید ذهنی باشد. یکی از خصوصیات داستانهای افراد ایکس همیشه ویژگیهای خوب و بد قدرتهای میوتنتها بوده است. قدرتهایی که از یک طرف موهبت و خارقالعاده حساب میشوند و از طرف دیگر عذابآور و آزاردهنده و در طول این دو اپیزود، «لژیون» در قالب دیوید و سیدنی با موفقیت به این موضوع پرداخته است.