احمد غلامی در شرق نوشت: پیرمرد کار خودش را کرد. کاسه صبر همه را لبریز کرد تا علیهاش کودتا کنند. مصدق، این پیرمرد لجباز و یکدنده میتوانست راه دیگری برود. راهی که همه از آن منتفع شوند، هم خودش به نان و نوایی برسد و هم دیگران. دولت آمریکا را هم ناامید کرد. «ترومن» بدش نمیآمد با تکیه بر باور ناسیونالیسم لیبرالیِ مصدق سدی در برابر گسترش کمونیسم ایجاد کند.
از اینرو پس از سخنرانی مصدق در سازمان ملل متحد در پی جلب همدلیاش برآمد تا او را در اردوگاه غرب نگاه دارد. ترومن به مصدق هشدار داد «روسیه همچون لاشخوری منتظر است تا نفت ایران را ببلعد.» ترومن از سیاستهای استعماری فرسوده انگلیس دلزده و بیمناک بود. سیاستهایی که با دوران پسااستعماری همخوانی نداشت.
ازاینرو وقتی نخستوزیر انگلیس خبر داد که کشورش قصد دارد از جنوب به ایران حمله نظامی کند، با مخالفت شدید ترومن روبهرو شد. اما مصدق، این پیرمرد یکدندهی مبتلا به انگلیسیهراسی که فوبیای خیانت داشت تا پایش به ایران رسید باز کار خودش را کرد. او نه در پی قهرمانی و محبوبیت بود، نه سودای ریاست داشت.
اما مخالفان پیرمرد همچنان معتقدند او باید به تقویت نهادهای حقوقی کشورش میپرداخت و قانونگرایی را ترویج میکرد. راهی که نرفت. شاید مصدق هم خودش انتظار چنین سرنوشتی را نداشت. دست بر قضا رخدادهای نامنتظره تاریخی با روح عدالتطلبش گره خورد و او را به سوژه سیاستی انقلابی بدل کرد. سیاستی انقلابی که نه با حالواحوال پیرمرد جور بود و نه با خاستگاه اشرافیاش.
این سوژه پرتابشده به دل سیاست، خواستهناخواسته عصاره مردم زمان خودش شد: «انگلیسیهراسی با فوبیای خیانت». بالاخره عصارهی مردمبودن، کار دست پیرمرد داد. تا ترومن رفت و آیزنهاور آمد همه علیهاش شدند. سازمان سیا از عوامگرایی مصدق نفرت داشت، میترسید او شاه را مجبور کند تا به نقش محدودِ خود در قانون اساسی بسنده کند.
از اینرو انگلیس و سلطنتطلبهای محافظهکار همپیمان شدند تا او را از سر راه بردارند. از سوی دیگر افزایش محبوبیتِ مصدق به اختلاف سیاسی و حسادتها دامن زد و جبهه ملی دچار تفرقه شد. سران جبهه ملی همچون مظفر بقایی و حسین مکی به او پشت کردند و به شبکهای از جاسوسان سلطنتطلب و جاسوسان انگلیس در ارتش و بازار پیوستند تا کار را تمام کنند. اگر مصدق انگلیسیهراسی بدبین بود که به نزدیکترین کسانش اعتماد نداشت و در پشت نقاب هر کس جاسوسی میدید و فوبیای خیانت داشت، شاه هم انگلیسیهراسی بود که فوبیای حقارت داشت.
با این تفاوت که مصدق تن به خیانت نداد اما شاه بارها تن به حقارت داد. «انگلیسیهراسی شاه حاد بود و تبعید پدرش به دست انگلیسیها در ٢٥ شهریور ١٣٢٠ بر آن افزود. این سوءظن که منافع انگلیس باعث میشود تا از اعراب در برابر ایران حمایت کند بیپایه و اساس نبود.» شاه امیدوار بود با ایجاد حکومتی حاکمیتمند، تجلی سه خواسته کمیاب سیاست در خودش باشد: قدرت، منزلت و ثروت.
او با قدرت میتوانست ارادهاش را به دیگران تحمیل کند و به منزلت در خود دست یابد، و با انباشت ثروت هم بهرهجوییها و کامیابیها را ممکن سازد. اما این پیرمرد آمده بود تا کاخ رؤیاهای شاه را ویران کند. مگر نه اینکه مصدق همچون او خاستگاه اشرافی و سلطنتی داشت و زخمخورده انگلیس بود و آرزوی قلبیاش ملیکردن صنعت نفت، پس چهچیز آنها را خصم یکدیگر کرد.
دلیل این خصم ساده و عمیق بود، برداشت آنان از سیاست با هم تفاوت داشت. مصدق میدانست اگر هدف امر سیاسی صلح بر پایه عدالت است رژیم طبیعی آن «دمکراسی» است. شاه اما رؤیای «دوگل»شدن در سر داشت. او در خاطراتش مینویسد: «وقتی دوگل از فرانسه صحبت میکند بهنظر میرسد پژواک آرزوهایش را بیان میکند، آرزوهایی که من برای کشورم دارم... میهنپرست بزرگی که سرمشق من است.»
ویلیام موریس، سفیر آمریکا در عربستان، بهکنایه دوگل را با شاه قیاس کرده و بعد با این عبارات تحقیرش میکند: «پسر یک گروهبان بیسواد ایرانی، فریبکار و متظاهر و خجالتی که وارث تاجوتخت سههزارساله شاهنشاهی هخامنشی است!» البته ناگفته پیداست در پس این تحقیرها ترس از جاهطلبی شاه هم وجود دارد. جاهطلبی که درصدد بود با کنارگذاشتن عربستانِ مورد حمایت انگلیس، خود به رهبری امریکا ژاندارم منطقه شود.
شاه برای تحقق این رؤیا بهسوی پنج رئیسجمهور امریکا روزولت، ترومن، آیزنهاور، کندی و جانسون رفت اما همه او را ناکام گذاشتند، تا دست آخر با نیکسون به رؤیای خود رسید. با کامیابی در این رؤیا او پا به عرصه قدرت، منزلت و ثروت گذاشت. اما شبح پیرمردِ سمج با اینکه به تاریخ پیوسته بود، دست از سرش برنمیداشت. شاه از پیرمردها متنفر بود. پیرمردهایی که اصل و نسباش را میشناختند: فروغی و قوام و مصدق، هریک به نوعی.
قوام خواسته، فروغی و مصدق ناخواسته تحقیرش میکردند. اینک آنان در آغوش خروارها خاک خوابیده بودند و وقت آن رسیده بود تا شاه حقارتهایش را با برپایی جشنهای دوهزاروپانصدساله التیام بخشد. اما پیرمردها باز دست از سرش برنمیداشتند، فروغی، آبشخور فکر روشنفکران لیبرال بود که همواره مورد نفرت شاه بودند.
قوام، سرمشق تکنوکراتهای نافرمان همچون ابتهاج و امینی بود و مصدق، شبح سرگردان عصاره مردم که آزادی و عدالت را بانگ میزد، پرندهای بر بالای کاخهای سلطنتی که با هر بانگاش خواب شاه را آشفته میکرد. شاید در یکی از همین شبها بود که شاه هراسان از خواب پرید و در ذهنش پازل کابوسی را که دیده بود در کنار یکدیگر قرار داد.
پازلی که تصویری گنگ و مبهم از انقلاب اسلامی ٥٧ را نشان میداد و در انتها در پس پشت توده خشمگین مردم، پیرمردی ایستاده بود با لبخندی بر لب که معلوم نبود از خرسندی میخندد یا قصد تحقیرش را دارد، و یا هیچکدام. پیرمرد فقط آمده بود تا کار خودش را تمام کند.
* در نوشتن این یادداشت از کتاب «نیکسون، کیسینجر و شاه» نوشته رهام الوندی، ترجمه غلامرضا علیبابایی، نشر کتابپارسه استفاده شده است.