ماهان شبکه ایرانیان

همسایه برج های آجری

بعد از بزرگراه آزادگان، بعد از محله عبدل‌آباد، نزدیکی‌های پاسگاه نعمت‌آباد قدیم، چندصد متری پس از بازار کنار خیابانی دست دوم فروش‌ها، قصه آغاز می‌شود.

همسایه برج های آجری

بعد از بزرگراه آزادگان، بعد از محله عبدل‌آباد، نزدیکی‌های پاسگاه نعمت‌آباد قدیم، چندصد متری پس از بازار کنار خیابانی دست دوم فروش‌ها، قصه آغاز می‌شود.

به گزارش ، جام جم نوشت: بوی نان داغ می‌آید، چند نفری نان می‌خرند و رد بو را با خود می‌کشند. جمعه است و تعطیل. خیلی‌ها هنوز خواب‌اند، ولی در مدرسه باز است، چهار طاق. پسربچه‌ای زودتر خودش را رسانده تا شماره بگیرد، بلوز آستین‌دار قرمزی پوشیده و موهایش را تراشیده با نمره چهار. به همه زن‌ها می‌گوید خاله،‌ خاله که می‌گوید دوست‌داشتنی‌تر می‌شود، روی صورتش چالی می‌افتد و برای شماره اصرار می‌کند. فعلا اما شماره نمی‌دهند، آنها که مریض‌اند باید کمی صبر کنند تا دکترها برسند. علی گردن کج می‌کند و می‌نشیند گوشه‌ای، روی جدول‌های سیمانی انگشت‌های پایش را توی دمپایی بازی می‌دهد. میل حرف زدن دارد، ولع گفتن از مادر و زانو دردهایش و برادر کوچکش که حنجره‌اش مشکل دارد. علی مثل کسی که گلویش را فشرده‌اند صداهای خفه‌ای درمی‌آورد که بگوید برادرش این شکلی است؛ صدایی شبیه خرناس‌.

اولین ماشین می‌پیچد توی حیاط و جلوی نمازخانه ترمز می‌کند. تجهیزات را آورده‌اند، مقداری دارو و فرم و چند جعبه میوه و تنقلات، همه بسته‌بندی شده. بچه‌ها کم‌کم سروکله‌شان پیدا می‌شود، قد و نیم‌قد، دختر و پسر، با موهای یکی درمیان شانه کرده. زن‌ها هم می‌رسند، اغلب با دمپایی‌های پلاستیکی و چادرهای مشکی نیمدار. همه آمده‌اند شماره بگیرند، همه دردی دارند، همه را خیران محله دولتخواه خبر کرده‌اند و قرارشان شده مدرسه موسوی.

سر خاله‌ای که شماره می‌دهد شلوغ است. همه آوار شده‌اند روی سرش، یکی دندانش را نشان می‌دهد و یکی دست می‌گذارد روی پایش، یکی هم بچه را خرکش می‌کند تا پای میز. بچه‌ها لول می‌زنند، از در و دیوار بچه می‌بارد.

پسربچه‌ای جیغ می‌کشد و مثل ابربهار اشک می‌ریزد. عین مداد باریک و تراشیده است و گریه‌هایش با آن گلوی پرچرک و خلط، صدای خُرخُر می‌دهد.

مشاورها و مددکارها می‌آیند. فرم‌ها را می‌چینند روی میز و زن‌ها را به نوبت می‌نشانند روی نیمکت‌ها. بسته‌های میوه را هم آورده‌اند، یک موز درشت، یک نارنگی سبز و یک دانه شیرینی دانمارکی کنجدی توی یک ظرف کوچک طلقی. بچه‌ها ذوق می‌کنند و بسته‌ها را محکم می‌گیرند و می‌چسبانند به سینه‌شان. خیری برای بچه‌ها بسته‌های کودکانه فرستاده، پاستیل، شاهدانه، کیک گرد کشمشی و بیسکویت نارگیلی. بچه‌ها این بسته‌ها را هم می‌زنند زیربغلشان و می‌روند توی حیاط.

یکی از عموهای گروه «زندگی خوب» مسئول سرگرم کردن بچه‌هاست. چند دقیقه‌ای از این سوی حیاط به آن سو می‌دوند و چند دقیقه‌ای طناب‌کشی می‌کنند و مسابقه می‌دهند، همه‌اش با جیغ و هیجان. حسابی به وجد آمده‌اند و مدرسه را گذاشته‌اند روی سرشان.

روزگار سخت زن‌ها

بچه‌ها که می‌روند مادرها می‌رسند به درد خودشان، می‌شوند راوی رنج، یک طومار پر از فلاکت و نکبت. بعضی آرام حرف می‌زنند و گوشه چادر را می‌گیرند روی لبشان که نشود لب‌خوانی کرد. بعضی هم که چهره نمی‌پوشانند حرفشان را فقط به مددکار می‌گویند از ترس آبرو. ولی آنها که کارد به استخوانشان نشسته حرف می‌زنند؛ بی‌پرده و بی‌سانسور.

سمیه رگ و ریشه‌اش تایبادی است، مغول‌آباد 700 سال پیش و همسایه ایرانی افغانستان امروز، جایی که امروزش هیچ ربطی به 3000 سال پیش و دبدبه و کبکبه‌اش ندارد. جایی که رگ پیشانی سمیه ورم می‌کند وقتی تعریف می‌کند آنجا یا باید زمین داشت و سیر بود یا باید شد یکی از اعضای باندهای مواد مخدر، آنها هم که پول ندارند، می‌شوند معتاد یا مهاجر، کسی شبیه خودش.

او زود پیرشده، پوست صورتش به سیاهی می‌زند و دست‌هایش شبیه کیسه‌های کنفی است، زبر و پرزدار. بچه‌هایش روی نیمکت پشتی نشسته‌اند و دست گذاشته‌اند روی بسته‌های میوه و تنقلات. گرسنه‌اند، از رنگ پریده صورت و لب‌های سفیدشان پیداست ولی به خوراکی‌ها لب نزده‌اند، حتما حیفشان می‌آیدکه تمام شود، شاید هم می‌خواهند ببرند خانه و با پدر بخورند. خانواده چهار نفره سمیه فقیرند، نان خالی به زحمت گیرشان می‌آید چه رسد به موز یا نارنگی که هنوز نوبرانه است.

درد گرسنگی، درد بیشتر مردم دولتخواه است، در مغازه‌ها همه چیز هست ولی فقرا پولی ندارند آذوقه کنند. آزاده در یخچال کهنه‌اش را که برودتش مثل نسیم خنک عصرگاهی، کم جان است، باز می‌کند و یک قوطی ته کشیده ماست و یک رب نیم کیلویی به ته رسیده را نشان می‌دهد که همه مواد اولیه او برای آشپزی است.

مدرسه شلوغ شده، فقرای محله دولتخواه و کمی دورترش که خبردار شده‌اند، خودشان را رسانده‌اند به مدرسه موسوی و نوبت گرفته‌اند. پزشک رایگان و بعد هم داروی مجانی برای اینها کیمیاست. اصلا خواب است. آنها که دفترچه بیمه دارند ویزیت دکتر را ندارند و آنها که ویزیت داده‌اند، پولی برای خرید دارو ندارند. برای همین است که دفترچه‌های این مردم پر است از برگه‌های نوشته و مُهر شده که برگه داروخانه به آن چسبیده است. بیماری‌ها اینجا زود مزمن می‌شود، بیماری‌های قلبی شایع است، دندان‌ها یکپارچه خراب و مفاصل درگیر آرتروز.

زن خیری که این حوالی همه دوستش دارند، می‌گوید آرتروزها از کار زیاد است و زندگی در زیرزمین‌های نمور که مال خودشان هم نیست که بیشتر این مردم در آنها مستاجرند، اغلب هم زن‌های مستاصل که شوهری معتاد یا کارتن خواب داشته‌اند که با لشکر یتیم‌هایشان این زیرزمین‌های توسری خورده در مقابل آوارگی‌های خیابان برایشان مثل کاخ است.

زنی ته کلاس، صورتش را با چادری مندرس پوشانده و آرام آرام با مددکار حرف می‌زند. خیر با نگاهش اشاره‌ای می‌کند که او یکی از همین زن‌هاست که شوهر کارتن‌خوابش در بیابان‌های اطراف تهران نیمه جان شد و وقتی در بیمارستان جان داد او پولی برای ترخیصش نداشت و نیکوکاران دست به کار شدند تا میت به آرامگاه ابدی برود.

او گفت زنی در محله دولتخواه زندگی می‌کند که چاردیواری‌اش به قدری فرسوده است که وقتی سفره را پهن می‌کنند سوسک‌های پَردار قلچماق از لایش بیرون می‌ریزند. نه او که خیلی‌ها در این محله اینچنین زندگی می‌کنند. این جنس آدم‌ها در حاشیه جنوب غربی تهران زیادند و با شیر به شیر زاییدن‌هایشان مدام تکثیر می‌شوند.

سرک در زاغه

باد، سیاهی‌های آسمان را با خود برده و گنبد مینا را جلا داده است. برج میلاد پیداست، حتی آنتن‌اش که رو به آسمان است و از دور به سوزنی ظریف می‌ماند. مردم بی‌چیز محله دولتخواه، برج میلاد را فقط از این فاصله دیده‌اند. نزدیک شدن به نماد تهران مدرن اصلا برای اینها خواب و خیال است و محال. آنها هر روز که چشم باز می‌کنند نگاه‌شان روی برج‌هایی آجری کش می‌آید که نوکشان دود زده است و اطرافش فلاکت زده. کوره‌های آجرپزی این حوالی به خط نشان‌هایی می‌ماند برای گم نکردن رد فقر.

زاغه‌ها اطراف این کوره‌ها مثل غده‌های سرطانی رشد کرده‌اند و به اطراف دهن کجی می‌کنند. یکی‌شان که همسایه شهرداری است خانه‌ای است که صاحبش با دیوارک‌های آجری و کمی گچ مالی، آن را به سایزهای کوچک تقسیم کرده و هر کدام را سپرده به مستاجری. در باز است و می‌رویم داخل. آلونک‌ها بدجور می‌زنند توی ذوق. زنی حامله به دیوار تکیه داده و زنی دیگر بچه به بغل آمده جلوی آلونکش با پای برهنه و نوزادی که از شدت ضعف در بغلش لق می‌زند. زن با این جثه نحیف، زاییدن‌های پشت هم و گرسنگی کشیدن‌های کشدار، شیر ندارد، پول شیر خشک خریدن هم ندارد و به این نوزاد، به این بچه بخت برگشته چای شیرین می‌دهد. او مادر همان زن جوانی است که حامله است، مادر و دختر با هم کورس گذاشته‌اند و عیب هم نمی‌دانند با شکم گرسنه در آلونکی بدبو یک نسل را به چالش بکشند.

پتوی مندرس و سوراخ سوراخ جلوی آلونک که کنار می‌رود بوی تعفن، بویی شبیه زباله آفتاب خورده و به کرم نشسته می‌زند توی صورت. اینجا به زحمت می‌شود جلوی عق زدن را گرفت، بوی فقر اقتصادی و فرهنگی خفه‌کننده است.

قصه چشم‌بادامی‌ها

صورتش را تاول‌های آبله سوراخ سوراخ کرده و شبیه کندوی کهنه زنبور عسل نقاشی‌اش کرده. چشم‌هایش ریز است، به زحمت بزرگ‌تر از یک نخود، شاید هم پوست آویزان گوشه چشم‌هاست که آنها را این همه ریز نشان می‌دهد. آمده است نوبت بگیرد، آمده تا داروی پیوند کلیه‌اش را که تمام شده مجانی بگیرد، آمده تا گروه «زندگی خوب» که اسمش را هم بلد نیست کمکش کنند تا کلیه‌اش پس نزند. همه اینها را با لهجه غریب مزارشریفی می‌گوید. گویشی که به گوشمان آشنا نیست و خوب فهمیده نمی‌شود.

دست‌های زن پر از جای زخم جسمی نوک‌تیز است. انگار که داغش کرده باشند. زخم‌ها را که نشانش می‌دهیم اشک می‌دود توی چشم‌هایش و با دهانی بی‌دندان و همان لهجه مزارشریفی می‌گوید داغم کردند با سیخ داغ. اشاره‌اش به طالبان است، همان مردم متعصبی که جان زن‌های افغان را به لبشان رساندند و

تن الاغ‌ها لباس کردند. زن روی دو زانو می‌نشیند و همه لباس‌هایش را از پشت بالا می‌زند و کمرش را نشان می‌دهد و دست می‌گذارد روی یک زخم بزرگ، روی ردی شبیه چاقو، همان که خودش می‌گوید جای سیخ داغ است، سیخی برای اعتراف گرفتن از او که کماندوها کجا هستند. بیشتر از این نمی‌تواند توضیح دهد. هم ترس و هم اشک مجالش نمی‌دهد، فقط اضافه می‌کند طالبان سه پسرش را کشته و با شوهر پیرش 16 سال پیش به ایران آمده تا در امان باشد.

اینجا اما او و خیلی‌های دیگر که جلای وطن کرده‌اند از فقر در امان نیستند. پای یکی از کوره‌های آجرپزی که مشرف است به ساختمان‌های سفید و نیمه‌کاره مسکن مهر، چشم‌بادامی‌های همسایه زندگی می‌کنند. از بالای دیواری کوتاه، پسرهای جوان سرک می‌کشند ولی آفتابی نمی‌شوند، در دوردست هم مردان افغان گعده کرده‌اند، اما جلو نمی‌آیند و فاصله‌شان را حفظ می‌کنند.

از پای یکی از کوره‌ها پسربچه‌ها زیر باری سنگین تا شده و قوز کرده جلو می‌آیند و بارشان را حائل صورتشان می‌کنند تا عکاسان شکارشان نکنند؛ بازی‌شان گرفته، بدجور. کیسه‌هایشان پر از لباس است، نو، کهنه، نیمدار، مردانه، زنانه و بچگانه.

چند نفری‌شان طفره می‌روند که ماجرای لباس‌ها را بگویند، ولی یکی‌شان که کوچک‌تر است اشاره می‌کند به آن سوی بیابان که دست‌دوم‌فروش‌ها درآن بساط می‌کنند، جایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را می‌فروشند و اگر چیزی ته بار بماند، می‌دهند به این بچه‌های لباس فروش تا بفروشند و کمک خرج خانه باشند؛ به زحمت یکی‌شان مُقُر آمد که هر لباس را هزار یا 2000 تومان می‌فروشند.

حاشیه‌های تهران غرق حاشیه است؛ گرسنگی دارد، بیماری دارد، اعتیاد دارد، اگر باریک‌تر شوی فساد و فحشا دارد، مهاجر دارد، بچه کار دارد، درد دارد و رنج همخانه اوست. این رنج مثل مرضی واگیر همه را هم می‌گیرد و نگاه نمی‌کند ملیتشان چیست و نژادشان کدام. در محله دولتخواه و در همسایگی برج‌های آجری، خیلی‌ها درد فقر دارند، خیران هم اگر خوراکی، پوشاکی یا اثاثیه‌ای می‌آورند مرهمی موقتی است، یک دل خوش کنَک برای این که این مردم بدانند ریشه مهربانی نخشکیده، فقط همین و نه بیشتر.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان