35 سال. 35 سال اعتیاد زندگیش را به تباهی کشاند و زخم فقر و افیون را میشود بهراحتی در چهرهاش دید. موادی نبوده است که او در طول این سالها به جان و کام نکشیده باشد. یک روز خسته شد و برای همیشه افیون و بدبختیها را کنار گذاشت و پاک پاک شد. خودش میگوید زندگی برایش رنگ و بوی دیگری گرفته و از زندگی و پاک بودن لذت میبرد.
به گزارش ، قانون، نوشت: «ناهید»، 6 سال است پاک شده و حالا مسئولیت کمپ ترک اعتیاد زنان را در باقرشهر برعهده گرفتهاست. او زنانی که مثل خودش سالها راه را اشتباه رفتهاند به پاکی دعوت میکند. زنان و مادرانی که گویی از حافظه خانواده و جامعه پاک شدهاند!
گفت و گویی با این زن خودساخته ترتیب دادهاست که از نظرتان میگذراند.
میخواهی با خانواده شروع کنیم؟ بهعنوان مثال کمی درباره آنها برایمان بگویی.
آخرین دختر خانواده بودم. پدرم همرزم نواب صفوی بود و از آن بازاریهای آبرو دار. 16 ساله بودم که عاشق شاگرد حجرهاش شدم. با نامههای لول شدهای که داخل سوراخ لنگههای در میگذاشتیم، حرف میزدیم. آن زمان مثل الان نبود. اگر کسی میفهمید با جوانی حتی برای ازدواج ارتباط داریم، پدرمان را در میآوردند. تکه بزرگهمان گوشمان میشد. وقتی «جواد» به خواستگاریام آمد، پدرم پایش رو توی یک کفش کرد که نه. اما تهتغاری بودم و عزیز پدر و مادرم؛ تب که کردم همه چیز تمام شد. رضایت داد و نشستم پای سفره عقد. برای من همین قدر بس که بگویم من پدر و مادرم را از غصه دق دادم. 9 خواهر و برادر دارم و همه ما در خانوادهای سنتی و مذهبی بزرگ شدهبودیم.
چرا فکر میکنی دقشان دادی؟
فکر نمیکنم، مطمئنم. 17 سالم بود که جواد به خواستگاریام آمد و ازدواج کردیم. پدرم میدانست که او هرویینی است و مخالف بود اما دست آخر مجبور شد موافقت کند. محل زندگی من که از خانوادهای سرشناس بودم، اتاق کوچکی در خانه مادر شوهرم شد. جواد در و پنجره را میبست و مواد مصرف میکرد. نمیدانستم هرویین و مواد چه چیزی است و چه بلایی سرمان میآورد. برای همین مخالفتی نمیکردم. سه هفته از ازدواجمان نگذشته بود که دل درد شدید گرفتم، شوهرم خوب میدانست درمانش چیست. شنیدم به مادرش گفت که گرفتار دود شده ام. همان شب وقتی اولین پوک به هرویین را زدم، 35 سال زندگیام را بر باد دادم.
خانوادهات کی متوجه این اتفاق شدند؟
دو سالی میشد که درگیر مواد شده بودم و پدرم فهمید. هشت ماهه باردار بودم که پدرم مرا به مرکز ترک اعتیاد زیر پل رومی فرستاد. شوهرم را نیز برای ترک به مرکز دیگری بردهبودند. این اتفاق هزار بار رخ داد اما ترک فایدهای نداشت؛ من و جواد به محض اینکه به هم میرسیدیم، شروع میکردیم به کشیدن مواد.
پس اولین فرزند شما با اعتیاد به دنیا آمد؟
نه، بچهام مرده به دنیا آمد. همین اتفاق باعث شد پدرم وادارم کند از جواد طلاق بگیرم. اما خیلی طول نکشید. 19 ساله بودم که پدرم فوت کرد. غم من از پا درش آورد. به محض فوت پدرم دوباره با جواد ازدواج کردم. شوهرم عاشقم بود. من هم عاشقش بودم. اما یکی دو سال بعد که بهخاطر مواد بچه دیگرم هم مرده بهدنیا آمد، این بار خودم از جواد طلاق گرفتم و برای اینکه دوباره با او ازدوج نکنم، همسر مردی به نام «مصطفی» شدم. فکر میکردم او مرا از این زندگی نکبتبار نجات میدهد.
شوهر دومت چطور مردی بود؟
بدتر از جواد. او نیز درگیر هرویین بود. ازدواج من باعث شد جواد خودش را خلاص کند. مرگ جواد باعث شد من دوباره اعتیاد را شروع کنم و همبساط شوهر دومم شدم.
بچهای هم داری؟
دو دختر دارم که از مصطفی هستند. خیلی طول کشید تا بچه دار شوم. من و شوهرم خیلی در کنار هم نبودیم. او مواد فروش بود و مدام دستگیر میشد. اولین بار دخترم نوزاد بود که مصطفی را دستگیر کردند و وقتی آزاد شد، دخترمان یکساله شده بود. سه ماه بعد دوباره دستگیر شد و هفت سال به زندان افتاد.
در این مدت کجا زندگی میکردید؟
پیش خانواده شوهرم و گاهی با مادرم. شوهرم که آزاد شد، دختر دومم را باردار شدم. با ارث پدری مغازهای خریدم تا دست شوهرم را بند کنم و همه چیز درست شود اما مواد مجالی برای زندگی به ما نمیداد. راستش فکر میکنم پول زیاد، بلای جانمان شد. هرچه پول بیشتری به دست میآوردیم، مواد بیشتری مصرف میکردیم. شوهرم دوباره به جرم قاچاق مواد دستگیر شد اما میدانستم که این بار اعدام میشود و مواد را گردن گرفتم. چهار ماه حبس کشیدم و بعد از آزادی با دو دخترم راهی روستاهای اطراف تهران شدم. اوضاع آنقدر بد بود که حتی امروز از یادآوری آن وحشت دارم.
از شوهرت خبر داشتی؟
بله. دوباره دلالی مواد میکرد و شجاعتر هم شده بود. مجبور شدم به تهران برگردم و چارهای جز این نداشتم که به خانه خانواده شوهرم بروم. آن روزها وضع اعتیادم به شدت بد شدهبود. دوباره به خاطر شوهرم دستگیر شدم. من مواد فروشی نمیکردم اما شوهرم این کاره بود و مدام مواد را گردن من میانداخت. وقتی دستگیر شدم، مادرم که فکر میکرد اعدام میشوم سکته کرد و مرد. این بار پنج سال در زندان بودم. کلی طول کشید تا برایم سند جور کنند و بعد از آزادی متوجه شدم یک هفته از چهلم مادرم گذشته است. آن روز، یکی از بدترین روزهای زندگیام بود.
از بچههایت نگفتی؟
زینب، دختر بزرگم پاسوز بدبختیهای من شد. زندان که بودم با مردی ازدواج کرد که 13 سال از خودش بزرگتر بود. مجبورش کردند درس نخواند و زندگی آوارهای مثل من داشته باشد. وقتی آزاد شدم از این خبر شوکه بودم و شنیدم که مصطفی را دستگیر کردهاند. دوباره مصرف را شروع کردم. این بار کراک مصرف کردم آن هم روزی یک گرم. آنقدر وضعم بد شدهبود که کارتن خواب شدم. حتی خانه خودم هم روی کارتن میخوابیدم. آن روزها دختر کوچکترم برای رهایی از دست من و اتفاقهایی که ممکن بود برایش بیفتد ازدواج کرد. ازدواجی شومتر از ازدواجهای من. البته امروز هر دوی آنها را به خانه برگرداندم.
مصطفی چه شد؟
دوباره آزاد شد. مواد را کنار گذاشتهبود و به قول خودش پاک پاک شدهبود اما به چیزهای دیگری مثل ورق بازی اعتیاد پیدا کرد. مدتها طول کشید تا متوجه شوم که مصطفی بلای زندگی من است. هر بار که ترک میکردم سراغم میآمد و دوباره توی خط میافتادم.
چه زمانی به این نتیجه رسیدی که باید ترک کنی؟
وقتی کراک پای راستم را از کار انداخت، تصمیم گرفتم که برای همیشه مواد را کنار بگذارم که گذاشتم. طلاق گرفتم. 16 روز درد شدیدی داشتم. افرادی که اعتیاد و تجربه ترک داشتهاند، میدانند 16 روز یعنی چه! من مرگ را به چشم خودم دیدم. حس میکنم آن روزها خدا نگاهی به من کرد که موفق به ترک شدم.
الان چه کار میکنی؟
مسئول کمپ ترک اعتیاد بانوان هستم. اینجا همه داستانها غم انگیز است. توی کمپ 20 نفر را در هر دوره نگهمیدارم. از آنهایی که پول ندارند چیزی دریافت نمیکنم و 21 روز میهمان من هستند. دخترها نیز برای اداره کمپ کمک زیادی به من میکنند و هفت نفر را هم به کار گرفته ام.
دوست نداری شغلت را عوض کنی؟ فکر نمیکنی ممکن است وسوسه شوی؟
وقتی میگویم خدا نگاهی به من کرده، دروغ نمیگویم. حتی بوی مواد مخدر هم باعث حالت تهوعم میشود. این باور نکردنی است. سالهاست که پاکم و دختران و زنان زیادی را برای اینکه وارد این مسیر شوند کمک کردهام. این راه شیر زن میخواهد. ( میزند زیر خنده).ناهید داستان زندگیاش را برای دختران ، زنان و مادرانی که 21 روز میهمان او هستند تا از اعتیاد خلاص شوند، تعریف میکند. او از روزهای سختی میگوید که نتوانستیم در گزارشمان از آنها بگوییم. داستانی که درک آن برای هر آدمی سخت و باورنکردنیاست.